یادداشتهای یک کچل از خودراضی
یکشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۶
اعترافات
خوبیاش این است که دست کم نه تو شنونده را میبینی، نه شنونده تو را (هر چند ممکن است خارج از آن اتاق همدیگر را بشناسید)، برای همین (شاید) خیلی راحت میتوانی به کاری(یا گناهی) که کردهای اعتراف کنی،بی آنکه نگران چشمهایی باشی که ممکن است فردا تو را ببینند.
اما اعتراف وبلاگی آنهم به دعوت از کسی که تو را میشناسد و قرارهم باشد اعترافات را آشناها بخوانند کارسخت و ترسناکی است.
البته طبیعی است که از این اعترافهای وبلاگی نمیشود انتظاراعترافهایی در سطح اعتراف کلیسایی داشت اما خوب ...
- در تمام طول عمرم از درس خواندن آکادمیک متنفر بودم،یادم میآید روزهای اولی که تفریق را یاد گرفتم حساب کردم که چند سال دیگر باید درس بخوانم تا دیپلم بگیرم!
- پرسشهای زیادی توی ذهنام هست که جرات پرسیدنش را از هیچ کس ندارم،برای همین میماند گوشه ذهنم تا یا یادم برود یا جوابی -که دستکم خودم را قانع کند- برایشان پیدا کنم.
- کوچک که بودم به وجود موجودات فضایی باور داشتم-از شما چه پنهان هنوز هم بدم نمیآید وجود داشته باشند.
- عاشق کلاهقرمزیام !
- آدم بسیار تنبلی هستم، ایدههای بسیاری بوده که در ذهنم ساختهام ویک جور تنبلی دلچسب باعث شده که هیچ وقت عملیشان نکنم.بعد که کس دیگری هم به آن ایده رسیده و برعکس من عملیاش کرده اول کلی به تنبلی خودم خندیدهام و بعد رفتهام سراغ یک ایده جدید(که آن هم به سرنوشت قبلی دچار شده!).
- خیلی کم پیش میآید که از دست خودم عصبانی شوم یا از کاری پشیمان، همیشه فکر کردهام در آن موقعیت و زمان،تصمیمام درست بوده هرچند نتیجه غلطی داده.
اما به طرف خودم از جناب فرهاد، موسیو آفتاب، سرکار علیه عسل ، ریحانه خانم و البته پرومته عزیز دعوت میکنم، اگر چیزی برای اعتراف دارند، حتما اعتراف کنند. تا بار گناهانشان سبک تر شود.
چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶
دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶
سهشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶
نکتهای در مورد شب چله(یلدا).
بدون شک میتراییسم (آیین باستانی آریاییها؟) پر نفوذترین آیین در دنیا و درتمام طول تاریخ بوده است، نشانههایش را به خوبی میتوان در تمام دینهای بزرگ مشاهده کرد،
- هنوز هم برای عیسویان زادروز تولد خورشید، زاد روز تولد(مسیحا یا نجاتدهنده) است -یلدا در زبان سریانی به معنی تولد است و مسیحا هم ناجی
- به مناسبت تولد مسیحا هنوز هم از درخت کاج و ستاره ای بر فراز آن استفاده میشود.
- خدا در زبان عبری یهوه است و در زبان اوستایی دذو
بخش 2:
شب چله(یلدا) یا شب ستایش خورشید از آیینهای پیش زرتشتی است و در زمان زرتشت پاک نیز این ایزد و این روزی بزرگ بوده،
دذو(به فتح حرف اول و آخر و سکون حرف دوم) در اوستایی و ددو در پهلوی و بالاخره دی در فارسی نام خداست، و ماهی با نام خدا بدون شک ماه بزرگی بوده،
از دیگر سو روز اول هر ماه به نام خداست، و هرگاه در ایران باستان روز و ماه هم نام میشدند جشن بزرگی برپا میشده است
بنابراین روز اول از ماه دی روز بزرگی بوده است.
در آثارالباقیه میخوانیم:"دیماه، و آن را خورماه نیز میگویند.نخستین روز آن خرمروز است و این روز و این ماه هر دو به نام خدای بزرگ است". (ابوریحان بیرونی)
تمام این گفتهها اشاره به بزرگی روز اول دیماه دارند اما یک جای کار ایراد بزرگی دارد و نمیدانم چرا کسی به ان اشاره نکرده است-یا من ندیدهام-
ایرانیان سال را به 12 ماه 30 روزه تقسیم میکردند و 5 روز باقیمانده را پنجه گمشده مینامیدهاند.
یعنی روز اول دیماه برابر بوده با روز 271 روز سال(9*30+1) که در تقویم امروزی برابر است با 25 آذر، که ربطی به طولانیترین شب سال ندارد!
نکته جالب اینکه هنوز روستاییان قدیمی -بخصوص روستاییان محدوده کاشان و نطنز- شب چله را درست روز 25 آذر برگذار میکنند!
کسی میدانند مشکل کجاست؟
---------------------
پ.ن: الان این نوشته را دیدم، که اشاره کوتاهی به همین موضوع دارد ولی در این نوشته گفته شده که 25 آذر طولانی ترین شب سال است که درست به نظر نمی رسد.
چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶
گوگل و ایران
امروز که تو option های بلگر می گشتم دیدم تو Setting زبان فارسی رو اضافه کرده !
اگه زبان رو فارسی انتخاب کنید خودش تو صفحه پست شما این دو خط رو اضافه میکنه:
</div>
من قبلا برای حل مشکلم و برای اینمه RSS reader ها راست به چپ بودن رو بفهمند برای هر پست به صورت جداگانه این رو مینوشتم:
</div>
که حالا دیگه لازم نیست بنویسم،
بعضی جاهای گوگل هم که مدتی برای ایرانیها بسته بود حالا باز شده(نمیدونم از کی!)
مثلا Google code
شاید اشتباه میکنم ولی تا جایی که یادمه اینجا برای ایران بسته بود.
این که این موضوع چقدر به به فلان گزارش یا قطعنامه ربط داره اصلا مهم نیست، مهم خود کاره و اینکه در همین زمان یاهوی عزیز کمی به ما ایرانیها سخت گرفته!
شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶
محبوبیت!
همينطور که پشت فرمون نشسته بود و به زمين و زمون ناسزا ميگفت ؛ می بينه که يه آقايی مياد طرفش .
شيشه ماشينو پايين ميکشه و ميگه : داداش ! چی خبر شده ؟؟چرا راه بندونه ؟؟
آقاهه ميگه : والله يه گروه تروريستی احمدی نژاد و هاشمی رفسنجانی رو گروگان گرفتن و ميگن اگه پونصد ميليون تومن ندين ؛ بنزين ميريزن رو اينا و آتيش شون ميزنن !!
حسين آقا ميگه : خب ؟
آقاهه ميگه : ما داريم از راننده هايی که اينجا گير افتادن کمک ميگيريم بلکه بتونيم اين مشکلو حلش کنيم .
حسين آقا ميگه : هر راننده ای بطور متوسط چقد داده ؟؟
آقاهه سرش رو ميخارونه و ميگه : هر کدوم شون حدود يه ليتر بنزين دادن !!!!
-------
من هم در محبوبیت رییس جمهور محبوب بین مردم شکی ندارم، شما اگه دوست داشتید می تونید به جای احمدی نژاد بذارید جرج بوش و به جای جاده قم بگید کالیفرنیا!
ولی در مورد نفر دوم عمرا اگه بتونید نمونه ای پیدا کنید!
اصل مطلب را از اینجا دزدیده ام!
سهشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶
دریغ
- در سال 1930 از جمله صادق هدایت دعوت کردند که از ازبکستان دیدن کنند. در سفر یکی از کله گندههای حکومتی آن زمان همسفر هدایت بود
- ایران بالاترین آمار مرگ مغزی و پایین ترین آمار اهدا عضو را در دنیا دارد!
هدایت برای فرزانه تعریف کرده بود که این آدم از هدایت میخواهد یکی از معلوماتش(کتابهایش) را امضا کرده و به او هدیه کند،هدایت هم میگوید که هیچ کدام از کتابهایش همراهش نیست ، اما با رسیدن به مقصد ،هدایت یک دوره کامل از آثارش را به کتابخانه آنجا هدیه میکند!
و در جواب همراهش میگوید:این بچههای ازبک را میبینی؟
همهشان پیانو میزنند و باله میرقصند و ..،نه تراخمیاند نه کور و کچل!
تمام تراخمیهای دیروز (که ازبکستان بخشی از ایران بود)حالا از نظر بهداشت در وضعیت خوبی به سر میبرند و زندگی قابل قبولی دارند!
حالا اگر این ازبکستان هنوز بخشی از ایران بود چنین وضعی داشتند؟
(آشنایی با صادق هدایت:فرزانه ،نقل به مضمون! حیف که کتاب فرزانه را دوستی به یغما برد!)
ایران عزیز ما سرزمین پدریمان،سرزمین زرتشتپپاک، فرنهاست دچار مرگ مغری شده و من و تو هنوز باور
نکردهایم!
از دید شما چه اشکالی دارد که بخشهای بدرد بخور این بیمار مرگ مغزی شده را اگر قرار باشد وضعیت بهتری داشته باشند،از این بیمار جدا کنیم؟
قبول که دل همهمان برای ایرانامان میسوزد،قبول که همهمان حسرت روزهای گذشته را میخوریم و هنوز هم گاهی به یاد کوروش و انوشیروان و خشایارشاهش تومار امضا میکنیم و فریاد میزنیم.
اما...
---------------------------------------------------------------------------------
کرده ی هشتم
...
...
«اَژیدَهاکِ»(ضحاک؟) سه پوزه در زمین «بَوری» سد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد.
و از وی خواستار شد:
ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین !
مرا این کامیابی ارزانی دار که من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.
اَردویسوَر اَناهیتا او را کامیابی نبخشید.
او را - آن اَردویسوَر اَناهیتای اشون را - برای فرّ و فروغش با نماز[ی به بانگ ِ] بلند، با نماز نیک گزارده و با زَور میستاییم.
ای اَردویسوَر اَناهیتا !
بشود که تو از پی دادخواهی، [ ما را ] به فریاد رسی !
اینچنین تو بهتر ستوده خواهی شد با هَوم با آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خِرَد و «مَنثَره»، با اندیشه و گفتار و کردار [ نیک ]، با زَور و با سخن رسا.
«یِنگهِه هاتَم...»
کردهی نهم
...
...
فریدون پسر آتبین از خاندان توانا، در سرزمین چهار گوشهی وَرِنَ، سد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد...
و از وی خواستار شد:
ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین !
مرا این کامیابی ارزانی دار که من بر «اَژیدهاک» - [ اژیدهاک ِ ] سه پوزهی سه کلهی شش چشم، آن دارندهی هزار [ گونه ] چالاکی، آن دیو بسیار آرزومند ِدروج، آن دُروَند ِ آسیب رسان ِجهان و آن زورمندترین دروجی که اَهریمن برای تباه کردن جهان ِاَشَه، به پتیارگی در جهان اَستومَند بیافرید - پیروز شوم و هر دو همسرش «سَنگهَوک» و «اَرنَوَک» را - که برازندهی نگاهداری خاندان و شایستهی زایش و افزایش دودمانند - از وی بِرُبایم.
اَرِدویسوَر اَناهیتا - که همیشه خواستار زَور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند - او را کامیابی بخشید.
او را - آن اَردویسوَر اَناهیتای اشون را - برای فرّ و فروغش با نماز[ی به بانگ ِ] بلند، با نماز نیک گزارده و با زَور میستاییم.
ای اَردویسوَر اَناهیتا !
بشود که تو از پی دادخواهی، [ ما را ] به فریاد رسی !
اینچنین تو بهتر ستوده خواهی شد با هَوم با آمیخته به شیر، با برسم، با زبان خِرَد و «مَنثَره»، با اندیشه و گفتار و کردار [ نیک ]، با زَور و با سخن رسا.
«یِنگهِه هاتَم...»
یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶
--------------------------
اجرای زیبای ارکستر مجلسی جوانان از بهترین اجراهای بود که تا به حال دیدهام، بخصوص در روزهابی که به قول فرهاد عزیز صفرا و زردابم به هم ریخته بود.
- باتشکر بسیار از استاد وحیدیآذر، جناب آقای فرهاد، سرکارعلیه عسل، ریحانه خانم و بقیه بچههای ارکستر مجلسی جوانان (نام همه را که نمیدانم!)که سه شب فراموشنشدنی را به ما دادند.
شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶
یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶
۱۱ روز تا ubuntu 7.10
باور نمیکنید چقدر بهتر شده نسبت به 7.04
بخصوص در محیط شبکهای که ویندوز هم در آن باشد!
کار با کامپیوترها و پرینترهای تحت شبکه آنقدر ساده است که در ویندوز حتی نمیتوانید خوابش را هم ببینید!
برای تست همین حالا هم میتوانید نسخه بتا را از اینجا دانلود کنید.
-----
پ.ن:اگر دسترسی به اینترنت پرسرعت ندارید و دوست دارید روح اوبونتو را حس کنید، به من یک Email بزنید یا همینجا کامنت بگذارید!
سهشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶
سهشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۶
بخشی از وجود همه ما
یادمه یه بار کنار سینما پیرمرد رو دیدم که با دقت خاصی سازش رو کوک میکرد، باور به اینکه این آدم چقدربه کوک بودن سازش اهمیت میده برام خیلی سخت بود.
پیرمرد سالهاست که ساز نمیزند و احتمالا سازش هم جایی خاک میخورد اما حضور قاطع پیرمرد و سازش در اوج حرام بودن ساز بخشی از وجود من را تشکیل داده،
شما هم آدمهایی با این 'حضور قاطع اعجاز' سراغ دارید؟
-----------------
پ.ن: این نوشته عسل منو یاد اون پیرمرد انداخت دلیلش رو نمیدونم!
شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶
حکایت گوش دراز و ...
"روزهای اخیر سرویس بلاگفا درگیر یکی از بزرگترین مشکلاتی بود که تاکنون در طول زمان فعالیت
سایت پیش آمده بود . مشکلی که میتواند هر سایتی را تا مرز تعطیلی ببرد. حدود یازده روز پیش آگاه
شدیم که تلاشی برای سرقت دامنه BLOGFA.COM در حال انجام است و سارق دامنه مراحلی را نیز
پیش برده است...".
"چندی پیش گروه هکری که خود را ایرانی به ما معرفی کرده بود سیستم سایت پرشین بلاگ دات کام
را هک کرد و با درج عباراتی اهانت آمیز به ایرانیان عزیز تلاش کرده بود که اسم پرشین بلاگ دات کام را
بصورتی خراب کند و گناه را به گردن مدیریت پرشین بلاگ دات کام بیندازد...".
Hack را مترادفهای مختلفی مانند نفوذ کردن،رخنه کردن و ... ترجمه کرده اند.
هک در راگبی یعنی لکد عمدی زدن به حریف .
در هر حال برای لگد عمدی زدن،نفوذ کردن،رخنه کردن و ... به سوژه نیاز است ، یعنی باید چیزی یا کسی وجود داشته باشد که بشود آنرا (یا به آن!)هک کرد.
حالا سوژه مورد نظر در ماجرای بلاگفا و پرشینبلاگ چی(یا کی!) بوده؟
نگاه اول سوژه دامین این شرکتها بوده.
خب این مثل این است که کسی مشخصات شناسنامهای شما را در سازمان ثبت احوال بدون اطلاع شما و به نام و نفع خودش تغییر دهد،
یعنی هکر توانسته با کمک دانشاش (ویا روابط اش)و نقطه ضعفهای سازمان ثبت احوال به اطلاعات شما دست پیدا کرده و آنرا تغییر دهد.
اتفاقی که اینجا افتاده هک شدن ثبت احوال است نه شما،
خب،اینکه من بگویم دزدی در خیابان جیب مرا زده است (جیب مرا هک کرده) با اینکه بگویم دزدی سازمان ثبت احوال را هک کرده و اطلاعات مرا دزدیده خیلی فرق میکند!
ادعای دو سرویس بلاگ ایرانی این است که کسی(یا کسانی) دامین آنها را هک کردهاند یعنی در واقع سرویسدهندههای دامین را هک کردهاند!
ادعای بلگفا:
مسوولین بالگفا متوجه شدهاند تلاشی برای سرقت دامنه بالگفا در حال انجام است و مراحلی را نیز به پایان برده!(یعنی سارق در حال ارتکاب جرم بوده!) :
تنها راه ممکن برای چنین فرضیهای این است که سارق با شرکت سرویسدهنده دامین تماس گرفته، و تقاضای تغییر مشخصات(مانند NS) را کرده است .
خب هکر محترم یا پسورد را داشته و یا با اریه اطلاعاتی(که فقط در اختیار مالک دامین است) توانسته مسوولین شرکت را قانع کند که مالک دامین است.
مشکلی پیش میآید این است که اگر هم چنین اتفاقی افتاده اشکال از مسوولان بلاگفاست که اطلاعات محرمانه را لو دادهاند
اما نکته جالب:
بلاگفا در حال حاظر بر روی Godaddy رجیستر شده است و همانطور که میدانیم Godaddy ازچند سال پیش IP های ایران را فیلتر کرده است.
از آنجایی که blogfa قبل از هک در دسترس بوده ،پس قبلا در جای دیگری رجیستر بوده اما هکر توانسته انرا به Godaddy ترانسفر کند
اما ...
NS های دامین بلاگفا در Godaddy بر روی Ouriran تنظیم شده و Ouriran یک شرکت معتبر هاستینگ در ایران است!
به نظر شما کمی عجیب نیست؟
اما مراحل بازپسگیری:
کافی است مسوولین بلاگفا با شرکت رجیستر کننده تماس بگیرند و با ارایه اطلاعاتی که دارند ثابت کنند که مالک حقیقی دامین هستند ،این کار صرفا یک کار حقوقی است و احتیاجی به شب بیداری و تخصص خاصی ندارد.
اما نکته عجیب این است که با وجود اداعای باز پس گیری دامین بالگفا هنوز بر روی Godaddy رجیستر شده است!
ادعای پرشین بلاگ:
اولین بار ادعا شد هکرهای عراقی دامین پرشین بلاگ را هک کردهاند و شعارهای ضد ایرانی هم نوشتهاند،بعد ادعا شد که گروه ایرانی گروه عراقی را هک کرده است!(چقدر سرورهای دنیا نا امن است و ما نمیدانستیم!)
اما اینبار ادعا شده گه گروه از ابتدا خود را ایرانی معرفی کرده!
گفته میشود پرشین بلاگ بر روی enom رجیستر شده بوده و هکر محترم توانسته بعد از هک انرا به Netfirm، ترانسفر کند!
اما با وجود ادعای بازپسگیری دامین هنوز بر روی netfirmرجیستر شده و NS های آن نیز هنوز بر روی Netfirm قرار دارد!
اما نکته بامزه اینجاست:
"ما بنوبه خودمان از تمامی ملت شریف ایران معذرت خواهی میکنیم و تنها دلیل هک شدن امنیت پایین سیستمی بود که در سایت نصب شده بود و با پاک شدن این سیستم دیگر نفوذی به صفحات سایت نخواهیم داشت".هک شدن دامین چه ربطی به سیستم نصب شده بر روی سیستم پرشین بلاگ دارد؟
مثل این است که بگوییم چون قفل در خانه من خراب بوده دزدان توانستهاند تابلوی مونالیزا را از موزه لوور سرقت کنند!
از مسوولان پرشینبلاگ با توجه به سابقه شان در دنیای اینترنت چنین گافی عجیب نیست؟
والا آقا دروغ چرا تا قبر آآآآ... من هنوز فکر میکنم این هم بخشی از پروژه اینترنت ملی است و میخواهند سرورهای خارجی را ناامن جلوه دهند و بلاگفا و پرشینبلاگ اولین قربانیان این بخش از پروژه هستند.
پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۶
خدا پشت دره!
:...
الکساندر: کی پشت دره؟
:خدا پشت دره!
الکساندر: نمیتونی بیایی بیرون؟
:هیچ کس نمیتونه صورت خدا رو ببینه!
الکساندر: از من چی میخواهی؟
:فقط میخوام بهت نشون بدم وجود دارم.
الکساندر:خیلی ممنونم،ممنون
:تو برای من مثل یک دانه بیارزش خاکی،میدونستی؟
الکساندر: نه.
:به علاوه تو با خواهرها و پدر و مادرت مهربان نیستی،به آموزگارانت گستاخی میکنی و افکارناپسندی داری. واقعا نمیدونی چرا میگذارم زنده باشی الکساندر؟
الکساندر:نه!
:عدالت الکساندر!
الکساندر:چی؟
:عدالت!گاو به سگ لگد میزند، سگ گربه را اذیت میکند و گربه موش را میکشد وهمینطور تا آخر، میفهمی منظورم چیه؟
الکساندر:فکر نکنم بدونم!
:خدا دنیاست و دنیا خدا؛همه چیز در دنیا مال اونه.
الکساندر:خواهش میکنم منو ببخش.اما اگه اینجوری باشه که میگی پس من هم خداهستم!
:تو به هیچ وجه خدا نیستی. توفقط یه بچه شر و گستاخی.
الکساندر:فکر نمیکنم ار خدا مغرورتر وگستاختر باشم!ممنون میشم اگه خدا بتونه خلافشوثابت کنه!
:عشق الکساندر!
الکساندر:چه عشقی؟
:من از عشق خودم حرف میزنم.عشق خدا،عشق خدا به انسان....خب؟
الکساندر:اوه ،اره،در مورد اون عشق شنیدم.
:چیزی بالاتر از عشق وجود داره؟
الکساندر:خوب،اگه وجود داشته باشه .... باید عالیجناب کشیش باشه. از وقتی ده سالم شد، به چیز دیگهای فکر نکردم و دربارهش تجربه زیادی ندارم.
:این جواب درست و تا حدی گستاخانهاییه.دلت میخواد یه معجزه بکنم؟
الکساندر: چیکار میتونی بکنی؟
:من قادر مطلقم!یادت رفته؟
الکساندر:یادم نرفته،باور نمیکنم!چون همیشه جار میزنی توانایی. اگه واقعا توانا بودی معلوم بود . لارم نبود که هر یکشنبه تو و کشیش ثابت کنید که تو قادر متعالی!
پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶
پرشینبلاگ ،اصلاحیه
که این هم این بیشتر به خاطر عدم اطلاع رسانی مدیران پرشینبلاگ بود.
اطلاعاتی که امروز (با صحبت با یک دوست قدیمی که از قضا در پرشینبلاگ کار میکند) به دست آوردم،اطلاعات جالبی است،که اگر درست باشد ،میتواند دیدگاه ما را در مورد امنیت شرکتهای ثبت دامنه را به صورت کلی عوض کند.
تا همینجا را داشته باشید تا ببینیم مسوولان پرشینبلاگ چه میکنند.
-----------------
البته هنوز هم در ته ذهن دایی جان ناپلئونای من تلاش مسوولان اطلاعتی کشور حس میشود برای نا امن جلوه داده شرکتهای خارجی و کوچ دادن(شاید اجباری) سایتهای ایرانی به شرکتهای داخلی و دامنه .ir
البته روشنگری مسوولان پرشینبلاگ میتواند خط بطلانی بر تمام این فرضیهها بکشد
چه میشود کرد؟ ماها عادت داریم همه اتفاقها را به عوامل قدرتمند و خارج از دسترسی خودمان نسبت بدهیم.
سهشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶
هک کردن یعنی استفاده از نقطهضعفهای سیستمی برای نفوذ در آن و اینکه ادعا میشود دامین پرشینبلاگ هک شده است،میتواند دردسرهای حقوقی زیادی برای پرشینبلاگ ایجاد کند و نمی توان فکر کرد که مدیران پرشینبلاگ از این موضوع بی اطلاع اند .
معنی هک کردن دامین پرشین بلاگ این است که هکرها توانستهاند سایت Netfirms را هک کنند!
در صورتی که مدیران پرشینبلاگ بتوانند ثابت کنند که اشکال از شرکت netfirm بوده و دامین دزدیده شده، نه فقط دامین قابل برگشت است بلکه شرکت Netfirm باید خسارت هم پرداخت کند.
اما اگر مشکل از کم دقتی، بیحواسی و یا مسایل پشت پرده باشد ،شرکت Netfirm از پرشینبلاگ به خاطر تبلیغات منفی شکایت کند.
از طرفی اگر دامین هک شده است و غیر قابل بازگشت است لوگوی پرشینبلاگ و 'برشین بلاگ در حال بروز رسانی میباشد لطفا چند روز بعد مراجعه فرماید.' ،در صفحه هک شده به چه معناست؟
دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶
بدبخت ملتی که نیاز به ناجی دارد
نمیدانم ایمیل 'آقا پرفسور ابراهیم میرزایی بنیاد پیدایش علم حق و عدالت از زمین تا آسمانهای بیکران' به دست شما هم رسیده یا نه!
ایمیلی به زبانهای فارسی و عربی با این مضمون که این آقا ابراهیم میرزایی ظاهرا ناجی جدید ماست
خندهام گرفت که هنوزهم در قرن 21ناجیها قرار است بیایند ما را نجات بدهند و این گله گوسفند را به آغل ببرند،
یک بار ناجیامان آقا خمینی کبیر میشود،یک بار حضرت هخا ،یک بار احمدینژاد، یک بار هم این آقا!
مدتها هم هست که این حضرات یانکی قرار است بیایند و نجاتمان دهند!
ما ایرانیها چقدر کشته مرده داریم که قرار است بیایند و ما را نجات بدهند،
حیف که دیر فهمیدیم، وگرنه چه کلاسها که برای دیگر ملل مترقی دنیا نمیگذاشتیم!
این هم لینک سایت مردمی ناجی جدید، پشتابید برای دستبوسی و عرض بندگی و چاکری، که دیر برسید حوریها و غلمانهای حضرت باریتعالی تمام میشود و سرتان بیکلاه میماند!
یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۶
در آستانه
بر آستان ِ دری که کوبه ندارد
چرا که اگر بهگاه آمدهباشي دربان به انتظار ِ توست و
اگر بيگاه
به درکوفتنات پاسخي نميآيد
کوتاه است در
پس آن به که فروتن باشي
آيينهيي نيکپرداخته تواني بود
آنجا
تا آراستهگي را
پيش از درآمدن
در خود نظری کني
هرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهم ِ توست نه انبوهي ِ مهمانان
که آنجا
تو را
کسي به انتظار نيست
که آنجا
جنبش شايد
اما جُمَندهيي در کار نيست
نه ارواح و نه اشباح و نه قديسان ِ کافورينه به کف
نه عفريتان ِ آتشينگاوسر به مشت
نه شيطان ِ بُهتانخورده با کلاه بوقي منگولهدارش
نه ملغمهی بيقانون ِ مطلقهای مُتنافي
تنها تو
آنجا موجوديت ِ مطلقي
موجوديت ِ محض
چرا که در غياب ِ خود ادامه مييابي و غيابات
حضور ِ قاطع ِ اعجاز است
گذارت از آستانهی ناگزير
فروچکيدن قطره قطرانيست در نامتناهي ظلمات
دريغا
ایکاش ایکاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
درکار درکار درکار ميبود
شايد اگرت توان ِ شنفتن بود
پژواک ِ آواز ِ فروچکيدن ِ خود را در تالار ِ خاموش ِ کهکشانهای ِ بيخورشيد
چون هُرَّست ِ آوار ِ دريغ
ميشنيدی
کاشکي کاشکي
داوری داوری داوری...
درکار درکار درکار درکار
اما داوری آن سوی در نشسته است، بيردای شوم ِ قاضيان
ذاتاش درايت و انصاف
هياءتاش زمان
و خاطرهات تا جاودان ِ جاويدان در گذرگاه ِ ادوار داوری خواهد شد
----
بدرود:
بدرود چنين گويد بامداد ِ شاعر
رقصان ميگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر
از بيرون به درون آمدم
از منظر
به نظّاره به ناظر
نه به هياءت ِ گياهي نه به هياءت ِ پروانهيي نه به هياءت ِ سنگي نه به هياءت ِ
برکهيي
من به هياءت ِ «ما» زاده شدم
به هياءت ِ پُرشکوه ِ انسان
تا در بهار ِ گياه به تماشای رنگينکمان ِ پروانه بنشينم
غرور ِ کوه را دريابم و هيبت ِ دريا را بشنوم
تا شريطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر ِ همت و فرصت ِ
خويش معنا دهم
که کارستاني ازايندست
از توان ِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است
انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود
توان ِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ اندُهگين و شادمانشدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوهناک ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غمناک ِ تحمل ِ تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان
انسان
دشواری وظيفه است
-----------
دستان ِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدر ِ کامل و هر پَگاه ِ ديگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسان ِ ديگر را
رخصت ِ زيستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتيم
و منظر ِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمي حصار ِ شرارت ديديم و
اکنون
آنک دَر ِ کوتاه ِ بيکوبه در برابر و
آنک اشارت ِ دربان ِ منتظر
دالان ِ تنگي را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مينگرم
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت
به جان منت پذيرم و حق گزارم
(چنين گفت بامداد ِ خسته)
یکشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۶
ملا و ...
گفت: شرمنده، گفتهاند مصاحبه نکنید!، به زودی معلوم میشود(نقل به مضمون!)
احتمالا برای کنسرتی،چیزی آماده میشوند.
راستش یاد آن حکایت ملا افتادم:
نیمهشب بود و ملا به خانه برمیگشت،
مردی کنار ستون در خانهای نشسته بود و ستون را به آرامی و بیصدا اره میکرد
ملا ژرسید چه میکنی؟
مرد گفت: ساز می زنم
ملا گفت: پس چر صدایش نمیآید؟
مرد گفت: صدایش فردا درمیآید.
--------------------------
1- به شما چه ربطی دارد ملا نیمه شب بیرون خانه چه میکرد؟
2-زبانم لال نخواستم دوستم را با آن مرد مقایسه کنم ها،بیشتر به شباهت ملا و خودم فکر میکردم.
شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۶
مصائب ما
یادآوری بعضی خاطرههای فراموش شده.
یا
آنکه حقبقت را نمیداند نادان است ،انکه حقیقت را پنهان میکند جنایت کار.
هوا تاریک بود که از خانه که بیرون آمدیم ،وزن گونی سنگینتر از آن بود که بشود به آسانی حملش کرد،پر از خاطرات خوب و شاید چند تا خاطره بد.
کمر آدم بیشتر از وزن کتابها زیر بار خاطره ها له میشد.
خاطرات خوب عروسک سخنگو ، ماهیسیاه کوچولو،یک هلو هزار هلو و ... باید دفن میشدن.
--------------------
مسجد محل 22 ام بهمنه ،جشن تمام میهنه را پخش میکرد که سوسن را بردند،فردایش سوسن دیگر نبود که برایمان کتاب بخواند،و مادرش حتی اجازه نداشت برای دخترش گریه کند.
--------------------
سرمان را باید با نمره چهار میزدیم،موی بلند نشانه غربزدگی بود ،شلوار نه باید تنگ بود نه گشاد ،(سانتی متر یادتان هست ؟جلوی در مدرسه ها؟ من هنوز از آن سانتی مترهای پلاستیکی که لوله اش می کردند متنفرم!)
--------------------
توی مدرسه کیفات را میگشتند و اگر خدای نکرده توی کیفات چیز غیر درسی بود حسابت با کرامالکاتبین بود-کرامالکاتبینی که چوب آلبالو داشت -
لباس آرم دار مگر شما عروسک تبلیغاتی هستید؟
آستین کوتاه،عریان گرایی و برهنگی؟ از زن و بچه مردم حیا نمیکنید؟
--------------------
جلوی در خیلی از مسجدها سنگر بندی بود و پشتش چیزی که -دستکم آنروزها-فکر میکردیم ضدهوایی است(هنوز ماندهام ضد هوایی وسط خیابان به آن تنگی چه کاربردی داشت؟)
--------------------
روزنامهها هر روز لیست اعدامیها را چاپ میکردند ما تازه خواندن یاد گرفته ها با کنجکاوی و دلهره اسم سوسن ها را میخواندیم.
--------------------
تو خیابانها دستههایی چوب و چماق فریاد میزندند یا روسری یا تو سری.
--------------------
فیلمها و کارتونهای تلوزیون انقلابی بود و ما بچههای 7-8 ساله باید توبه نصوح میدیدیم تا خدای نکرده منحرف نشویم.
کتابخانه کانون نیمه تعطیل بود و تمام قفسهها خالی شده بود
دیگر نمیشد کتابهای طلایی را پیدا کرد،خبری از آندرسن نیود و ما نمیدانستیم قرار است زیبای خفته با ایمان شود و شاهزاه هم فقط قرار است برایش دعا کند تا طلسم جادوگر باطل شود.
--------------------
بعضی چیزها آنقدر غیر واقعی به نظر میآید که با خواب اشتباه گرفته میشوند.
شاید خواب دیدهایم؟
شاید تمامش کابوسی بوده تب آلودی بوده بعد از خوردن بستنی در هوای سرد؟
فراموش کردن آدمها ،کتابها و خاطرهها و اتفاقها چیزی است که در این گوشه دنیا رسم است.
اما...
هنوز حسرت کتابهایی را میخورم که مجبور به دفناش شدیم،
هنوز هم بعضی شبها خواب سوسن را میبینم که برایم ماهی سیاه کوچولو می خواند ،بیدار که میشوم حس می کنم کنارم نشسته و لبخند میزند
حسام صدای گلوله بیشتز از آنی که ترس باشد حس تهوع است و بوی خون.
هنوز هم توی خیابان با دیدن ماشینهای گشت ،احساس تنفر و نا امنی میکنم
ماندهام که چرا انروزها ماباید میدیدیم-تا به قول خودشان مرد بشویم- و حالا باید فراموش کنیم-چون کابوس بوده،واقعیت نداشته،تبلیغات صهیونیسم جهانی است. و یا بدتر از آن گفتنش و یاد آوریش به مصلحت نیست.
چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۶
یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶
اندر حکایت دست دادن و انکار
اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور،
بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میکرد و دلشان را شاد.
و خود در این میان نانی در میآورد و خود و خانوادهاش را سیر میکرد؛ هرچند که ملای شهر نان بدست آمده از مطربی را حرام میدانست و هرگاه که او را در کوی میدید روی برمیگرداند و با صدایی که بقیه هم بشنوند او را نفرین میکرد و از خدایش برای او طلب عذابی الیم!
مطرب اما پسری ذاشت بسیار کم رو و خجالتی
و مطرب هر چه میکرد نمیتوانست او را همراه خودش به مجالس بزم ببرد تا او نیز کار پدر را بیآموزد .
پدر نگران آینده فرزند بود و برای همین نزد دانای شهر رفت.
ماجرا را بازگفت و راهنمایی خواست.
دانای بزرگ به پدر نگران پیشنهاد کرد که پسرش را مجبور کند به برای یک ماه هر روز از صبح تا شب جلوی در قهوهخانه شهر بنشیند.
نا ببیند بعد چه میشود.
پدر اما بنابر احتیاط پسر را به مدت دو ماه جلوی قهوهخانه نشاند.
بعد دورباره نزد دانای کل رفت و ماجرا را بگفت.
دانای کل از این سخن برآشفت و گفت پسرت دیگر به درد مطربی نمیخورد،فقط میتواند ملا بشود.
و بدینسان نفرین ملا برآورده شد.
2 -...
3 - ...
4- اپیدمی: انگار در این مملکت رسم است که اول کاری بکنند (درست یا غلط)بعد با وجود فیلم ،منکرش بشوندو دست اخر فیلم را مونتاژی بخوانند؛ ماجرای معجزه هزاره سوم و هاله نور را یادتان هست؟
------------------------------------------
بخش دو و سه را به احترام سالهایی یک نفر مدیر کتابخامه ملی بود و البته به احترام بعضی از دوستان حذف کردم.
چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶
حسنعلی منصور و بنزین
در مملکتی دوردست روزی رییسجمهور به وزیر اش دستور میدهد که آب را 50 درصد گران کند ، مخالفت وزیر مربوطه که ما همینطوری هم سود میدهیم هیچ فایدهای ندارد و وزیر به ناچار آب را گران میکند،
مردم به خیابانها می ریزند،اعتصاب میشود خودروهای دولتی و -پمپبنزینها - را آتش میزنند، چند روز بعد رییس جمهور برصفحه رسانه ملی ظاهر میشود و میگوید : دولت خدمتگذار بررسی کرده و دیده که گران کردن آب ناعادلانه است و دولت خدمتگذار اجازه نمیدهد به مردم ظلم شود برای همین قیمت آب را 30 در کم میکنیم!
مردم در هلهله شادی و تشکر از رییس جمهور محبوب و منتخب فراموش میکنند که آب در اصل 20 درصد گران شده!
مدتی بعد رییس جمهور دستور گران شدن برق را صادر می کند ،باز آشوب و اعتصاب و -پمپبنزین- وبعد از چند روز حضور دوباره رییس جمهور در رسانه ملی و ارزان شدن 30 درصدی قیمت برق.
بعد رییس جمهور به سراغ بنزین رفت و آشوب -و پمپبنزین- و دست آخر حضور در رسانه ملی و ...
...
...
...
و مردم شاکر اینکه اگر ما این رییس جمهور مردمی را نداشتیم معلوم نبود این از خدا بیخبران چه بلایی بر سرمان بیاورند،
خدا حفظش کند و ...
.فراموش میکنند که همه چیز 20 درصد گران شده.
2- بعضی از تاریخ خوانان و البته بعضی آدمهای مسن که به دلیل پیری دچار فراموشی شدهاند و یا عقل از سرشان پریده،اعتقاد دارند حسنعلی منصور بیشتر به دلیل 'بالا بردن نرخ بنزین و به دنبال آن شروع نا آرامیها درتهران و اعتصاب رانندگان تاکسی' به قتل رسید تا قانون کاپیتولاسیون.
نتیجه: شاید اگر عزیز نسین داستانش را زودتر مینوشت واگر حسنعلی منصور کمی کتاب میخواند شاید نه فقط امروز زنده بود،بلکه محبوبیتی به مراتب بیشتر از ترورکنندگانش داشت!.
شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶
سنگسار
------------------------------
سنگسار ریشه در چه زمانی دارد؟
چه چیزی به جز دین و از نوع سادیسمیاش میتواند چنین حکمی را صادر کند؟
چه چیز به جز سادیسم و یا مذهب میتواند انسانی را وادار به پرتاب سنگ کند؟
اولین بار که این فیلم را دیدم ،حیرت کردم!
این ماجرا در عراق امروز اتفاق افتاده(و نمونههای مشابهاش در ایران ما ،افغانستان،عربستان و ...)
پیش خودم گفتم دیگر نباید نگران کشته شدن مردم بیگناه عراقی باشیم ،بیشتر باید نگران کسانی باشیم که به دست همین آدمهای بیدفاع و بیگناه ،اینچنین وحشیانه به قتل میرسند،
بهانه نیاوریم که در غرب هم آدمها با روشهای وحشیانه به قتل میرسند،
بیمار بودن آنها توجیه کننده بیماری ما نیست.
ما بیماریم و شاید تنها درمان بیماریمان مرگ باشد و چه بهتر که ما به عنوان لکههای ننگ بشریت،هرچه سریعتر از روی زمین پاک شویم.
-------
پ.ن1: اول میخواستم فایل را به صورت مستقیم اینجا بگذارم ،اما ...
پ.ن2: اگر لحن مطلب تند است معذرت می خواهم،اما موضوع آنقدر فجیع و دلخراش است که این نوشتار بعد از کلی ویرایش و ملایم شدن به این صورت درآمده.
نردبان ماده!
متالیکا یا احمدیلیکا؟
میبینید که جناب رییسجمهور محترم هم متالیکا باز تشریف دارند!
بعید نیست همین فردا پس فردا هم صلیب وارونه به چفیهاشان آویزان کنند.
پ.ن 1: من متالیکا باز نیستم ولی باز هم به خاطر توهین به حضرات متالیکا باز عذرخواهی میکنم.
پ.ن 2: ارتباط چندانی هم بین متالیکا و شیطانپرستی نمیبینیم!
پ.ن 3: اصل عکس ظاهرا از فارسنیوز است ولی من آنرا از عکاسخانه دزدیدهام!
چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶
یک هفته پس از ماجرا
این پست به بهانه نوشته برادر دهنمکی سابقا عربدهکش و باتوم بدست و امروز روشنفکر،فیلمساز و شریعتی دوست نوشته شده و هیچ ربطی به هیچ چیزی ندارد.
جایتان خالی،
تشریف برده بودیم کافه نادری برای صرف قهوه و درد دل و گفتمان با یکی از دوستان.
وقت برگشتن رفتیم به کوچه کناری سفارت انگلیس -که کوچه زیبا و دنجی است و همیشه مقدم ما را گرامی می دارد.
اما اینبار پر بود از حضرات انتظامی و ضد شورش،
با کلی تعجب و حدس و گمان رسیدیم به انتهای کوچه،سمت شمال سفارت
بلبشویی بود که بیا و ببین،
احتمالا ما زود به مهمانی رسیده بودیم،چون چهار نفر-فقط چهار نفر!- از دوستان حزبالله با نوشتههایی بر روی مقوا ایستاده بودند.
کلی از بین نیروهای مخلص انتظامی سرک کشیدیم تا ببینیم چه خبر است :
"... در مملکت اسلامی؟"(تکه اولش را نشد بخوانیم!)
در حال سرک کشیدن بودیم که یکی از برادران ریشمند از خیابان به جلوی ما پرید و دوید،یکی هم که شبیه خبرنگارهای کیهان بود با داد گفت سید سریع برگرد!(گفتم فقط شبیه خبرنگار کیهان بود!)
یکی دیگر هم کنار دیوار استاده بود و در دفترچه کوچکی تند تند نت برمیداشت.
میخواستیم از این صحنه تاریخی عکس بیاندازیم که دیدیم اوضاع بیش از حد خراب است،خبرنگار کیهان هم که نیستیم تحویلمان بگیرند،اینها هم که دستشان به توی سفارت نمیرسد،یکدفعه دیدی عقدهشان را سر ما خالی کردند،
ما هم بیخیال شدیم رفتیم پی کارمان و در خماری اینکه اینبار چه شده است،ماندیم!
خب حالا هم ما میدانیم چه شده بوده ،هم شما
اما مهمانی جالبی بوده، در تعدادی در داخل سفارت خوش گذرانده اند ،تعدادی در بیرون و هیچ کدام هم حاضر نبوده جای طرف مقابل باشد.
فکر میکنید چه کسی بجز سرکار علیه ،ملکه بریتانیای کبیر که -آفتاب در امپراتوریاش هیچ وقت غروب نمیکند- میتوانست چنین مهمانی ای ترتیب بدهد که هم حزبالهیها از آن لذت ببرند و هم غیر حزبالهیها؟
سهشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶
...باز هم خیام
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
به زانکه طفیل خوان ناکس بودن
با نان جویین خود حقا که به است
کا پالوده و پالوده هر خس بودن
یکشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۶
لباس ملی و مد ملی
گفت : نه ولی داریم میسازیم.
حالا جکایت ماست میخواهد برایمان لباس ملی طراحی کنند!
لباس ملی هویتی ملی است که قرنها برای شکل گرفتنش زمان لازم است،نه چیزی که یک طراح مد یک شبه طراحی کند،
هیچ یک از طراحان مد نمیتوانند لباسی به زیبایی لباسهای سنتی ایرانی طراحی کنند،
کافی است سری به روستاهایمان بزنید
لباس ابیانه
زنان شالیکار شمالی
کردها
لرها ...
فکر میکنید چند درصد این لباسها مورد تایید مسوولان مملکتی است؟
چیزی که فقط 30 سال است که با زور تفنگ و سرنیزه و توسری به عنوان فرهنگ ملی به مردم قالب میکنند چطور میتواند هویت ملی،تاریخی ما باشد؟
در کجای تاریخ ما(البته قبل از دوران درخشان صفویه!)لباس ملی ما روبنده و چادر مشکی بوده است؟
کمی مطالعه تاریخ هم خوب است! مگر رضا شاه با تمام قدرت و به قول شما قلدریاش توانست کلاه پهلوی را به صورت نماد ملی در بیاورد؟
چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۶
سهشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶
جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶
ممد نبودی ببینی
نبودی ببینی که چگونه همرزمانات را به گوشه خانهها و آسایشگاهها تبعید کردهاند تا فجایع را نبینند.
نبودی ببینی که به نام تو وبه یاد تو چگونه فاشیسم را به عنوان ارزشهای تو به خورد مردم میدهند.
نبودی ببینی که تو و یارانت و رشادتهایتان را چگونه به نفع خودشان مصادره میکنند.
و امروز ممدی که آنها میگویند ممدی است که نه برای آب و خاک وطنش و نه برای مردمش،بلکه فقط و فقط به خاطر پاداش آخروی و چند حوری و غلمان جنگیده است،
برای این جنگیده که بعد از این در خیابان همه چادر سیاه بپوشند.
و تو ممد عزیز اینگونه تبدیل شدی به یک فاشیست،به یک بیمار روانی با کلی عقده و کمبود
و خوش بحالت ، نبودی که ببینی!
چهارشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۶
عذرخواهی رسمی
باور کنید یادم رفته بود که هر کس وظیفهای دارد و باید به وظیفهاش عمل کند
اگر کسی به وظیفهاش عمل کرد که نباید او را بازخواست کنیم!
فراموش کرده بودم که وظیفه شماست که با فساد مبارزه کنید ٬فراموش کرده بودم که 'به فرموده' دارید که این عناصر خودفروخته را مجازات کنید.
فراموش کرده بودم که مافوق شما هم 'به فرموده' ای دارد و مافوق او هم
فراموش کرده بودم که مافوق مافوق مافوق ... شما 'به فرموده' است که آدمها گوسفندان شما هستند و شما باید با چوب یا باتوم یا قنداق تفنگ و یا هر چه بدستتان رسید آنها را آغول ببرید!
فکر میکنم در خواب دیده بودم که وقتی قرار بود شما چوپانمان شوید میگفتید اجباری در کار نیست٬-و حجاب اجباری نیست-
من دچار دوگانگی شدهام٬
نمیدانم کدام خواب است کدام بیداری٬
شنیدهاید که :
مردی در بالکن خانهاش خوابیده بود و خواب میدید گربهایست که کنار خیابان خوابیده و دارد خواب میبیند آدم است..مدتی است دچار مشکلی مشابه مشکل آن مرد-گربه شدهام٬
وقتی بیدار شد دچار این شک شد که کدام است؟
گربهای که خواب میبیند انسان است یا واقعا انسانی است که از خواب بیدار شده؟
الان نمیدانم کدام خواب بوده کدام بیداری!
این که قرار بود-حجاب اجباری نباشد-خواب بوده یا چیزهایی که الان میبینم٬
حتما یک کدام خواب بوده وگرنه نمیشود که مافوق مافوق مافوق ... شما کسانی را برای چوپانی رمه انتخاب کند که زیر قولشان میزنند!
خودتان میگویید که مافوق مافوق مافوق ... شما از دروغگویی و بدقولی بدش میآید
شما را به خدا من را از این دوگانگی نجات دهید کدام خواب بوده؟ من گربهای هستم که خواب می بینید انسان است یا انسانی که از خواب بیدار شده؟
دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶
ای صاحب فتوا ز تو پر کارتریم
با این همه مستی ز تو هشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بـده کـدام خونخوار تریم؟
مطلب قبلی را که مینوشتم ،فکر نمی کردم نمونه اش را فردایش میبینم ،
یاد هفته پیش افتادم که در ایستگاه مترو آریاشهر - جلوی دستگاه ATM نمیدانم کدام بانک - یکی از همین اعضای تیم عملیات نسوان به خانم محترمی که همراه دختر 12-13 سالهاش بودند توهین میکرد و میگفت اگر تو خودت خراب نباشی اجازه نمیدهی دخترت این لباس را بپوشد! و دخترک فقط مانتوی کوتاهی پوشیده بود...
اما این عکس بیشتر مرا به یاد روزی انداخت که در خیابان ولیعصر تهران یکی از اجداد این دایناسورها جلوی چشمان وحشتزده یک پسر بچه ،بر صورت دختر جوانی به تیغ کشیدند.
بسیاری از طبیعتشناسان معتقدند حتی گرگها -برخلاف چیزی که مردم فکر میکنند-همنوعان خود را نمیخورند.
اما ...
یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶
خیام
با این همه مستی ز تو هشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بـده کـدام خونخوار تریم؟
هر قدر هم دوست دارند بگویند که این شعرها از خیام ریاضی دان و منجم نیست
اما آن خیامی که این شعر ها را سروده دوست تر دارم تا کاشف آن مثلث مشهور
گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶
سه آرزو
آنقدر دور که بیشتر وقتها خودمان هم فراموش میکردیم که آرزویمان را کجا گذاشتهایم و اصلا آرزویمان چه بود؟
بعدتر ،آرزوهای دم دست نمیشد داشت،باید آرزوی بزرگ میداشتیم،به قول بزرگترها:"هم سن و سال های شما در جبهه با بعثی های کافر میجنگند، با نارنجک خودشان را به زیر تانک میاندازند،آنوقت شما دوچرخه میخواهید؟"
Arms and the Boy(Wilfred Owen)
Let the boy try along this bayonet-blade
How cold steel is, and keen with hunger of blood;
Blue with all malice, like a madman's flash;
And thinly drawn with famishing for flesh.
Lend him to stroke these blind, blunt bullet-leads,
Which long to nuzzle in the hearts of lads,
Or give him cartridges whose fine zinc teeth,
Are sharp with sharpness of grief and death.
For his teeth seem for laughing round an apple.
There lurk no claws behind his fingers supple;
And God will grow no talons at his heels,
Nor antlers through the thickness of his curls
در آن موقعیت بزرگترین آرزویی که میشد داشت،شهید شدن در جنگ علیه دشمن بعثی بود یا اینکه باید آرزو میکردیم منافقین کوردل(!) از همت انقلابی ما بترسند و ما را ترور کنند.
اما نمیدانم چرا هیچ کس ما را به جنگ نمیبرد و منافقین کوردل هم نمیتوانستند ما راببینید،
اینطوری بود که آرزوهای ما کم کم تبدیل شد به حسرت و ای کاش...
و بعدتر حتی فراموش کردیم که میشود آرزو هم داشت ....
-----------------------------------
پ.ن : این مطلب پاسخی است به دعوت غیر مستقیم جناب پاسپارتو
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۶
ترسهای ما
این که بگردم و ببینم در اعماق وجودم از چه چیزهای میترسم و چقدر این ترسها واقعی است؟
- منظورم ترس از سوسک!،تاریکی،ارتفاع و... نیست -
و اگر ترس،ترسی واهی است، چطور میشود درمانش کرد.
خیلی به این موضوع فکر کردم،
راستش تمام ترسهای مسخره را که کنار بگذاریم بیشتر از همه از دو چیز میترسم:
1-بزرگترین کابوس من از زمانی که به یاد دارم خداحافظی بوده،یعنی مجبور شوم با آدمهایی که به آنها عادت کرده ام برای همیشه خداحافظی کنم.
برای همین هم همیشه از خداحافظی فراری بودهام
2-ترس دوم اما عجیتتر است،
ترس از فلج شدن و اینکه دیگر نتوانم راه بروم!
خب کسانی که من را از نزدیک میشناسند میدانند که بزرگترین تفریح من بعد از مطالعه و فیلم دیدن ،پیادهروی است. خیلی شبها 3-4 ساعت نیمه شب توی خیابان قدم میزنم،
بعضی وقتها خواب میبینم که فلج شده ام،و با ترس از خواب بیدار میشوم و پاهایم را حرکت میدهم که مطمئن شوم فقط خواب بوده و هنوز میتوانم راه بروم.
به نظر شما ترسهای من قابل درمان است؟
ترسهای شما چطور؟
چقدر عجیب است و قابل درمان؟
دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶
شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶
جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶
آدمها
حضور آنها هیچ نوع باری بر دوش آدم ندارد و بدون اینکه ادم حس کند ٬بار بسیاری را از دوش آدم برمیدارند
.برای همین است که نبودشان را حس میکنی
بهترین نمونه این ادمها دوستان ما هستند٬بر روی واژه دوست تاکید میکنم چرا که هر آشنایی دوست آدم نیست.
قدرشان را بدانیم و دست همه شان را به گرمی بفشاریم٬
سال پیش بدترین سال زندگی من بود و اگر لطف و مهربانی این دوستان عزیز نبود نمی دانم چه اتفاقی میافتاد.
نام بعضی از این دوستان را در لینکهای این صفحه میبینید و بعضیها هم که وبلاگ ندارند٬
ازهمهتان متشکرم برای گرمای وجودتان و مهربانیهایتان.
پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۶
هفته در ایران باستان
این که در ایران باستان روز هفته داشتهایم یا نه٬نه باعث افتخار است نه باعث شرمندگی٬این فقط یک تقسیم بندی است٬ بنابراین این نوشتار قرار نیست بر افتخارهای ما چیزی بیافزاید یا کم کند.
فارسیان درآغاز سلطنت خود هفته نداشتند زیرا اولین اشخاصی که هفته را استعمال کردند اهل مغرب بودند خصوص اهل شام و حوالی آن که چون انبیاء در این ناحیه ظهور نمودند از هفته اولین که آغاز جهان در آن بود مردم را اخبار کردند چنانکه در تورات ناطق است سپس از اهل شام در دیگر امم انتشار یافت و عرب عاریه به پواسطه قرب جوار و تعرب اسمعیلبنابراهیم در این کار از ایشان پیروی کردند(آثارالباقیه٬ نوشته ابوریحان بیرونی ترجمه اکبر داناسرشت)روزهای هفته از کجا آمدهاند؟
روزهای ماه سی روز است و بر هفت قابل تقسیم نیست٬
روزهای سال هم ۳۶۵ روز است که این عدد هم بر هفت قابل تقسیم نیست.
بنابراین این تقسیم بندی جدا از تقسیم بندیهای دیگر است و ارتباطی با ماه و سال ندارد.
چرا این تقسیمبندی بوجود آمده است؟
تقویم ایران باستان ارتباط تنگاتنگی با اعتقادات مذهبی در ایران باستان دارد٬و تمام نامها ریشهای مذهبی دارند
اما نامهای روزهای هفته چه ارتباطی با ایران باستان دارند؟
در تقویم ایران باستان هر سال 365 روز دارد و هر ماه 30 روز تمام٬پنج روز باقیمانده را پنجه دزدیده شده میگویند(به نقل از ابوریحان)
نام 12 ماه سال از نامهای امشاسپدان است که عبارتند از :
فروردین(حمع فرورد-Farward است که از واژه فروشی گرفته شده است)
اردیبهشت : (اشه و هیشته) امشاسود نگهبان درستی و پرهیزگاری است
خرداد : (هئوروه-Haurva) به معنای از هر نظر کامل
تیر :ستاره تشتر و نگهبان آب است.
امرداد(امرتات) نام ششمین امشاسپند به معنی بیمرگی است و نگهبان گیاهان و خوردنیهاست
شهریور : (خشثره و ئیریه) به معنی شهریاری کامل ٬نگهبان و مالک فلزات؟(فرشته ایست که به جواهر هفتگانه که طلا و نقره و دیگر فلزات که قوام صنعت و دنیا و مردم بدان است موکل است )
مهر :(میترا؟)برکت دهنده و حامی پیمان
آبان : نگهبان آب
آذر:(آتش) پاسبان آتش
دی : (آفرنش)
بهمن(وهومنه) اندیشه نیک
سپندارمذ(اسپندارمذ-اسفند):فروتنی
و هر روز ماه نیز نامی مخصوس خود دارد که آن تیز از نامهای ایزدان و امشاسپدان است.
نام روز اول هر ماه به نام خداونگار-اهورمزدا- نامیده شده و از روز دوم تا روز هفتم به نام شش امشاسپند یا میهن ایزدان زرتشتی است بنابراین هفت روز اول ماه عبارتند از:
اهور-مزد(Ahur-mazda) = اورمزد
وهومنه (Vahomana) = وهومن٬بهمن
اشا-وهیشت(Asha-Vahishta) = ارث-وهیثت=اردیبهشت
خشتز-وئیریه(Khshathra-Vaira)= شتریور = شهریور
سپتآرمئیتی(Spenta-Araiti) = سپندارمت=شهریور
هيورتات(Haurvatat) = خردات=خرداد
امزتات(Amertat) = امردات= امرداد
در تمام این تقسیمبندیها هیچ اشارهای به هفته نشده است.
اما این فکر که ایرانیان هفته داشتهاند از کجا آمده است؟
شاید این تفکر از اینجا بوجود آمده باشد که روزهای هشتم٬پانزدهم وبیستوسوم هر ماه به نام دثوش نامیده شده یعنی
روز هشتم : دثوش-یادذوه (Dathush-dazva) = دیبآذر
پانزدهم : دئوش-یا-دذوه(Dathush-dadhava) = دی-دی بمهر
بیستوسوم: دثوش-دذوه(Dathush-dadhva)= دی-دیبدین
تنها اشارهای که ممکن است نشاندهنده تقسیم ماه به چهر بخش باشد همین یک نکته است ولی از آنجایی که نام روزها هر هفته تکرار نمیشود(این تکرار فقط برای دئوش وجود دارد)این نمی تواند نشاندهنده هفته باشد.
اشاره دیگر٬شاهنامه فرودوسی است٬که در آن از روز چهارشنبه(سوری)نام برده شده و چون فرودوسی برای شاهنامه از متنهای قدیمی استاده کردهُ٬گفته میشود که نشاندهنده روز هفته است٬اما میدانیم که شنبه واژهای عربی است٬پس اشاره فردوسی نمیتواند ریشهای فارسی داشته باشد.
بنابراین واژههایی مانند چهارشنبهسوری بدون شک بعد از اسلام به فرهنگ ایرانی وارد شدهاند و جایگرین مترادفهای فارسی خودشان(جشنسوری؟) شدهاند و طبیعی است که در این تغییر٬دچار تغییر زمانی هم شده باشند.
----
با نگاهی به :
گاهشماری و جشنهای ایران باستان نوشته هاشم رضی
پژوهشی دز اساطیر ایران-مهرداد بهار
جشنهای ایرانی -دکتر پرویز ورجاوند
و البته اوستا
چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۶
شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵
غرور ملی یا جوگیری ملی؟
چرا باید باور کنم که جوگیر نشده ایم؟
من نمیفهمم مردمی که به چیزهای بسیار مهمتر و توهینهای بزرگتر به تاریخاشان بیتفاوتاند چطور به یک فیلم بی ارزش هالیودی حساسیت نشان میدهند؟
چطور وقتی ایرانیان زرتشتی ،کلیمی،بهایی و ... مجبور به کوچ اجباری از ایران میشوند کسی اعتراضی نمیکند؟
چطور میتوانید برنامههای مبتذل و سراسر توهین صدا و سیمای جمهوری اسلامی را در مورد ایران تحمل کنید ولی تحمل یک فیلم ساده را ندارید؟
چطور وقتی طبق یک بخشنامه تمام برنامهسازان تلوزیونی موظفاند در فیلمهایشان برای شخصیت های منفی نام ایرانی و برای شخصیتهای مثبت نام اسلامی(عربی) اتنتخاب کنند ککتان هم نمیگزد؟
چرا وقتی جناب رییس سابق صدا و سیما در سحنرانی اش در مسجد بلال ایرانیها را مشتی بربر و وحشی حطاب کرد که با حمله اسلام متمدن شدند صدایتان در نیآمد؟
چرا کسی به سخنان آیتالله ... در مورد ایران باستان اعتراضی نمیکند؟
راستی ،چطور شده که امروز همه مسوولان مملکتی ملیگرا شدهاند؟
مگر بنیانگذار جمهوری اسلامی نبود که میگفت :"ملی گرایی اساس بدبختی ماست"؟
مگر همین مجلس محترم نیست که تلاش میکند تعطیلات نوروز را کم کند و به جایش عید فطر را یک هفته تعطیل کند؟
مگر در همین مملکت کتاب توهینآمیز کیمیای سعادت امام محمد غزالی را چاپ نمیکند؟
فرمایش ایشان را در مورد نوروز خواندهاید؟
....و آنچه برای سده و نوروز فروشند ؛ چون سپر و شمشير چوبين و بوق سفالين ؛ اين در نفس خود حرام نيست ؛ و ليکن ؛ اظهار شعار گبران است !که مخالف شرع است !و از اين جهت نشايد .
افراط کردن در آراستن بازار به سبب نوروز ؛ و تکلف های نو ساختن برای نوروز نشايد !!بلکه نوروز و سده بايد که مندرس شود و کسی نام آن نبرد !!
گروهی از سلف گفته اند که روزه بايد داشت تا از آن طعام ها خورده نيايد .
و شب سده ؛ چراغ فرا نبايد گرفت (يعنی چراغ نبايد روشن کرد ) تا اصلا آتش نبينند
و محققان گفته اند که روزه داشتن اين روز هم ؛ ذکر اين روز بود ؛ و نشايد که نام اين روز برند بهيچ وجه !!بلکه با روزهای ديگر برابر بايد داشت و شب سده همچنين ؛ که از او ؛ خود ؛ نام و نشان نماند !!!!
چاپ تهران -کتابخانه مرکزی -صفحه 407"
چند نمونه دیگر بیاورم کافی است؟
چطور حالا که ماجرای انرژی هستهای پیش آمده،همه مسوولان دم از غرور ملی میزنند؟
چطور شده که این روزها همهاش ای ایران ای مرز پرگهر را پخش میکنند؟
یا یار دبستانی من را؟
(این یار دبستانی من هم چیز عجیبی ایست،
یادم هست بهمن سال 68 در خیابان انقلاب سر خیابان کاوه از یکی از این چادرهایی که به مناسبت دهه فجر برپاشده بود و نوارهای انقلابی میفروخت سراغش را گرفتم و البته جایتان خالی کتک مفصلی هم خوردم!)
چرا انتظارهای عجیب از دنیا دارید؟
انتظار دارید رییس جمهور منتخبتان(نکند احمدی زاد را هم هالیود رییس جمهور ایران کرده؟) هر روز به یهودیان دنیا توهین میکند(به فرض در ماجرای هولوکاست،میلیونها یهودی کشته نشده باشند،هزارها نفر که کشته شدهاند!) و یهودیان دنیا هم دست به سینه بنشینند و هیچ کار نکنند؟
قضیه بر سر لحاف ملاست وگرنه جمهوری اسلامی راا چه به ملیگرایی و کوروش و ذالفرنین و ....؟
شما چرا جوگیر شدهاید؟
---
این را هم بخوانید بد نیست: سخنان آیت الله خزعلی در مورد نوروز
چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵
چهرشنبه سوری و یک پرسش بنیادین!
در ایران باستان شب هر روز در انتهای روز بود نه شب قبل از آن! یعنی شب چهار شنبه میشد چهارشنبه شب.
فلسفه ان نیز مقدم بودن نور بر تاریکی بود،
برعکس در فلسفه عربی شب را مقدم بر روز میدانستند یعنی شب چهارشنبه میشد سه شنبه شب
فلسفه ان هم این بود که تاریکی را پیشنیاز روشنایی میدانستند.
خب حالا چرا ایرانیان جشن اتشاشن را که در 5 روز آخر سال برگزار میشد را چهارشنبه سوری نامیدند قابل درک است،اما این که چرا آنرا یه سبک اعراب سهشنبه شب برگزار کردند جای تعجب و سوال دارد.
در پست سال قبل به این نکته توجه نکرده بودم.
یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۵
300،Alexander،سد سیوند،خیج فارس و...
چرا خودمان را گول میزنیم؟
کدام تمدن؟
کدام گذشته پرافتخار؟
چرا به یک مشت سنگ و خاک پوسیده چسبیدهایم؟
گذشتهای که از آن دم میرنیم به جای اینکه باعث افتخار ما باشد باید باعث شرمندگی ما باشد،
اینکه ما چگونه میراث نیاکانمان را به این شکل درآوردیم،باعث افتخار است یا شرمندگی؟
بهانه نیاوریم که تقصیر ما نبود،اسکندر، تازیان،مغولها و ... اینگونهامان کردند،
این خود ما بودیم که از اسکندر خدا ساختیم(کمی به قصههای ماد بزرگهایتان در مورد اسکندر کبیرگوش کنید)
این ما بودیم که از تازیانی که پدرانمان را فتل عام کردند و مادرانمان را به بردگی بردند در حد پرستش پرستیدیم(بعد از هزار سال هنوز اربعین شهادتشان را میگیریم!)
کدام یک از ماهایی که این بیانیه ها را مینویسیم،بمب گوگلی می سازیم و... سعی کردهایم دست کم به افکار کوروش فکر کنیم؟
چند نفر از ما تحمل پذیرش حقوق بشر کوروش را داریم؟
چند نفر از ما می توتنیم تحمل کنیم مانند دوره ساخت تخت جمشید،مدیرمان زن باشد؟
چند نفر از ما ...
من این گذشتهای را که در فیلمهایی مانند این و این یکی تصویر میشود را به مراتب به گذشتهای که از آن دم میزنیم ترجیح میدهم،
ترجیح میدهم اجدادم داریوش پشمالوی فیلم اسکندر باشند و این ایرانیهای وحشی فیلم 300
ترجیح میدهم افتخارم به جای تخت جمشید و دروازه ملل اش ،به کپرها و شترها و جنگهای عربی باشد
ترجیح میدادم به جای کوروش و خشایارشاه حاکمانی مانند ... داشتیم.
اینطوری از خیانتی که کردهایم(خودمان یا چند نسل قبل امان چه فرقی می کند؟) کمتر احساس شرمندگی می کردم.
یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵
ای ایران ای مرز پر گه + ار
بسته به این است که چطور فکر کنی!
اگر بتوانی تفکرت را با تفکر مدیریت(مدیر + ریت) سازگار کنی (به عبارت بهتر اصلا فکر نکنی) ،همه چیز بر وفق مراد است،حق و حقوقت را که میدهند هیچ،کلی پاداش و ترفیع و مدال لیاقت و شجاعت! هم میگیری،فقط باید یاد بگیری که با چشم بسته کار کنی و روزی سه بار با دستمال مدیر محترم را جلا بدهی و تا می توانی از خدمات ارزنده اش تعریف کنی.
بهتر است بالای سرت عکس آقا را نصب کنی و البته کتارش عکس معجزه هزاره سوم را و زیر آن بنویسی انرژی هسته ای ،حق مسلم ماست.
بکسور بودن هم بد نیست ،می توانی روزی چند بارمشت محکمی بر دهان امپریالیسم شرق و غرب بزنی و دهان یاوه گویان و قلم به مزدان(والبته کیبرد به مزدان) را خرد کنی...
باید یادت باشد سر ظهر با سرو صدای تمام در سرویس بهداشتی(!) وضو بگیری و درحالی که جورابت از جیب شلوارت بیرون زده و پاشنه کفش ات را خوابانده ای در محل کار رژه بروی و با آبی که از دستت می چکد همه جا را خیس کنی...
اما اگر نتوانی ....
----
پ.ن: می خواستم این مطلب را برای یکی از صادق ترین دوستان بنویسم،ولی این مثل اینکه این مطلب بیشتر حرف دلم خودم است!.
شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۵
قدیس
مردم در مورد قدیسان اشتباه میکنند،از روحیات او را برداشت نادرست میکنند و با این کار تا آنجا که میتوانند از او فاصله میگیرند.
او را بی همانند،بیگانه و فراانسانی تصور میکنند و این چنین قدیسی قدرتی خارقالعاده مییابد که با آن میتواند بر خیال پردازیهای تمام اقوام و دورهها چیره شود.
او خود خویشتن را نمیشناسد و فقط گوشهای از خلق و خوها،گرایشها ،رفتارها و آن شیوه تفسیری را میشناسد که (درست مانند تفسیر مبتنی بر الهام در انجیل)،افراطی و ساختگی است.
آن جنبه عجیب و غریب و بیمارگونه سرشت او همراه با فقر عقلانی ،آگاهی نادرست،سلامتی برباد رفته و اعصاب خسته از دیدگاه خودش و تماشاگرانش پیوسته پنهان میماند.
این قدیس انسانی خوب و یباحتی با اندکی فرزانگی نیست،اما چنان اهمیتی دارد که از معیارهای نیکی و فرزانگی انسانی پا را فراتر مینهد.
باور کردن او به ایمان خداوندی و معجزه ،به مفهوم دینی ،تمامی هستی و به روز قیامتی که فرا خواهد رسید،یاری میرساند.
در پرتوی شامگاهی خورشید درحال افول جهان که بر تمامی مسیحیت میتابد هیات سایهگون قدیس مبدل به غولی بزرگ میشود و حتی به آنجا میرسد که در دوره ما که ایمان به خدا وجود ندارد ،هنوز اندیشمندانی هستند که قدیسان را باور میکنند!
شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵
یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵
داستان
روزها در زمین زراعیشان کار می کردند و شبها با خانواده دور کرسی مینشستند و حکایتهای قدیمی تعریف می کردند.
بچههااین جکایتهای قدیمی را میشنیدند و سالها بعد برای بچههایشان نقل میکردند.
اما...
مردم این سرزمین هم مانند هر سرزمینی مجبور بودند روزی بمیرند تا جا را برای بچههایشان باز کنند
بچهها هم مانند هر سرزمین دیگری سعی میکردند هر چه سریعتر این واقعیت تاریخی (مرگ) را زیر خاک پنهان کنند و برای آلوده نشدن خاک آنها را در پارچهای سفید بپوشانند.
سالها و قرنها این روش ادامه داشت،تا اینکه قیمت پارچه سفید سر به فلک گذاشت و مردم حیرت زده متوجه شدند کسی(یا کسانی) مردههای انها را از خاک بیرون آورده و پارچه سفید را میدزدد.
خب چی میشد کرد؟
مردم رفتند پیش جناب کدخدا برای حل مشکل
کدخدا هم مثل همه کدخداهای قصهها همه چیز را انداخت گردن مردم که:
-مگر شما مالیاتتان را به موقع میدهید که من بتوانم برای گورستانتان نگهبان بگذارم؟
القصه،مردم درد گشیده و مظلوم وقتی این حرف را شنیدند با دلخوری از بارگاه کدخدا بیرون آمدند
یادم رفت بگویم کدخدا کلی کاخ داشت،و همه مردم در کوخ زندگی میکردند
کدخدا سپرده بود مسیر شهر تا تک تک قصرهایش را آسفالت کرده بودند(هر چند دهاتیها هم گاهی مخفیانه! از این راهها استفاده میکردند).
روزها گذشت و مردههای بیکفن شده بیشتر شد از طرفی مردمی که کفن میخریدند متوجه شدند که کفنها بوی مرده میدهد!
و عجیب اینکه کفنها را مباشر کدخدا میفروخت.
مردم آزاده و غیور سرزمین دور دست به رگ غیرتشان برخورد و شورش کردند
سالها گذشت تا توانستند کدخدا را با خفت و خواری از سرزمیناشن بیرون کنند و مباشرش را هم تیرباران کردند.
و کدحدای جدیدی از بین خودشان انتخاب کردند.
اما مدتی بعد در گورستان اتفاق عجبیبی افتاد !
مردم متوجه شدند نه فقط کفن مردههایشان ربوده شده،بلکه چوبی هم در ... فرو کردهاند!
و جالب اینکه مباشران کدخدای جدید نه فقط کفن را به چند برابر قیمت میفروختند،بلکه مردم مجبور بودند همراه پول کفن تکه چوبی هم به مباشران بیشمار کدخدای جدید (به عنوان مالیت بر کفن)بپردازند.
اینجا بود که ضربالمثلی در آن سرزمین به سر زبانها افتاد که:
سد رحمت به کفن دزد اولی!
-------
پ.ن
1- این یک داستان خیالی است،هر گونه شباهت با هر گوشه ای از دنیا تصادفی است
2-دوست دارم عدد 100 را در فارسی سد بنویسم نه صد!
چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵
جشن سده
ز هوشنگ ماند این سده یادگار/ بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان شاد کرد /جهانی به نیکی از او یاد کرد
روزگاری نه چندان دور در جشن سده آتشی می افروختند و ایرانیان بسیاری گرداگرد این آتش گرد میآمدند
و در گرمای آتش مقدس و گرمای وجود جمع جشنی میگرفتند بزرگ
آتش نشانه وحوت ملی بود و ایرانیان ایران زمین در همه جا این نشانه ملی را گرامی میداشتند،و بدون جنگ و خونریزی این آیین بزرگ را به تمام دنیا صادر کردند
آنروزها قرار نبود با زور شمشیر و تازیانه،یا با زور بمب و ماهواره و ... فرهنگ را صادر کنند و کردند
تا جایی که هنوز هم در تمام مساجد ،در تمام کلیساها و... شمع روشن میکنند.
اما امروز جای آتش مقدس را حشم و کینه گرفته است،غرور ملیامان،انرژی هستهای شده و قرار است برای این غرور ملی دنیا را به آتش بکشیم،
برای همین است که میگویم من و تو حقی از آن آتش مقدس نداریم،
حق نداریم نام مبارک و مقدساش را آلوده کنیم
ما از نسل کوتولهها هستیم نه از نسل هوشنگ
بزرگنرین هنر ما شاید این باشد که بخواهیم(نه اینکه بتوانیم) دنیا را بیشتر از اینی که هست به گند بکشیم.
جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵
یک خواب عجیب
دوچرخهها بیرون بازار پارک کردیم (بدون اینکه قفلشان کنیم!) و رفتیم راسته فرش فروشها،
برای دیدن،نه برای خریدن
راسته فرش فروشها اینطوری که الان میبینیم نبود،میدانگاه بزرگی بود که دورش مغازهدارهای اصیل فرشهای گرانشان را میفروختند و در وسط میدان دستفروشان فرشهای ارزانشان را،
ما هم فرششناسهای قابلی بودیم،
در بین دست فروشها پیرمردی بود که فرش بزرگی را میفروخت،
میگفت هشتصدهزار تومان،وما میدانستیم فرشاش چند ملیونی میارزد!
میگفت با همسرش فرش را با هم بافتهاندوحالا که همسرش مرده دیگر نمیتواند هر روز فرش را ببیند،برای همین آمده فرش را بفروشد تا با پولش برود زیارت.
گفتم پدر جان میدانی قیمت فرشات در این فروشگاههای اطراف چقدر است؟
گفت از من بیشتر از پانصدتومان نخریدند،تازه نقد هم نه،
گفتم میدانی چند میفورشند؟
گفت احتمالا دو سه ملیون!
گفتم : تو که میدانی ،چرا ایمقدر ارزان میفروشی؟
گفت میخواهم هرچه زودتر بفروشماش...
کلی درد دل کرد،
از همسرش گفت که از کودکی عاشق هم بودند،
از مجلس عروسیاش گفت
و از فرزندانی که نداشت،
از 50 سال زندگی مشترک گفت،
هم ما،هم خودش میدانستیم که در آخر مجبور است فرش را به همان مغازهدارهایی اطراف بفروشد.
انگار در حاشیه میدان همه منتظر بودند تا ببیند کی طاقتاش تمام میشود(این اولین باری بود در زندگیام که از لاشخورها بدم آمد)
وما پول نداشتیم که فرشاش را بخریم،
فکر میکرد ما خبرنگاریم،
میگفت تا به حال چند بار با او مصاحبه کردهاند...
و از ما قول گرفت که بنویسیم...
توی دالان تاریک بازار که بودیم نادر گفت: هیچ وقت معنی این شعر سهراب را اینقدر روشن ندیده بودم که می گفت:
"-چرا گرفته دلت ؟مثل آنکه تنهایی..بیرون بازار با کمی فاصله، نزدیک ناصر خسرو خانهای قدیمی بود،
-چقدر هم تنها..."
از همان خانهها که حیاط بزرگی دارند و دور تا دورش اتاقهای کوچکی دارد و توی فیلم گوزنها هم بود.
طبقه دوم سمت راست اتاق اول یا به قول خودش خانه اول،خانه دوستی بود که میهمانمان کرد
برایمان با ویلون صالحیاش ساز زد،نمیدانم چه زد،اما هنوز (حتی بعد از بیدار شدن) صدای سازش توی گوشم هست...
------
این مطلب را فقط به خاطر قولی که به آن پیرمرد دادم نوشتم و به احترام دوست عزیزی که تا به امروز فقط سه بار صدای سازش را شنیدهام،
بار اول در خانه واقعیاش بعد از تماشای فیلمی که من برایش برده بودم ،نمایش مذخرفی بود که در آن دو نفر ویولون میزدند و من فکر میکردم آن دوست عزیز خوشش بیاید، (اگر امروز کسی چنین فیلمی به من نشان دهد و بگوید چه خوب ساز میزنند به احتمال زیاد خودم خفهاش می کنم) و دوست عزیز فیلمی نشانم داد از یک اجرای واقعی ویولون و بعد خودش کمی برایم ساز زد...
بار دوم در تالار وحدت بود،
و بار سوم در این خواب عجیب
پ.ن1: شناخت من از فرش در دنیای بیداری در حدی است که به سختی میتوانم فرش دست باف را از ماشینی تشخیص دهم(شاید هم نتوانم)
پ.ن2: این اولین باریست در عمرم که خوابی را اینقدر واضح و کامل به یاد دارم!
چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵
خودخواهی
اولین باری که کتاب تنهایی پر هیاهو را در دست کسی دیدم ناراحت شدم،شاید توی دلم فکر می کردم هرابال کتاب را برای من نوشته و دوایی عزیز هم فقط برای شخص من ترجمه کرده.
وقتی دیدم کسی هست که میخواهد فراموش شدهگان را ببیند تمام تلاشم را کردم که منصرفاش کنم،
اصلا دوست نداشتم کسی در جستجوی زمان از دست رفته را بخواند.
خیلی فیلمها هست که دوست ندارم کسی ببیندشان
کتابهای زیادی هست که دوست ندارم کسی بخواندشان
آدمهای هست که دوست ندارم کسی با آنها آشنا شود
و وبلاگهایی هم هست که دوست ندارم کسی از وجودشان خبر داشته باشد!
شاید این خودخواهی من ،ناشی از این باشد که هنوز بعضی چیزها برایم مقدس است و دوست ندارم کسی به مقدساتم (حتی در ذهناش)توهین کند.
(دیده اید بعضی از آدمهای مذهبی اجازه نمیدهند آدمهای بیمذهب حتی به مکان مقدساشان وارد شوند؟)
سالها پیش آشنایی،یکی از فیلمهای مقدس را به امانت گرفت تا ببیند،
فردایش با قیافهای برافروخته به سراغم آمد که آقا آبروی من را پیش خانوادهام بردی،چرا نگفتی فیلم صحنه دارد؟
راستش اولش خودم هم شک کردم که نکند فیلم را اشتباهی دادهام،بعد که تست کردم دیدم نخیر همان فیلم است
گفتم: رفیق مطمئنی که همین فیلم را میگویی؟
گفت: بله!
گفتم: کجایش مشکل دارد؟
گفت: این چه لباسی است که بازیگر زن فیلم پوشیده؟(لباس بازیگر فیلم آستین نداشت و آشنای مورد نظر با همین مشکل داشت!)
یا یک بار در سالهایی که ویدئو هنوز حرام بود،یک نسخه بدون کیفیت از یک اجرای کلاسیک باله پیدا کرده بودم،در بدر دنبال کسی بودم که برایم کپی کند،
آشنایی قبول کرد که فیلم را برایم کپی کند،
فردایش وقتی فیلم را آورد گفت:
این چه چیز مزخرفی بود؟
هر چه نشستم اصلا صحنه نداشت!،فقط لباسهایشان ....
نزدیک بود بالا بیاورم!
از همان روزها تصمیم گرفتهام چیزهای مقدسام را فقط برای خودم نگاه دارم،
و تنها و تنها و تنها وقتی با دیگران در موردشان حرف بزنم که طرف مقابلم خودش را ثابت کرده باشد .
-----------
پ.ن: اول که وقتی شروع کردم این پست را بنویسم ،میخواستم وبلاگی را که مدتهاست (بدون لینک دادن) میخوانم، معرفی کنم اما به همان دلایل بالا معرفیاش نمیکنم!
یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵
به مناسبت آغاز ماه محرم الحرام و شهادت سالار شهیدان
دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵
بلاگر مردم آزار
از آنجایی که ما زبان مریخیمان ضعیف است احتمالا کمی طول می کشد تا همه چیز را ترجمه بفرماییم،پس به گیرنده ای خودتان دست نزنید ،اشکال از فرستنده است.
ستاره داوود سرخ و شیروخورشید سرخ
و در آن به تاریخچه شیر و خورشید و سر نوشت آن اشاره کرده بودم و با توجه به بولتن داخلی سازمان هلال احمر اشاره کرده بودم که این سازمان جهانی مهلتی را برای ایران تعیین کرده تا تکلیف علامت شیر و خورشید سرخ را روشن کند.
همینطور اشاره کرده بودم که اسراییل در تلاش است علامتی مخصوص خود را به ثبت برساند.
خب حالا همه مهلت ها تمام شده و احمق هایی که شیر و خورشید را علامتی طاغوتی می دانستند باید بعد از این علامت اسراییلی کریستال سرخ را در کنار علامت های دیگر سازمان جهانی صلیب سرخ تحمل کنند!
تاریخچه کوتاه جریان:
ایران شیر و خورشید سرخ در سال 1301 خورشیدی ایجاد کرد و با پیگیری های مستمر، در کنفرانس ژنو در سال ۱۹۲۹ میلادی آنرا به عنوان نشان سوم مورد حمایت بینالمللی، ثبت کرد.
بعد از ثبت این نشان،صلیب سرخ جهانی اعلام کرد که هیچ نشان جدیدی را نمی پذیرد بنابراین تنها نشان های جهانی عبارت بودند از: صلیب سرخ،هلال احمر و شیر و خورشید سرخ و در پرچم جهانی نیز هر سه این علامتها وجود داشت.
بعد از انقلاب سال 57 و در سال 1359 خورشیدی،دولت ایران نامه ای برای دولت سوییس (محل امضای قرارداد ژنو) نوشت و اعلام کرد که استفاده از شیر و خورشید سرخ را به تعلیق درآورده و به جای آن از نشان عربی(نه اسلامی) هلال احمر استفاده می کند.
تا 2-3 سال پیش هنوز نشان شیر و خورشید سرخ وحود داشت ولی ایران از آن استفاده نمی کرد،
تا اینکه دولت اسراییل (که به دلایل مذهبی از حدود 60 سال پیش به دنبال ایجاد علامتی مخصوص خودش بود)طی نامه ای به دولت سوییس اعلام کرد،از آنجایی که ایران از حق خود چشم پوشی کرده و سازمان جهانی صلیب سرخ هم آرم جدیدی را نمی پذیرد،آرم اسراییل به جای علامت ایران(که بی استفاهده مانده) قرار گیرد(نقل به مضمون)
دولت سوییس طی نامه ای به ایران اعلام کرد تکلیف علامت شیر و خورشید سرخ را مشخص کند(باز هم نقل به مضمون)
دولت ایران به نامه جوابی نداد،مدتی پیش ،مهلت صلیب سرخ به پایان رسید و به سادگی هر چه تمام تر کریستال سرخ (ستاره داوود)،جایگزین شیر و خورشید سرخ شد.
------------
پ.ن :
1- به قول یکی از دوستان کاری که سازمان می کند مهم است، چه اهمیتی دارد چه علامتی باشد ؟ شیر و خورشید،هلال احمر یا ستاره داوود؟
خب این هم بد حرفی نیست ولی ...
2-من نه با اسراییل مشکل دارم نه با ستاره داوود ولی وقتی پای انتخاب پیش بیاید طبیعی است که شیرو خورشید را به جای ستاره داوود انتخاب می کنم.
محض اطلاعتان هم دوست اسراییلی دارم ، هم دوست فلسطینی!
3-تاریخچه شیر و خورشید سرخ و تبدیل آن به هلال احمر در سایت هلال احمر ایران
4-تاریخچه شیر و خورشید سرخ و تبدیل آن به هلال احمر در ویکی پدیا
سهشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۵
به چنین ملت و گور پدرش باید ...
کسانی که از فعالیت های ارکستر مجلسی جوانان خبر دارند می دانند وحیدی آذر ، فرهاد و تمام اعضای ارکستر چه زحمتی کشیده اند تا ارکستر به این سطح رسیده،(کسانی که اجرای ارکستر را دیده اند می دانند چه می گویم)
حاج آقا کامبیز روشن روان آقا شاهین فرهت،و موسیو لوریس،همینگوی گفته قشنگی دارد : شرافت یک هنرمند مثل بکارت یک دوشیزه است.ار دست که رفت، رفته است.
شما با عملکرد خودتان مصداق بارز این جمله اید!
به نام خدا
ریاست محترم سازمان بازرسی کل کشور
سلام علیکم با احترام به عرض می رساند ارکستر مجلسی جوانان به رهبری اینجانب بهروز وحیدی آذر و با همکاری بیش از ۵۰ هنرمند جوان بیش از ۱۶ سال است که در مرکز موسیقی مشغول فعالیت هنری می باشد و در این مدت کنسرت های متعددی از آثار موسیقی کلاسیک را در تالارهای مختلف تهران، تبریز و شیراز با زیبایی و کیفیت بالا اجرا نموده است. حاصل این تلاش ها علاوه بر ارائه هنر متعهد در راستای اعتلای فرهنگی جامعه تربیت هنرمندان جوان بسیاری است که در سطوح بالا چون تکنوازی، سرگروهو نوازنده ارکستر سمفونیک تهران و ارکستر ملی و گروه های موسیقی صدا و سیما و غیره مشغول فعالیت هنری می باشند.
ارکستر مجلسی جوانان مطابق هر سا تمایل خود را برای شرکت در جشنواره موسیقی فجر اعلام نمود که متاسفانه با رفتارهای مسئولین موسیقی و جشنواره و انجمن موسیقی در طول سال که در این ایام شتاب بیشتری به خود گرفت، این امر ممکن نشد. از آن جمله:
- حذف اسم ارکستر مجلسی جوانان از لیست ارکسترهای مرکز موسیقی و جشنواره و بولتن ارکسترها
- عدم تخصیص بودجه موافقت شده در دوران مدیر قبلی و قطع حقوق رهبر ارکستر ار یکسال قبل تا کنون
- تعطیلی تمرینات ارکستر بیش از ۸ بار و بدون اطلاع قبلی و بی حرمتی به اعضای ارکستر
- تقلیل ساعات تمرین ارکستر و تخصیص آن به گروه های دیگر بدون هیچ دلیل موجه
- برخورد تبعیض آمیز با گروه های هنری و تخصیص تالار وحدت و بودجه به گروه های ضعیف
- انتخاب گروه های هنری بدون ضوابط و بر اساس منافع و سلیقه شخصی
- مطالبه اجاره بها برای سالن تمرین ارکستر و یا اجرای کنسرت رایگان آنهم چندین بار
لذا از آن مقام محترم استدعا داریم دستور فرمایند برای بهبود وضع موسیقی و اعاده حقوق هنرمندان به شکایت ما رسیدگی شود. قبلا از توجهات عالیجناب سپاسگزاریم.
ارادتمند بهروز وحیدی آذر
۱۷/۱۰/۸۵
اگر مطلب(بخصوص شعر عشقی) به نظر توهین آمیز می آید،تقصیر من نیست،من تمام تلاش خودم را کردم که این پست توهین آمیز نباشد . گندآبی که از آن صحبت می کنیم بسیار بدبو تر از آنی است که گفتم!
جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵
Oh La La Paris!
مرسی علی جان برای تماس ات ومهربانیت،
شاید خودت ندانی چقدر تماس ات تاثیر گذار بود...
سهشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵
رمان یا استان کوتاه؟
یا علاقه به فشرده خوانی؟(همه چیز MP3 شده است؟!)
کدام با ارزش تر است: فیلم کوتاه یا بلند؟
طبیعی است که فیلم کوتاهی که بلند ساخته شود،فیلم قابل قبولی نیست و برعکس،
داستان کوتاه هم مانند فیلم کوتاه است.
به هیچ وجه نمی توان شاهکار پروست(در جستجوی زمان از دست رفته) را به خاطر بلند بودنش نادیده گرفت و همینطور نمی توان از 'رویا' موپاسون چشم پوشید.
----
امروز به کمک دنیای دیجیتال و وبلاگ ،محدودیت ، سلیقه ناشر و اداره سانسور از میان رفته است و به سادگی می توان به نوشته های زیبایی مانند این دسترسی داشت.
مدتها بود داستان کوتاهی به این قدرت نخوانده بودم!
کاش فرهاد عزیز هم دست از عادت 'خود داستان پاک کنی' دست بر می داشت...
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
آرشیو وبلاگ
-
2009
(53)
- دسامبر (4)
- نوامبر (3)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (4)
- اوت (6)
- ژوئیهٔ (10)
- ژوئن (4)
- مهٔ (3)
- آوریل (3)
- فوریهٔ (7)
- ژانویهٔ (7)
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
بیشتر خواندهشدهها
-
لطفا اصرار نکن که رای بدهم، اگر بر فرض محال رای هم بدهم، به کسانی رای نمیدهم که نامشان با #فلاحیان و #ریشهری در یک لیست باشد.
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
خواب دبدم "ادوارد" ام، با دستهایی شبیه قیچی توی قطاری اتوبوسی بودم، پر از آدمهایی که بعضیها را میشناختم و خیلیها را نه... ا...
-
يه نكته خوب انتخابات تو ايران اينه كه رقيبا ﭘﺘﻪ همو مي ريزن رو آب! البته اين وسط آدماي بدبختي مثل عليرضا امير قاسمي هم بى جوري سه مي شن!( شا...
-
هر روز مینشست توی بالکن بی نردهی روبرو، روی صندلی پلاستیکی کوتاه قرمزاش با همان شلوارک راهراه سفید و آبی اول سیگاری روشن میکرد بعد ...
-
تو کاملا آزادی که انتخاب کنی انتخاب اینکه توسط گرگها خورده شوی یا کفتارها ایکه بگویی رای نمیدهم نشانهی بیسوادی سیاسی توست تو میدانی ...
-
«اگر دیگر پای رفتنمان نیست، باری، قلعهبانان این حجّت با ما تمام کردهاند که اگر میخواهید در این دیار اقامت گزینید میباید با ابلیس قرار...
-
میگویند اگر قورباغهای را داخل آب جوش بیاندازی، بیرون میپرد ولی اگر آب را کمکم گرم کنی، قورباغه توی آب میپزد و متوجه نمیشود، این دقیق...
-
Yesterday when I was young The taste of life was sweet as rain upon my tongue I teased at life as if it were a foolish game The way the even...
-
یادم نیست کجا برای احساس خوشبختی 10 کار را ضروری دانسته بود، یکی از این کارها یاد گرفتن نواختن یک ساز بود-بقیه را چون (دستکم از دید من) مهم...
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool