یادداشتهای یک کچل از خودراضی
چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸
برای کسی که میخواست گوبلزباشد...
هر کاری جنماش را میخواهد
سواد اش را میخواهد
و مهمترازهمه مقبولیت میخواهد
تو نه سخنران خوبی هستی
نه مقبولیتاش را داري
خودت که میدانی حتی در صدا وسیما هم، کسانی که تورا داخل آدم حساب میکنند زیاد نیستند.
تو دربهترین حالت فقط کاریکاتوری ازمحمد سعید الصحاف هستی!
نه حتی خود صحاف!
فیلمهایی را که میسازی و نمایشهایت حتی مسخره تر از حرفهای صحاف است که از امنیت بغداد میگفت.
تو حتی مثل گوبلزشجاعت خودکشی را هم نداری...
سهشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸
من کافرم ....
بر کفر خویشتن ایمان دارم .
و از خدای شما
و نظام و رهبرتان
چون روح مرگ بیزارم
بر باد باد
جان جهان تان
در گرد باد پر تف توفان مردمان
بر چیده باد خیمه ی بیداد
در شعله های شکفته ی فریاد
و گر گرفتن عمامه ها و عبا ها
و ریش ها و ردا ها
ایران ما
جهنم تان باد
غاصبان !
روزی اگر که " غصه سر آید "
بر گور آن امام جماران
خواهم نوشت ؛ با تف و تحقیر :
نفرت به تو ؛ و دودمان و تبارت باد
ای سید اسیر کش جلاد !
نفرت به جانشینانت
نفرت به زاد و رودت باد !
دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۸
چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸
کفی ازآب، جواب تمام دلایل
ملامیرزا مدتی سخنان آنان را گوش داد. سپس از شاگردان پرسید: در این حوض چیست؟
گفتند: آب.
گفت: نه خیر! در این حوض اصلاً آبی وجود ندارد.
شاگردان پرسیدند: چطور؟
ملامیرزا به استدلالات منطقی و فلسفی پرداخت و به چندین دلیل معقول و برهان محکم ثابت کرد که آبی در آن حوض نیست.
هیچ یک از شاگردان بر جواب و ردّ استدلالات او قادر نشد.
پس خود او گفت: می دانید جواب درست به این حرفها چیست؟
گفتند: نه ! ملامیرزا تبسّمی کرد و کفی از آب پرکرده، به هوا پاشید و گفت: این است جواب همه ی آن دلایل!
------------------
پ.ن 1: نویسنده ی حاشیه بر معالم الاصول
دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸
مثبتاندیشی؟
این تغییری در ماهیت فاضلاب ایجاد نمیکند.
هر چند شاید شنا را تحملپذیرتر کند...
سهشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸
سهشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸
پریا (از شاملو)
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.
از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...
" - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر شسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ "
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
" - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟
شهر ما صداش مياد،
صداي زنجيراش مياد-
پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!
گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
" - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره " ...
پريا!
ديگه تو روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم،
ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزن ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!
آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
" حمومك مورچه داره، بشين و پاشو " در بيارن
" قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو " در بيارن
پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! " ...
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
" - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما یين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟
دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.
دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:
دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!
دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...
دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!
خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ "
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس شدن، ستاره نحس شدن ...
وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:
" - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... "
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:
قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!
یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸
حکایت حذف پادشاهان از کتابهای درسی
و احتمالا قرار است جومونگ ولینچان جایشان را بگیرند
احتمالا قرار است به جای تخت جمشید هم ازتاریخ لیانشامپو وسرزمین جومونگ(آنهایی که سریال رادیدهاند لطف کنند بگویند سرزمین-قلعه یا کشورش چه بوده)را درس بدهند
خب بد هم نیست، میشود این وسط زبان چشم بادامیها را هم به جای زبان فارسی تدریس کرد...
یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۸
یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸
ماه و ماهواره!
محاسبههای دقیقی میخواهد و در بیشتر موارد باید جای دقیق جرمهای آسمانی را پیشبینی کنی
اما من متوجه نمیشوم کسانی که میتوانند ماهوراه به هوا بفرستند، چطور نمیتوانند محل دقیق ماه را پیشبینی کنند؟
پرواز
یعنی فکر میکردم این یکی از توانایی های فراموش شده آدم است
منطق جالبی هم داشتم، میگفتم در دوره دایناسورها و جانوران درنده ماقبل تاریخ انسان چطور توانسته بدون داشتن توانایی های خاص منقرض نشود؟
اینها برمیگردد به سالهای اول دبستان که تازه کتابی خوانده بودم در مورد دایناسورها و بقیه موجودات ماقبل تاریخ.(1)
یادم هست که فکر می کردم اگر به اندازه کافی تمرکز کنم امکانش هست.(2)
فکر میکردم اول باید شروع کنم به دویدن
بعد کم کم قدم هایم بزرگ تر میشود و در نهایت پرواز میکنم!
خب البته هیچ وقت موفق نشدم.
اما هنوز هم خیلی وقت ها خواب پرواز میبینم
بدون هیچ محدودیت و وسیله ای
هنوز هم همین است، بعضی وقتهاخیلی از کارهای غیرممکن برایم به شکل مسخره ای امکان پذیر می آید...
--------------------------------
1- والبته هنوز نمی دانستم که احتمالا آدمها میلیون ها سال بعد از دایناسور ها بوجود آمدند.
2-فکر کنم این هم برمیگشت که کتابی در مورد اراده وهیپنوتیزم که نمیدانم از کجا گیرم آمده بود.
دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸
مشاوره
از لحاظ حرفهای (به خاطر تعهدی که دارید)و اخلاقی(شاید به خاطر پولی که میگیرید)، مجبور به انجام پروژه هستید
حتی خودتان هم پروژه را دوست دارید...
اما خب میدانید که پروژهی شما قرار است به عنوان یکی دیگر از پروژههای موفق مدیری منصوب دولت کودتا معرفی شود.
چه میکنید؟
چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸
شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸
عقاب
از دکتر پرویزخانلری
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي کشور ديگرگيرد
خواست تا چاره ناچار کند
دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي زپي چاره کار
گشت بر باد سبک سير سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بيم زده، دل نگران
شد پي برهی نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد
دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگرداشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاري ست حقير
زنده را دل نشود از جان سير
صيد، هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز که صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت
زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون زشمار
شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت که اي ديده ز ما بس بيداد!
با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايی
بکنم هرچه تو ميفرمیاي
گفت: ما بندهی درگاه توایم
تا که هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بگو فرمان چيست؟
جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم
ننگم آيد که زجان ياد کنم
اين همه گفت ولي با دل خويش
گفتگويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون
از نيازست چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود
زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايدم از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترک جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب
که مرا عمر حبابی ست برآب
راست است اين که مرا تيز پرست
ليک پرواز زمان تيزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سيري نيست
مرگ ميآيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت وجاه
عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافتهاي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد
که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار
صد ره از چنگش کرده ست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود
کاين همان زاغ پليدست که بود
عمر من نيز به يغما رفته است
يک گل از صد گل تونشکفته است
چيست سرمايه ی اين عمر دراز؟
رازي اينجاست، تو بگشا اين راز
زاغ گفت: گر تو درين تدبيری
عهد کن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست
ديگران را چه گنه کاين ز شماست
زآسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سيصد و اند
کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر
تا به جايي که بر اوج افلاک
آيت مرگ شود پيک هلاک
ما از آن سال بسي يافتهايم
کز بلندي رخ برتافتهايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب
عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است
گند ومردار بهين درمانست
چاره رنج تو زان آسانست
خيز و زين بيش ره چرخ مپوی
طعمهی خويش بر افلاک مجوي
ناودان جايگهي سخت نکوست
به از آن کنج حياط و لب جوست
من که بس نکته نيکو دانم
راه هر برزن و هر کودانم
آشيان در پس باغي دارم
وندر آن باغ سراغي دارم
خوان گستردهی الواني هست
خوردنيهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ ورا داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور
معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و کوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت: خواني که چنين الوان ست
لايق حضرت اين مهمان ست
ميکنم شکر که درويش نيم
خجل از ماحضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بياموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش
حَيَوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان زسفر
به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه کبک و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ی او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند؟!
بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماريِ دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري ريش
گيج شد، بست دمي ديده خويش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرّم باد سحرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زينها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال برهم زد و برجست از جا
گفت: کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی
گند و مردارترا ارزاني
گر بر اوج فلکم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهاي چند بر اين لوح کبود
نقطهاي بود و سپس هيچ نبود.
پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸
سروش نوجوان...
اثر اش شاید سالها بعد یا حتی یک نسل بعد مشخص شود.
سروش نوجوان برای ما همان روزنه بود.
از آدمهای آن دوران سروش نوجوان خیلیها الان آدمهای مهمی شدهاند
بعضی وقتها آدمهای قدیمی را توی اینترنت جستجو میکنم،
و نامهای قدیمی را به لیستام اضافه میکنم،
(اگر شما هم کسی را سراغ دارید خوشحل میشوم بدانم...)
از آدمهایی که شما هم ممکن است بشناسید یکی شادی صدر است،
شادی صدر ای که شده بود عضو شورای سردبیری مجله در محله - امروز شده است شادی صدری که میشناسیم.
آتوسا صالحی هم بود
و کاترین پایدار(که نمیدانم الان کجاست)
سید محمد سادات اخوی هم بود(که از جای متفاوتی سر درآورد
حدیث فولادوند هم فکر کنم همانجاها بود.
چند تا اسم هم برای همشه گم شدند و بعضیها را ناگهان یک جا بعد از مدتها شنیده میشود
امروز بعد از مدتها یک نام را دوباره شنیدم پانتهآ بهرامی(شاید اشتباه میکنم و این فقط یک تشابه اسمی است)
سارنده فیلم نیمه مستند "و من عاشقانه زیسته ام" درباره شکنجهی زندانیان زن سیاسی در پیش و بعد از انقلاب 57
ساختار صمیمی و روان فیلم نشان از همان سروش نوجوان ما را داشت
اگر پیش آمد حتما فیلم را ببینید.
سروش برای ما یک تکیهگاه بود، تکیهگاهی که دیگر نیست.
خب دیکتاتورها حتی روزنهها را نمی پسندند.
چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸
چه فرقی است بین جانیان دیروز و جانیان امروز؟
وقتی در جریان انتخابات (یاقبل از آن) میگفتیم که عاملان آن جنایت باید محاکمه شوند، بعضی از دوستان اعتراض میکردند که نباید گذشتهها رو بیرون ریخت، یا این آدمها اگر هم نقشی داشتهاند امروز پشیماناند و عملکرد امروزشان نشانگر همین موضوع است و ...
با احترام به تمام کشته شدههای اخیر من به هیچ وجه خون آنها را رنگینتر از کشته شدههای دهه 60 نمیبینم و اگر قرار به خونخواهی باشد، فکر میکنم جانیان دیروز و امروز هر دو باید در پیشگاه دادگاه ملت محاکمه شوند.
فرقی هم نمیکند سبز باشند یا هر رنگ یگری
شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸
سندباد یا علیبابا؟
بئر ذات العلم
قضيه بئر ذات العلم در بين خاص و عام از قضايای مشهوره است که خداوند خواست با دست با کفايت وصی بلافصل پيامبراکرم(ص)آن را فتح فرمايد تا به نام مبارک حضرت اميرالمومنين(ع)در تاريخ جاودانه باشد.
واعظ قزوينی مرحوم((صدرالدين))در کتاب((رياض القدس))از((کنزالواعظين))و((رياض المومنين))و از کتب ديگر و همان طور عالم بزرگوار مرحوم حاج سيد قريش حسينی در کتاب((الفضل فی بعض معجزات اميرالمومنين))از کتاب((ابوالحسن عسگری))از((ابوسعيد خدری))و((حذيقه بن اليمان))نقل می کنند و مدعی هستند که اين جريان چون آفتاب در وسط آسمان مشهور است وقتی که موکب همايون حضرت ختميمرتبت ژيامبر اکرم(ص)از جنگ(سکاسک و سکون)با فتح و خوشحالی با غنايم مفصل مراجعت فرمودندُبه زمين شوره زار و بی آب و علفی رسيدند در آن صحرا صداييُجز عفاريت جنيان و بانگ غول بيابان شنيده نمی شد.
غول اندر آن قدم ننهد ور نهدبود
درمانده تر ز مورچه لنگ در لگن
نه مرغ و نه فرشته و نه وحش نه آدمی
نه رسم و نه زياد و نه اتلال و نه دمن
((فاستد علی المسلمين الحر و ضعف البصر))
سپاه محمدی(ص)از شدت حرارت چشمانشان تار شده بود،به خدمت حضرت رسول(ص)پناه بردند،حضرت فرمود:آيا کسی از شما اين منطقه را می شناسد؟شخصی به نام((عمر بن اميه ضمری))به خدمت حضرت عرضه داشت:يا رسول الله!من کاملا اين وادی را می شناسم و مکرر با اسبان راهوار از اينجا عبور کردم.در اين بيابان هيچ پناهگاهی وجود ندارد،هيچ لشگری به اين صحرا نيامده مگر اينکه صدمات طاقت فرسا نصيب آنها گرديده است،زيرا مقام جنيان متمرد و مسکن شياطين و محل عبور و مرور ابليس می باشد.اين وادی را((کثيب ازرق))می نامند،بيابانی است بسيار خوفناک.مسلمانان وقتی که مطلع شدند بيشتر روی به حضرت آوردند و راه نجات از آن منطقه را تقاضا نمودند.پيامبر اکرم فرمود:آيا کسی هست که نشانی از آب بدهد و من برای او در حضور الهی ضامن بهشت شوم؟
باز((عمر بن اميه))عرض کرد:يا رسول الله!در اين بيابان چاهی است که آن را((بئر ذات العلم))می نامند،آبش سردتر از برف است و لکن احدی قادر نيست از آن استفاده کند زيرا که آن چاه محل اجتماع جن و عفريت هاست که آنها بر سلبمان ابن داوود(ع)تمرد کردند و مردم را از آن آب منع می کنند،سواری در آنجا منزل نمی کند مگر آنکه او را هلاک کند و لشگری به آنجا وارد نمی شود مگر اينکه اکثر آنها را می سوزانند،جريان اين چاه را گذشته ها چنين نقل کرده اند:((تبع يمانی))در اين وادی نزل کرد که ده هزار نفر از سواران او را از بين برده اند.((برهام بن فارس))پياده شد،جمع کثيری از لشگر او تلف شدند.((سعد ابن برزق))لشگر کشيد و بيست هزار از سواران او از بين رفتند،هم اکنون کله های قربانيان مثل تخم شتر مرغ در اطراف چاه پراکنده است.
حضرت فرمود:((لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظيم و افوض امری الی الله)).
يعد امر فرمود مسلمانان پياده شدند،خيمه ها را برپا نمودند.حرارت از زمين و هوا دقيقه به دقيقه زياد می شد،لشگر همه به آب احتياج مبرم داشتند،حضرت در بين لشگر با صدای بلند می فرمود:ای معاشر مسلمين کيست از شما بر سر آن چاه برود و از برای ما خبری بياورد تا من(پيش خدا)بهشت را برای او ضمانت کنم.
پس((ابوالعاص ابن ربيع))که برادر رضاعی حضرت پيامبر بود،عرض کرد:يا رسول الله!اين افتخار را به من مرحمت کن،زيرا يک مرتبه ديگرهم من به همراه جمع کثيری بر سر اين چاه رفته بوديم،چون بر سر چاه رسيديم عفريتی عظيم از چاه نمودار شد،هر کس از ما که اسب تندرو داشت نجات يافت،مابقی هلاک شدند،اما يا رسول الله!من آن روز هنوز به اسلام مشرف نشده بودم،الحمدلله خداوند ما را به وجود مسعود شما هدايت فرمود و از برکت دين مقدس اسلام اميدوارم آسيبی به من نرسد.
حضرت،دعای خير در حق ((ابوالعاص))فرمود و اجازه رفتن داد و ده نفر از شجاعان معروف و دليران برجسته را به همراه((ابوالعاص))فرستادند که از آن جمله قيس بن سعد بن عباده و ابودجانه و سعدبن معاذ و سعد بن بشر و عمر بن اميه ضمری...را می توان نام برد همه اينها با تجهيزات کامل روانه شدند،وقتی که به نزديک چاه رسيدند،چشمها مانند طشت پر آتش،دهان مانند غار افراسياب گشوده و شعله آتش به جای نفس از دهان او بيرون می آمد.در آن وقت تمام بيابان را آتش و دود احاطه کرد،مانند رعد قاصف صيحه بر می کشيد زمين از هيبت لرزه او به لرزه در آمد.مسلمانان خواستند فرار کنند،((ابولعاص))بن ربيع نعره زد((يا اخوانی من الموت تهربون))،يعنی آيا از مرگ فرار می کنيد،در جای خود بايستيد و مرا با اين عفريت بگذاريد،اگر بر او ظفر يافتم مقصود حاصل است و الا سلامم را به پيامبر خدا برسانيد.
پس ((ابوالعاص بن ربيع))شمشير برکشيد و قدم جرات پيش نهاد،آن عفريت فرياد کشيد،کيستيد و برای چه آمده ايد؟آيا نمی دانيد در اين مکان پادشاهان جن و متمردان عفاريت جمعند که همه آنها از فرمان سليمان ابن داود سرکشی کرده و گردنکشان و دليرانند.
((ابولعاص))شمشير کشيد و گفت:
نحن سلالات المعالی و الکرم
و اولياءالرحمان سکان الحرم
ارسلنا محمد تاج الامم
المصطفی المختار مصباح الظلم
ونستقی من بئرکم ذات العلم
ونقتل الجان عباد الصنم
ما بزرگان مکه و حرميم معدن جود و صاحب کرميم
دوستان خدای رحمانيم امتان رسول سبحانيم
سرور انبيا و تاج امم روشنی بخش جمله عالم
گفته ما را محمد(ص)عربی سفته دری ز لعل تشنه لبی
آب از چاه جنيان آريم جان جنی ز تن بيرون آريم
ياران گفتند:کلام((ابوالعاص))تمام نشده بود که ديديم عفريت صيحه ای از جگر کشيد و خود را بر روی((ابوالعاص))انداخت،((ابوالعاص))را مانند گنجشک در چنگال باز ديديم،فقط صدای وی را شنيديم که می گفت:
((بلغوا سلامی علی رسول الله))((ياران سلامم را به پيامبر خدا برسانيد))
ما از ترس فرار کرديم،بعد ديديم آن عفريت به چاه رفت.برگشتيم و جنازه((ابوالعاص))را که مثل ذغال سياه شده بود در سر چاه ديديم،بر سر جنازه نشسته،گريه نموديم.در همين حال از ميان چاه غلغله و هياهو بلندشد،گروه گروه صورتهای عجيب و غريب بيرون می آمد،ما همه پا به فرار گذاشتيم و به حضور پيامبر اکرم رسيديم.ديديم که جبرئيل خبر شهادت((ابوالعاص))را به حضرت رسانيده و آن بزرگوار گريه می کند،بعد فرمود:در حوصله مرغ سبزی است که در بهشت می خرامد،اصحاب هم آرزو می کردند که کاش ما به جای((ابوالعاص)) بوديم.
ورود حضرت اميرالمومنين علی(ع)به صحنه
حضرت اميرالمومنين برای ماموريت مهمی از لشگر عقب مانده بود،وقتی که رسيد،((عمر ابن اميه ضمری))به استقبال آن حضرت شتافت و جريان شهادت((ابوالعاص))را به حضرت تسليت گفت،اشک از چشم مبارکش جاری شد بعد به حضور پيامبر اکرم رسيد و آن مصيبت را گرامی داشت،پيامبر فرمود:فعلا((ابوالعاص))با بدن سوخته در کنار((بئر العلم))افتاده است و خاکهای بيابان بر روی او می ريزد،حضرت امير عرض کرد:سر شما سلامت باد!چاکران کم اگر شوند چه غم از سر تو کم مباد مويی
قربانت گردم فکری برای مسلمانان ديگر بفرماييد تا از تشنگی هلاک نشوند،آيا اذن می دهيد که من بروم و از چاه((ذات العلم))آب بياورم،چون جبرئيل از طرف خداوند به پيامبر اطلاع داده بود که اين طلسم بايد با دست علی شکسته شود لذا پيامبر فرمود:يا ابالحسن برو به سوی آن چاه که خدای تعالی حافظ و ناصر تو است ولکن بايد با تو جماعتی هم باشند مخصوصا آنها که با((ابو العاص))بودند.بعد حضرت پيامبر علم نصرت را با دست مبارک خود به حضرت علی(ع)داد و آن حضرت را مشايعت کرده و دستهای مبارک را به آسمان بلند نمود و دعا کرد و برگشت.امام(ع)می رفت و ياران ملازم رکابش بودند وقتی که از لشگرگاه دور شد پرچم را با دست مبارک باز کرده و همه ياران را در زير آن قرار داد و رجزی می خواند تقريبا به اين مضمون:رسول خدا با دست مبارک پرچم پر افتخار اسلام را به من عطا کرد و امر فرمود تا با هر کافر و متمرد مقاتله کنم تا در مقابل دستور الهی و رسالت پيامبر سر فرود آرد،منم علی بن ابی طالب منم ابن عم رسول خدا،منم ناصر دين خداوند.
وقتی که به نزديک چاه رسيدند،دستور داد ياران قرآن بخوانند و خود حضرت آيه مبارکه:
((قد جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا))
را می خواندند،يعنی حق آمد باطل از بين رفت.((عمرو بن اميه))می گويد:از صدای رعد آسای اميرالمومنين زمين به لرزه درآمده بود،ناگهان عفريتی که قاتل((ابوالعاص))بود سر از چاه بيرون آورد.
دهن باز کرد چو غار سياه چو تندر بپوشيد رخسار ماه
هوا تيره گون کرد از دود دم زآتش علم سرزذات العلم
گفت:کيستيد؟آيا ندانستيد که کسی اينجا قدم ننهاده مگر آنکه هلاک شده؟اين سرهای انسانی را در کنار چاه نمی بينيد؟چرا عبرت نمی گيريد.حضرت اميرالمومنين(ع)نهيب زد و نعره کشيد:ای شيطان مردود و ای جن مطرود منم هلاک کننده دليران،منم متفرق کننده لشگرها،منم مظهرالعجائب،منم علی ابن ابی طالب،منم پسر عم مصطفی.چون آن عفريت اين کلمات را شنيد بر امام حمله کرد و می خواست کاری که با((ابوالعاص))کرده بود،با حضرت نيز انجام دهد.راوی گويد،ديدم حضرت مبادرت نمود با ذوالفقار دو سر يک ضربت هاشميه بر او زد،ما گمان کرديم آسمان به زمين آمد ناگاه ديديم آن عفريت مثل دو قطعه کوه در چاه افتاد،امام رو به ياران فرمود:((هلموا الی بالقرب و الروايا))((يعني،مشکها را پيش آريد)) ((قيس بن سعد عباده))گويد:به آن خدايی که ما را آفريد،وقتی که مشکها را آورديم،ديديم از غيرت اسداللهی حضرت،غضب بر چهره اش ظاهر گشته که زهره شير از ديدن آن آب می شود.در اين وقت صورتهای مختلف و صداهای بلند از چاه برخواست،عفاريت اجنه بيرون آمدند و آتش می پراکندند،دهانه چاه مانند نيران شده بود که شهاب فوران می کرد،تمام بيابان را دود فرا گرفت،در ميان دود،صورتهای سياه جن و شياطين نمايان بود،از هيبت و رعب نزديک بود روح از بدن ما بيرون آيد.
امير المومنان با صدای بلند فرياد زد:يا معشر الجن و الشياطين،آيا بر ولی خدا سرکشی می کنيد و با صورتهای گوناگون ما را می ترسانيد،خداوند به شما فرموده به اين صورت درآمده با من ستيز کنيد،يا با خدا افترا می بنديد،اکنون من که ولی قادر ذوالمن هستم شما را به آتش شمشير خود می سوزانم.پس آن بزرگوار شروع کرد به خواندن آياتی از قرآن کريم.((قيس ابن سعد))می گويد:به خدا قسم حضرت آن قدر از عزائم و سوره های محترقات و قارعات و محکمات قرآنيه قرائت کرد و به صورت آنها دميد،ديدم کم کم دودها و شراره ها و صورتها و صوتها معدوم شد،پس حضرت ما را پيش طلبيد بر سر چاه آمديم،دلو و ريسمان به دست مبارک گرفت و در چاه افکند هنوز به وسط چاه نرسيده بود که ريسمان را قطع کردند و دلو خالی را بيرون انداختند،غضب از سيمای حيدر کرار آشکار شد و سر ميان چاه کرده فرمود:ای جنی که ريسمان دلو ولی الله را بريدی و بيرون انداختی،خود بيرون بيا تا سزای عمل خود را ببيني،ناگهان عفريتی چون کوه با صورت عبوس با چشمهای برافروخته از چاه بيرون آمد.امام فرصت نداد که حمله کند،با صاعقه آتشبار چنان بر کمرش زد که آن چنارتناور را دو نيمه ساخت،و دلو ديگر را به چاه انداخت و به صورت بلند اين رجز را به گوش جنيان رسانيد.
انا علی انزع البطين اخرب هامات العدی بالسيف
ان تقطع الدلو لنا ثانيا اخمربکم ضربا بغير حيف
از قعر چاه جواب حضرت را با گستاخی می دادند،باز حضرت دلو را به چاه افکند،همين که به آب رسيد،طناب را قطع نموده دلو را بيرون انداختند.امام(ع)فرمود:ای شياطين و جن،هر يک از شما که دلو را قطع نموده است.بايد به مبارزه بيرون بيايد،پس کسی بيرون نيامد.
در همين حال عفريتی از ميان چاه فرياد زد:ای صاحب دلو عظيم الشان که خود را از آل عدنان می شماري،اگر راست می گويی ما که دلو تو را بيرون انداختيم،تو هم خود را به چاه بيانداز،((ولاح الغضب فی وجه علی بن ابی طالب))،غضب را از سيمای مبارک علی نمايان شد،فرمود:ای گروه جن و شياطين آيا علی را از آمدن ميان چاه می ترسانيد،پس آماده باشيد که با ذوالفقار دو سر آمدم و رو به ياران کرد و فرمود:مرا به چاه فرو بريد،مسلمانان به التجا و ناله در آمدند و عرض کردند:يا مولا،می خواهی خود را به دهان مرگ بياندازي،اين چاه پايان ندارد،تو اينجا هلاک خواهی شد،ما جواب رسول الله را چه بدهيم و به صورت حسنين چطور نگاه کنيم.حضرت فرمود:شما را به حق رسول الله قسم می دهم که مرا به چاه فرو بريد،و گرنه خود را به چاه خواهم انداخت،اصحاب ديدند کلام حضرت قابل تغيير نيست و چاره ندارند.ريسمان به کمر حضرت بستند و وارد چاه کردند.((قيس ابن سعد))گويد:((هنوز به وسط چاه نرسيده بود،ريسمان حيدر کرار را بريدند،آن حضرت را سرنگون کردند،ما چون چنين ديديم صدای ناله ما بلند شد به اينکه:آه پيامبر خدا مبتلا به غم شد و حسنين يتيم شدند،به سروسينه زديم گوش داديم که صدايی از حضرت بشنويم،جز ولوله شياطين و بانگ عفاريت و صدای اجنه چيزی به گوش نمی آمد،يقين به نابودی اميرالمومنين نموديم.در اين اثنا صدای رعدآسای اميرالمومنين از چاه به گوش می رسيد که می فرمود:((الله اکبر،جاءالحق و زهق الباطل)).بعد صدايی شنيدم که می گفتند:ای پسر ابی طالب امان بده ما را،صدای آن حضرت به گوش می رسيد که:قسم به خدا برای شما نزد من امان نيست،تا اينکه به اخلاص بگوييدلا اله الا الله محمد رسول الله(ص)،و عهد و ميثاق را با من محکم نماييد که بعد از اين هر کس بر سر اين چاه وارد شد که آب ببرد،مانع نشويد.در همين حال پيامبر اکرم نگران بود،جبرييل وارد شد سلام خدا را رسانيد و عرض کرد:خداوند می فرمايد نگران نباش ما با چندين هزار ملائکه به حمايت و نصرت و حراست پسر عمت علی اقدام کرده ايم اگر می خواهيد به سر چاه تشريف ببريد،مانعی نيست.حضرت فورا سوار شدند و با اصحاب به سوی چاه حرکت کردند لکن از شوق گريه می کرد.
((قيس ابن سعد))می گويد:ما که حيران،سر چاه مانده بوديم،ديديم پيامبر اکرم تشريف می آورند لکن از چشمهای مبارک اشک می ريزد،ما وحشت کرديم که مبادا به اميرالمومنين صدمه ای رسيده باشد،اين منظره باعث شد ما همه به گريه افتاديم،پيامبر با همين وضع به دهنه چاه رسيد در حالی که دود و شراره آنجا را فرا گرفته بود و صداهای مختلف باز شنيده می شد جبرييل نازل شد عرض کرد:قربانت گردم،جزع مکن خداوند می خواست فتح اين چاه و قتل متمردان جن و شياطین با دست نازنين علی انجام می گيرد و اين قضيه تا قيامت به نام مقدس وی باشد والا خدای تعالی را ملکی است که در آن واحد تمام اين گروه را قبض روح می کند اگر می خواهيد،بخوانيد علی را تا جواب دهد شما.
پيامبر به صدای بلند فرمود:يا علی!حضرت امير از قعر چاه جواب داد:لبيک لبيک يا رسول الله!ناگاه ديدم علی بر سر چاه آمد و به قدمهای پيامبر افتاد،رسول خدا پيشانی حضرت علی را بوسيد و فرمود:يا علی من خبر دهم که تو در چاه چه کردی،يا خود شما می گويی؟اميرالمومنين عرض کرد:يا رسول الله!چيزی بر شما مخفی نيست،شما بفرماييد.
از آن درج گوهر تکلم خوش است
وز آن غنچه تر تبسم خوش است
((قيس))گويد:ما غرق تعجب بوديم از اين دو بزرگوار،جنگ امير المومنين و رشادتهای او،و علم پيامبر که هر چه در زير زمين پيش آمده بود خبر می داد.
اين خلق و سرّ اين خلق انديشه در نيايد
دريای قلزم ست اين در سرمه دان نگنجد
پيامبر هر چه خبر می داد،علی(ع)تصديق می کرد.حضرت فرمود يا علی بيست هزار عفريت را از دم تيغ گذراندی،مابقی جنيان امان خواستند تو گفتی امان نيست مگر برای اهل ايمان،از روی صدق و اخلاص بگوييد:لا اله الا الله،محمد رسول الله،علی ولی الله و با من عهد کنيد که کسی را از اين چاه ممانعت نکنيد،آنها قبول کردند و بيست و چهار هزار قبيله طوايف جن مسلمان شدند و ايمان به خدا آوردند.چون تو سلطان آنها را کشته بودی،پسر او چون مسلمان شده بود تاج شاهی را بر سر او گذاشتی و نام او را ضعفر نهادی و به جای پدرش صعفر بر تخت نشاندی حدود و شرايع دين را به آنها ياد دادی بيرون آمدي،عرض کرد:بلی يا رسول الله!چنين است،سپس پيامبر اکرم دستور داد سپاه آمدند در نزديکی چاه رحل اقامت انداختند و از آب آن چاه سيراب شدند و مرکبها را سيراب کردند و يک شبانه روز در آن مکان بسر بردند و فردای آنروز به سوی مدينه حرکت کردند.
چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۸
یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸
پدر خوانده 2
خب، ظاهرا كوسهاي كه زماني جاني بود وبعد در لباس ناجي ظاهر شد، به پايان راه نزديك ميشود...
امروز پدرخواندههاي جديد با تشكيلاتي كاملا قانوني كارشان را انجام ميدهند.
فقط شايد خانوادهها عوض شده باشند، همين.
جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸
کودتای ولایی
تا جایی که حرف از دایره بسته مجلس خبرگان-رهبری و شورای نگهبان- به عنوان بزرگترین چالش مطرح بود.
امروز اما اوضاع عوض شده!
این مردم نیستند که انتخاب میکنند، یعنی انتخاب مردم مشروعیت نمیآورد و شاید فقط مقبولیت بیاورد.
رهبری از سوی خدا انتخاب شده و تمام قدرتها در دست اوست.
فقط چون سرش کمی شلوغ است بخشی از قدرتاش را به بقیه - رییس جمهور، مجلس و ...- تنفیذ کرده.
خب اگر این تغییر موضع کودتا نیست چه چیزی است؟
کافی است نگاهی به سخنان مسوولان حکومتی از بعد از ماجرای سال 42 تا به امروز بیاندازیم
دقت به سیر سعودی این سخنان نمونهای آموزنده از قدرت گرفتن دیکتاتورهاست.
شاید سالها بعد این ماجرا به عنوان نمونهای از قدرت گرفتن دیکتاتورها در کتابهای درسی دانشکدههای جامعهشتاسی دنیا تدریس شود.
یک سناریو
سقوط این دو هواپیما کار آشوبگران بوده و بیبیسی باعث سقوط شده است، تا کشور و هواپیماهای کشور دوست و برادر روسیه را ناامن جلوه دهند.
وگرنه چرا اینقدر سریع بیبیسی خبرها را منتشر کرد؟
البته از آن سوی قضیه هم میشود جور دیگری فکر کرد...
ماجرای بمبگذاری در مشهد، قتلهای زنجیرهای و ... نشان میدهد که طرف جناح حاکم نیز برای منحرف کردن ذهن مردم، از هیچ کاری حتی بمبگذاری در مکانهای مذهبی، ابایی ندارد.
نکته قابل توجه در دو سانحه اخیر این است که اینبار برعکس حادثههای پیشین، صحبت از اشتباه انسانی نیست...
شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸
تا ابله در جهانه/ ابرقدقد گرسنه نمیمونه
تو براي من همان ابرقدقدي
اما اين بار قرارنيست همه ماهيها از ترس ماهيگيران خودشان را طعمه تو بكنند.
ميداني؟
خيليها، خيلي چيزهارا فراموش نكردهاند
خونهايي كه از دستان تو ميچكد، كمتر از سيد علي نيست.
شايد اي ميان خرچنگي هم بود...
چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸
باز هم سقوط هواپيما
عاليجنابان خامنهاي، احمدينژاد، رفسجاني، موسوي و تمام عاليجنابان ديگر
تمام شمادر زماني كه در قدرت بوديد تمام تلاش خود را براي حفظ اسلام عزيزتان و صادرات اسلام انجام داديد
تلاش شما امروز به ثمر نشسته است و ميوه پربارش را ميتوانييد نه فقط در جاي جاي دنيا، بلكه در ايران عزيزما هم ببينيد.
امروز كه زير سايه اين درخت تناور لميدهايد، و در روياهايتان با حوريها و غلمانهاي بهشتي لاس ميزنيد،بد نيست كمي هم مراقب باشيد نشستن زير سايه درختي كه عادت به خوردن خون و گوشت انسان دارد براي شما هم ممكن است خطرناك باشد.
شايد درخت شما را هم با انسان اشتباه گرفت(درختاست ديگر،زياد نبايد روي عقلاش حساب كنيد)
شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸
جلالالدین محمد بلخی
تولد : ۶ ربیعالاول ۶۰۴ قمری بلخ
مرگ: ۵ جمادیالثانی ۶۷۲ قمری قونیه
آرامگاه : قونیه ترکیه
لقبها : مولانا، مولوی، خَمُش
زمینه فعالیت: عرفان، تصوف، ادبیات فارسی
اهل: خراسان
دوره: خوارزمشاهیان
مذهب : مسلمان سنی
آثار: مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیه ما فیه
- دوست من جناب من!
- شما مطمئن هستید که نوشته های مولوی را خواندهاید؟
- شما مطمئن هستید که نوشتههای مولوی بر اساس چیزی است که از آن به عنوان آموزههای دینی نام میبرید؟
- یعنی مولوی شیعه بوده و به ولایت فقیه هم ایمان داشته؟! تا جایی که من از مردم جدا میدانم مولوی سنی بوده و هیچ علاقهای هم به ولی فقیه شما نداشته است.
- گفته ای:
در دولت قبل براي خيلي ها كه كتابهايشان (البته طبق قانون) هرگز صلاحيت نداشت به خاطر هم حزبي و هم فكر بودن مجوز صادر مي شد
میشود ماده قانونیای که میگویید کتابی صلاحیت چاپ نداشت را ذکر کنید؟ چون در قانون اساسی ما نه تنها چیزی به عنوان ممیزی کتاب وجود ندارد، بلکه ممنوع هم هست. این که کتابی از آذریزدی به بهانههای مسخره در دولت قبل چاپ نشده است چیزی از گناه دولت فعلی کم نمیکند. تا جایی که رییسجمهور مردمییتان هم اعتراف کرده هم حجم کتابهای چاپ شده در این دولت به مراتب کمتر از دولت قبل بوده و هم حجم کتابهای ممیزی شده بیشتر - میدانی گوینده این حمله کیست؟
این همه تحکیم های عقیدتی از کودکان امروزی، فردا بزرگسالانی خشونت گرا و قالبی می سازد که بیشترشان تا پایان عمر از درون احساس خفت و خواری می کنند
احتمالا آذریردی که نبوده؟ - یعنی شما میفرمایید نویسندههای دیگری که برای کودکان مینوشتند فقط برای شهرت و پول مینوشتند؟
یعنی مثلا صمد بهرنگی برای شهرت و پول مینوشته؟ - جدا خدا به کار آذریزدی برکت داد؟ چند کتاب او پیش از سال 57 ممیزی شد و چند کتاباش بعد از 57؟
- یعنی شما میفرمایید عکس روی جلد کتاب شما از کودکان کوچه باغ ایران گرفته شده؟ البته بعید هم نیست بعد از سیاست یا روسری یا توسری دختزبچههای 5-6 ساله هم اجبارا محجبه شدند! چون پیش از انقلاب دستکم به آن صورت که دوستان شما میگویند بچههای ما در کاخ جوانان و کانون پروش فکری کارهای بد بد میکردند.
- البته این را هم نفهمیدم که فرهنگ ایرانی از اسلام جدا شدنی نیست، شاید با کلی اغماض بشود گفت ایران و اسلام خدمات متقابلی داشتهاند، اما این که بگوییم مثلا ارزش زن در ایران و اسلام برابر بوده بیش از حد خندهدار است، یا مثلا فرض کنیم ایرانیها هم مثل مسلمانان انسانها را به عنوان برده و کنیز خرید و فروش میکردند!
- فکر میکنم به اشتباه به جای بلاگفا در کامنت برای شما نوشته بودم بلاگر!، در هر حال دولت محبوب شما-دستکم در این جایی که من هستم-بلاگفا را فیلتر کرده است!
جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸
قصه های خوب برای بچه های خوب
نه مثل خیلی ها که در 70-80 سالگی بعد از مرگشان فقط خون هایی که ریحته اند در یادمان مانده باشد
دست کم بخش بزرگی از کودکی های ما مدیون اوست
کتاب خواندن هایمان
بوی کتابخانه
حس فهمیدن..
حس مهم بودن
مگر چند نفر توی کل تاریخ ما بودند که
برایشان مهم بود که بچه داستانهای
مثنوی را بفهمند؟
اصلا مگر چند نفر در کل تاریخ ما
برایشان مهم بود بچه ها بفهمند؟
شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۸
براي كسي كه حتي رييسجمهور خودش هم نبود...
حال هالهات كه انشاالله خوب است؟
حيف نبود مموتي؟
خودت به درك، حيف هالهات نبود؟
دستكم يك آدم دانشگاهي بودي،
دكترا داشتي،
نه از اين دكتراهاي الكي
از آن دكتراهايي كه برايش كلي زحمت ميكشند،
كلي انگليسي بلد بودي مموتي جان!
ميداني؟
آخر رسم است كه براي دكترا تافلاي، چيزي داشته باشند...
كلي مقاله داده بودي درژورنالهاي داخلي و خارجي(هرچند كه انگليسيهاي پدرسوخته با همكاري بيبيسي جلوي انتشار مطالبات را گرفتهبودند)
مي رفتي توي دانشگاههاي مختلف سخنراني ميكردي ( هر چند مجبور بودي تشويق كننده هايت را با اتوبوس همراهات ببري)
ميتوانستي روي زمين بخوابي و پتويي رويت بياندازي و كلي خودت را مثل مردم نشان دهي
ميتوانستي باغباني كني و علفهاي هرز را جدا كني...
شده بودي ماركوپولو و هر روز يك جاي دنيا بودي
ميخواستي دنيا را اصلاح كني
اقتصاد دانهاي دنيا پشت مرز توي صف ايستاده بودند تا مديريت اقتصاد جهاني را يادشان بدهي.
فكرش را بكن
از اين به بعد چه ميكني؟
چهار سال اصلا كم نيست...
توي اين چهار سال قرار است همه به هالهات بخندند (بيچاره هاله چه گناهي كرده بود؟)
همه منتظرند يك كلمه انگليسي حرف بزني تا بخندند(ماجراي سفرت به روسيه را يادت هست؟)
فكرش را بكن
به هر دانشگاهي سر بزني، هر چقدر هم خودت و دوستانت سعي كنيد، رنگ سبز را مي بيني...
قبلترها اگر هم جمعيتي جمع ميشد با افتخار ميگفتي براي استقبال از تو آمدهاند
اما اينبار رنگ سبز چشمانت را كور خواهد كرد
هر جاي دنيا كه بروي( اگر راهت بدهند) تمام مسيرت پر از رنگ سبز خواهد بود
شايد تمام اقتصاد دانهاي دنيا هم با مچبند سبز پيشات بيايند
ميداني مموتي جان؟
رنگ سبز و مچ بند سبز دارد مد ميشود و خيليها بدون اينكه بداند آنرا استفاده خواهد كرد.
فكر كن شايد صبح كه بيدار شدي يا حتي وقتي خوابي نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب تو را ميروبد
حتي وقتي به باغباني مشغولي رنگ سبز را ميبيني
خلاصه حيف شد مموتي جان
كاش همان محمود هاله خودمان ميماندي
تو را چه به اداي كودتاچيان را درآوردن؟
ميداني مموتي جان
من اصلا از كسي كه اين رنگ سبز را مد كرد خوشم نميآيد و خب چه ميشود كرد؟
خيليهاي ديگر هم خوششان نميآيد
اما خب تو هم خوشت نميايد، گرفتي منظورم را؟
شايد حتي هالهات هم بعد از اين سبز شد...
برای کوسهای که دیگر دندان نداشت
هر جا اتفاقی میافتاد، يك جوري ردپاي تو هم بود، بدون اينكه بشود ثابتاش كرد
از همان سالهاي 42
يادت هست؟
ميگويند در همان سالهاي 42 يك خبرنگار خارجي از يكي از روحانيون آن زمان پرسيده بود، اگر مملكت را به دست بگيريد، شما كه همهتان روحاني هستيد،خب ملكت هم به سياستمدار نياز دارد چه ميكنيد؟
روحاني مورد نظر هم گفته بود ما يك هاشمي رفسنجاني داريم كه با يك انگشتش دنيا را كيچرخاند!(نقل به مضمون!)
ماجرا تا جايي پيش رفته بود كه براي خودت اكبرشاه شده بودي، يادت هست؟
ردپاي تو در پيش از انقلاب، بعدش. سقوط دولت موقت، ماجراهاي خرداد 60 و كل دهه 60، قتلهاي زنجيرهاي، بركناري منتظري، در ادامه پيدا كردن جنگ بعد از خرمشهر و حتي پايان اجبارياش و ماحراي جام زهر و حتي در مرگ احمدخميني براي بسياري از مردم ردپايي مشخص بوده است(اين كه اين گمانها چقدر درست بودهاند مهم نيست، مهم اين است كه مردم براي آدمهايي كه قدرتمند ميدانند هزاران شايعه و افسانه ميسازند)
حتي يادت هست، تا مدتها روي ديوارها نوشته كوسه احمد را خورد ديده ميشد!
با تلاس تو بود كه سيدعلي يك شبه آيتالله شد و رهبر...
حالا كجايي شيخ اكبر؟
دندانهاي كوسه را كشيدهاند؟
ماجراي آن كوسه را كه عادت داشت فلان جاي شناگران را بخورد را كه حتما شنيدهاي؟
و اينكه دندانهايش را كشيدند و مهمتر، عكسالعمل شناگران بعد از حمله دوباره كوسه بيدندان.
چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸
براي سيد علياي كه ديگر حتي سيد علي گدا هم نيست...
ميداني سيد؟ دلم ميسوزت برايت،
يادت هست يك زماني براي خودت برو بيايي داشتي
دستكم اگر كسي هم جرات ميكرد حرفي بزند از كوسه بالاتر نميرفت و تو جايت امن بود
با اقتدار تكيه داده بودي به كرسي ولايت(صندلي پادشاهي) ات
گاه گاهي هم حرفي ميزدي و حرفت براي همه حجت بود.
يادت هست بعد از 18 تير در جمع خواص ات گفتي:"حتي اگر بر عليه من هم شعار دادند كاري نكنيد..."
آن حتي را يادت هست؟ انگار اينبار انگار بايد چيز ديگري بگويي!
چند سال گذشته سيد؟
خودت باورت ميشد كه براي شكسته شدن بتات فقط چند سال كافي باشد؟
زندانهاي شاه را يادت هست؟
راهپيماييها را چطور؟
يادت هست شاه هم همه چيز را ميانداخت گردن بيبيسي!
چقدر طول كشيد كه شاه آن جمله معروف "صداي انقلاب شما را شنيدم" را گفت؟
براي تو چقدر ميكشد؟
اصلا تو چيزي هم ميشنوي يا آن انفجار به غير از دستات به گوشات هم آسيب رسانده؟
باورش سخت است، اما ديگر دوره خواب راحتات تمام شده، ديگر كابوس ندا ها رهايت نميكند،
آدمهاي دور برت كم شدهاند و هر روز هم كمتر ميشوند و تو ديگر حتي از سايه خودت خواهي ترسيد
اين عاقبت تمام ديكتاتورهاست سيد علي
ربطي هم به دين يا مذهب يا چيزي مشابه آن ندارد
اين فقط يك جبر تاريخي است
لالا لالا دیگه بسه
لالا لالا دیگه بسه گل لاله
بهار سرخ امسال مثل هر ساله
هنوزم تیر و ترکش قلب و می شناسه
هنوز شب زیر سرب و چکمه بیداره
نخواب آروم دل بی خار و بی کینه
نمی بینی نشسته گلوگه تو سینه
آخه بارون که نیست ، رگبار باروته
سزای عاشقای خوب ما اینه
نترس از گلوله ی دشمن گل لادن
که پوست شیره پوست سرزمین من
اجاق سرد سرمای شب سنگر
دلیل تا سپیده رفتن و رفتن
نخواب آروم گل بادوم ناباور
گل دل نازک خسته ، گل پرپر
بگو باد ولایت ، پرپرت کرده
دلاور پر کشیدن رو بگیر از سر
دوباره قد بکش تا اوج فواره
نگو این ابر بی بارون نمی ذاره
مث یار دلاور نشکن از دشمن
ببین سر میشکنه تا وقتی سر داره
نذاشتن همصدایی رو بلد باشیم
نذاشتن هرجا با همدیگه بد باشیم
کتابای سفید و دوره میکردیم
که فکر شب کلاهی از نمد باشیم
نگو رفت تا هزار آفتاب ، هزار مهتاب
نگو کو تا دوباره بپریم از خواب
بخون با من نترس از گلوله ی دشمن
بیا بیرون ، بیا بیرون از این مرداب
نگوی تقوای ما تسلیم و ایثاره
نگو تقدیر ما صدتا گره داره
به پیغام کلاغای سیاه شک کن
که شب جز تیرگی چیزی نیاره
نخواب وقتی که همبغضت به زنجیره
نخواب وقتی که خون از شب سرازیره
بخون وقتی که خوندن معصیت داره
بخون با من ، بیا تا من ، نگو دیره
سکوت شیشه های شب غمی داره
ولی خشم تو مشت محکمی داره
عزیز جمعه های عشق و آزادی
کلاغ پر بازی با تو عالمی داره
عزیز جمعه های عشق و آزادی
کلاغ پر بازی با تو عالمی داره
بخواب ای حسرت صبح گل گندم
نباش تو دالونای قصه سردرگم
نخواب رو پالش پرهای پروانه
که فریاد تو رو ، کم داره پروانه
لالا لالا دیگه بسه گل لاله
چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸
30 سال
توجه داشته باشیم که شورای نگهبان انتخابات را تایید کرده است.
نکته دیگر اینکه چه تضمینی وجود دارد در انتخابهای بعدی که زیر نظر همین شورا برگزار میشود، واقعی باشد؟
اطمینان از دست رفته مردم را چطور میشود برگرداند؟
با توجه به شرایط بالا فکر میکنید حکومت حاضر است این رسوایی را بپذیرد؟
شاید بگوییم برای بقا ممکن است بپذیرد، اما مشکل اینجاست که آدمهایی که عنوان نماد و رهبر برای جنبش سبزمان انتخاب کردهایم نیز پیش از این در این نظام نقش داشتهاند و زیر سوال رفتن تاریخ 30 ساله حکومت به نفع آنها هم نیست...
یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸
شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸
میرحسین خان موسوی
سکوت و عملکرد (به اصطلاح) اصلاحطلبان هم نشان از یک کودتای تمام عیار دارد...
چیزی که بیشتر از همه نگران کننده است سرونوشت جوانهایی است که به حمایت از جناب میرحسین به خیابانها ریختند و عکسها و فیلمهایشان پشت سر هم در شبکهةا و سایتهای خبری پخش میشود و البته ماجرای 18 تیر یادمان نرفته است و سرنوشت کسانی را که عکسهایشان منتشر شد.
عملکرد موسوی در خوشبینانهترین حالتاش یادآور اعدامهای دهه 60 است و سکوتش در آن زمان و البته فرار از مسوولیتاش در این زمان
شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸
بیانصاف
به رای کسی که صدمه نزدم؟
قبول دارم، خیلی بیانصاف شدهام، یا به قول دوستی خیلی لجن! نمیدانم، شاید بد هم نبود آلزایمر میگرفتم! شاید اینطوری احساس تهوع پیدا نمیکردم از حرفها و برنامههای بعضیها امید چیز خوبی است و البته اعتماد کردن، شما که دارید قدرش را بدانید فقط از یک چیز کمی دلم گرفته، اینکه چقدر حقیر شدهایم که انتخابمان محدود شده به اینها.
چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۸
برای محسن مخملباف و "صفر تا صد" اش!
به رای کسی که صدمه نزدم؟
قرار بود تا بعد از انتخابات چیزی در موردش ننویسم،
اما این نوشته محسنخان مخملباف و البته ایمیلها و آفلاینهای روازانه دوستان-که در محبت و صداقتاشان شکی ندارم-در حمایت باعث شد این پاسخ را بنویسم،
به سبک محسن مخملباف:
پیشگفتار :یادم هست اولین بار که نام مخملباف را خوندم بعد از اکران فیلم توبهٔ نصوح بود،
با سواد آن زمانام نامش را محملباف(مهملباف؟) خواندم که بدوم شک از اثرات جملههایی مثل مهمل گویان شرق و غرب بوده است.
۱-کوچک که بودیم یکی از معدود بازیهایی که هنوز حرام اعلام نشده بود(شاید هم شده بود و ما نمیدانستیم) کارت بازی بود،یک سری کارت بود که روی هر کدام مشخصات یک ماشین نوشته شده بود، کارتها را بین هم پخش میکردیم و بازی میکردیم، نوبت هر کس که میشد باید مشخصهای را از کارت اولاش میخواند، مثلا سرعت، تعداد دنده و ...
هر کس کارتاش بهتر بود توی آن برگ برنده بود...
یکی از مشخصههایی که اوایل نمیدانستیم چیست،صفر تا صد بود، خب توی این مورد هم ما مثل سرعت رفتار میکردیم، یعنی هر ماشینی صفر تا صد اش بیشتر بود، برنده بود، تا مدتها از این که صفر تا صد پیکان بیشتر از بنز است احساس غرور میکردیم!
خب بعدتر فهمیدیم که یک جای کار میلنگد و نمیشود که پیکان بهتر از بنز باشد، این بود که از این و ان پرسیدیم تا به این نتیجه رسیدیم که هر چه صفر تا صد یک ماشین کمتر باشد، بهتر است، یادش بخیر بر سر این موضوع توی بازی با کسانی که نمیدانستند چه بحث و شاید دعواها که نکردیم!
۲- یکی از شعارهای محبوب آن روزهااین بود: عراق آفتابه سازه، ایران پیکان میسازه!
۳-دانشگاههاتازه بازگشایی شده بود، و آدمبدها از دانشگاهها اخراج و بیشتر اعدام شده بودند، خواهر بزرگه میخواست کنکور بدهد، ما که عادت کرده بودیم همه نمرهها را از بیست ببینیم با نمره تازهای آشنا شدیم: ۱۰۰!
یادم هست که کلی کیف میکردیم که چقدر خوب میشد نمره آدم به جای ۲۰ میشد مثلا ۸۰ یا حتی ۱۰۰ با ۱۰۰۰ !
۴-آن روزها با مفهوم جدیدی آشنا شدیم،پرسشهای چهار گزینهای،
یادم هست پیش خودم فکر میکردم چقدر خوب، آدم اگر جواب سوالی را هم نمیدانست شانسی یکی را انتخاب میکند، احتمال زیادی وجود دارد که درست انتخاب کرده باشد،
بعدش فهمیدم که نه! طراحان از من زرنگتر بودهاند، اگر اشتباه انتخاب کنی نمره منفی میگیری!
و اگر جواب سوالی را نمیدانی بهتر است که جواب ندهی، و به این نتیجه رسیدیم که صد رحمت به امتحانهای کتبی خودمان!
۵-امیر نادری فیلمی دارد به نام سازدهنی، امیرو برای سازدهنی زدن راضی به کولی دادن به عبدالله تازه ختنه شده میشود تا جایی که «خر عبدول، کل عبدالله» تبدیل میشود، بعد عصیان میکند و برای رهایی از خر بودن، سازدهنی عبدالله(عامل خر بودن اش) را به دریا پرتاب میکند.
۶-از آن آقایی گفتهای که با او در زندان ستمشاهی، آشنا شدهای، نکند او هم برای چاقو زدن به پاسبانی زندانی شده بوده که گفته میشده ساواکی بوده؟(فقط گفته میشده!)
گفتهای که بسیار برای ظلمهایی که به دیگران شده گریه میکرده است، به نظرت بعد از ماجرای حکم حکومتی همم گریه کرده است؟
به نظرت اگر گریه هم کرده باشد، گریهاش فایدهای هم داشته؟
حکایت ملا زا شنیدهای که شکایت از مردی یش حاکم برد و حاکم مرد را نفرین کرد، ملا بدون حرف زدن خارج شد، حاکم گفت:" کجا میروی؟"، ملا گفت :"پیش مادر بزرگمام، او بهتر از تو نفرین میکند"
۷- نفر دوم اما جالبتر است، هنرمندی است که در سالهای اول انقلاب با او آشنا شدهای، احتمالا همان سالهایی که دو چشم بیسو را میساختی و فریاد میزدی "مرگ بر ماهی سیاه کوچولو"، تعجب میکنم که این هنرمند و هنرمند نواز چرا حتی یک بار -حتی دوستانه- به تو در این مورد اعتراض نکرده؟ یعنی نویسنده ماهیسیاهکوچولو هنرمند نبوده؟
یا شاید بوده اما هنرمند همفکر نبوده؟
اینجای کار باز هم میلنگد چون به قول تو او در این مورد کاملا فراجناحی فکر میکرده!
گفتهای که سینمای بلندآوازه ما حاصل تلاش و مدیریت اوست، ظاهرا فیلمهای کانون و سینمای کانون را فراموش کردهای و تاثیر اش بر سینمای ایران را و باز هم احتمالا فراموش کردهای که کانون را چه کسی ساخت و چه کسی حمایتاش میکرد و باز هم احتمالا فراموش کردهای که چه کسانی و در چه زمانی آدمهاو کتابها را از کانون حذف کردند؟
فراموش کردی که چاپ کتابهای طلایی کی و کجا و به چه علت متوقف شد؟
فراموش کردهای که چه کسانی بازی زنان زا در سینما و در تاتر غیر اسلامی و غیر اخلاقی میدانستند و یا چه کسانی حاضر نبودند با فیلمسازهای طاغوتی فیلم بسازند؟
گفتهای که نسل تو به خوبی به یاد د ارد که در دوره جنگ همه جانبه دچار تورم نشدیم و احتمالا فشار اقتصادی زیادی هم احساس نکردهایم،
نمی دانم شاید ما در سیارهای دیگر زندگی میکردیم که مجبور بودیم ده ساعت توی صف بیاستیم که گوشت کوپنای یخی بگیریم، شاید در محله شما، مثل برادرتان محمود(ادمی که امروز مثل آنروز شما فکر میکند) همه چیز فراوان بوده و ارزان!
احتمالا شما برای خرید کولر، یخچال و یا هر چیز دیگری مجبور نبودید دفترچه بسیج اقتصادییان را برای تایید به مسجد محلاتان بدهید!
۸- گفتهای ما انتخاب نکنندهها در انتخاب احمدینژاد بیشتر تاثیر داشتهایم تا کسانی که به احمدینزاد رای دادهاند، اما اشاره نکردی چه اتفاقی افتاد که از آن بیست میلیون نفری که خاتمی رای دادند، فقط دو میلیون نفر به کاندیدای مورد نظر شما رای دادند...
۹- گفتهای که ما یا صفر درصد ایم یا صددرصد، ظاهرا فراموش کردهای که چه کسی بود که حاضر نبود حتی چند ثانیه از فیلمش برای اکران حذف شود و میگفت یا تمام فیلم یا هیچ؟
تو هم مثل ما فراموش کاری مخملباف عزیز، فقط یک تفاوت کوچک هست،
"بر خلاف کری ما که ز پیغالود است/ گوش ...... کر مادر زاد است/البته آنچه به جایی نرسد فریاد است."
پینوشت: شعری از مجله آنروزهای گلآقا، که شاعرش را فراموش کردهام:
وارد باغ شديم
و نمي دانستيم
كه ز واروني بخت
باغبان كرده كمين پشت درخت !
من كه آن عهد زبل بودم و شيطون و بلا
از درختي پر بار
رفته بودم بالا
من شدم غرق شناسايي انديشه يك سيب گلاب
« كه فلك دسته گلي داد به آب ! »
تو شنيدي كه يكي مي آيد
تيز در رفتي و با من گفتي:
« هاي... « ملا »، در رو ! »
بنده في الفور پريدم پايين
تا به خود جنبيدم
باغبان نيز رسيد
حالتم شد نمكين !
چشم شهلاي من از ضربت اردنگي آن بي انصاف
لوچ شد مثل « اوشين » !
باغبان گوش مرا سخت كشيد
آنچنان سخت كه پنداشتي از بيخ بريد !
من به ضرب كتك افتاده به خاك
تو زدي از سر ديوار به چاك !
***
من از آن روز دگر شكر خدا
شده ام ناشنوا (!)
ولي از گردش چرخ و ايام
تو وزيري شده اي صاحب نام !
***
زن من مي گويد:
« اصغري » لخت و پتي ست
« مملي » پاره شده شلوارش
سقف هم نمناك است
ما چه سازيم، اگر در برود زهوارش؟
« با خبر باش كه سر مي شكند ديوارش ! »
و من انگار نه انگار كه اصلاّ سخني مي شنوم !
***
مردمان مي گويند:
« آي... آقاي وزير !
وضع ما آشفته ست
بختهامان خفته ست
توي دنيا، آيا
نيست يك تن كه به فرياد دل ما برسد؟!
هاي... آقاي وزير... ! »
و تو انگار نه انگار كه اصلاّ سخني مي شنوي !
***
بر خلاف كري من كه ز «پيقولاد» است«1»
گوش ارباب مناصب، كر مادرزاد است
« آنچه البته به جايي نرسد، فرياد است ! »
پاورقي:
«1»- پيقولاد: نوعي از ثقل سامعه كه به واسطه كشيده شدن گوش آدم توسط باغبان به علت بالارفتن از درخت گوجه يا گردو، در خردسالي حاصل مي شود و با انواع ديگرش فرق دارد!
-----------------------------
اینطور که اینجا گفته شعر از ابوالفضل زرویی نصرآباد است
جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۸
ایران سرزمین افتتاحیهها
پیشترها فکر میکردم فلان نماینده یا فلان وزیر چقدر احمق است که نمیداند برنامهای که برایش چیدهاند فقط نمایشی است، یعنی واقعا نمیفهمد چیزی که میبیند فقط دموی یک برنامه است؟
فکر میکردم اجرا کننده نمایش آدم فابلی است که میتواند همه را فریب بدهد....
اما این چند روز وقتی فهمیدم باید یک سایت آنلاین که کلی ترانزکشن مالی با بانکهای مختلف دارد را آفلاین شبیهسازی کنم، حتی بخشهای بانکی را (آنهم در حضور خود مسوولان بانکها) به این نتیجه رسیدم که اوضاع شورتر از این حرفهاست،
همه بازیگران این نمایشاند و تنها کسی که از واقعیت پشت پرده خبر ندارد خود من هستم!
چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸
دیدید برگشتم؟
هر چند باز هم در همینجا به تمام دوستان همراه شو عزیر با کمال احترام و ادب عرض میکنم که نخیر! همراه نمیشوم عزیز!
من کماکان همان جایی هستم که 4 سال پیش بودهام و فکر هم نمیکنم چیزی تغییر کرده باشد،
همین!...
عنوان مطلب به احترام عمو وثیق عزیز است به خاطر کامنتاش پای پست قبلی!
پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۸
یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۷
پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷
مرخصی
شکی ندارم که این آخرین برگه مرخصیای بود که پر کردم!
یادم هست توی محل کار قبلیام برای برگشت به خانه سرویس داشتیم، یک بار کمی کارم طول کشیده بود و من داشتم با عجله به طرف سرویس برمیگشتم، یک لحظه خودم را در چند سال بعد تجسم کردم، با شکم جلو افتاده و کلهی کچل به دنبال اتوبوس سرویس میدویدم...
بعد از آن دیگر سوار سرویس نشدم!
توی محل کار قبل از آن ماههای آخر رییس جدید میخواست هر روز دفتری را برای حضور و غیاب امضا کنم و ساعت بزنم، توی آن دفتر هم فقط یک امضای من هست، امضای خروج!
توی محل کار قبلیاش که خودم هم جزو بنیانگذارانش بودم، میخواستم برای کاری نصف روزه، محل را ترک کنم، جناب رییس- که یک دوست قدیمی بود- به منشی شرکت گفته بود من اجازه ندارم تا فلان پروِه را تمام کنم تقاضای مرخصی بکنم!، خب طبیعتا این هم آخرین روز کاری من توی آن شرکت بود...
بخواهم ادامه بدهم شش یا هفت مورد دیگر هم هست،
الان داشتم به کل جریان فکر میکردم.
نمیدانم مشکل از من است یا بقیه!
نمیتوانم درک کنم چطور اینهمه آدم با همین روش زندگی میکنند ولی من نمیتوانم؟
پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷
حسني نگو بلا بگو
ركوردي كه فكر نميكنم هيچ وقت شكسته شود.
توی ده شلمرود،
حسنی تک و تنها بود.
حسنی نگو، بلا بگو،
تنبل تنبلا بگو،
موی بلند، روی سیاه،
ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی،
هیچکس باهاش رفیق نبود.
تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه.
باباش میگفت:
- حسنی میای بریم حموم؟
- نه نمیام، نه نمیام
- سرتو میخوای اصلاح کنی؟
- نه نمیخوام، نه نمیخوام
کره الاغ کدخدا،
یورتمه میرفت تو کوچهها:
- الاغه چرا یورتمه میری؟
- دارم میرم بار بیارم، دیرم شده، عجله دارم.
- الاغ خوب نازنین،
سر در هوا، سم بر زمین،
یالت بلند و پرمو، دمت مثال جارو،
یک کمی بمن سواری میدی؟
- نه که نمیدم
- چرا نمیدی؟
- واسه اینکه من تمیزم.
پیش همه عزیزم.
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!
غازه پرید تو استخر.
- تو اردکی یا غازی؟
- من غاز خوش زبانم.
- میای بریم به بازی؟
- نه جانم.
- چرا نمیای؟
- واسه اینکه من، صبح تا غروب، میون آب،
کنار جو، مشغول کار و شستشو.
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!
در واشد و یه جوجه
دوید و اومد تو کوچه.
جیک جیک زنان، گردش کنان
اومد و اومد، پیش حسنی:
-جوجه کوچولو، کوچول موچولو،
میای با من بازی کنی؟
مادرش اومد،
- قدقدقدا
برو خونه تون، تورو بخدا
جوجهی ریزه میزه
ببین چقدر تمیزه؟
اما تو چی؟
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!
حسنی با چشم گریون،
پاشد و اومد تو میدون:
- آی فلفلی، آی قلقلی،
میاین با من بازی کنین؟
- نه که نمیایم نه که نمیایم
- چرا نمیاین؟
فلفلی گفت:
- من و داداشم و بابام و عموم،
هفته ای دوبار میریم حموم.
اما تو چی؟
قلقلی گفت:
- نگاش کنین.
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه!
حسنی دوید پیش باباش:
-حسنی میای بریم حموم؟
- میام، میام
- سرتو میخوای اصلاح کنی؟
- میخوام، میخوام
- حسنی نگو، یه دسته گل
تر و تمیز و تپل مپل
الاغ و خروس، جوجه و غاز و ببعی
با فلفلی، با قلقلی، با مرغ زرد کاکلی
حلقه زدن، دور حسنی.
الاغه میگفت:
- کاری اگر نداری، بریم الاغ سواری.
خروسه میگفت:
- قوقولی قوقو. قوقولی قوقو؟
هرچی میخوای فوری بگو.
مرغه میگفت:
- حسنی برو تو کوچه.
بازی بکن با جوجه.
غازه میگفت:
- حسنی بیا،
با هم دیگه بریم شنا.
توی ده شلمرود
حسنی دیگه تنها نبود.
جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۷
بالاترین
اصل مطلب از وبلاگ شاهین
یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷
آنچه در زیر پنهان است!
آقای شماره يک:
آقای شماره یک را چند سالی است میشناسید، آدمیاست مذهبی(نه حزباللهی) و مومن، تا حایی که چند باری به حج رفته وشما را هم برای مراسم بعد از حج( اسمش چی بود؟) دعوت کرده و البته شما هم طبق معمول نرفتهاید.
توی کارش خوشفکر است و باسواد، اما خوب گیرهای مذهبی دارد و نمیشود جلویش کارهای غیر مذهبی (تماشای پاتیناژ،باله و ...) کرد، یکی دو بار هم از شما خواسته که دست کم جلو او از این کارهای خلاف شرع نکنید.
آدم شماره دو:
از بد روزگار(؟) با شما همکار است،از آن هفت خطهای روزگار، هر کاری که به ذهنتان هم نرسیده ممکن است از او سر بزند،اما خوب دستکم جلوی شما رعایت میکند.
اینها پیشفرض،
آقای شماره دو تو خاطراتاش، از دوستی(آقای شماره سه) بگوید که دست او را از پشت بسته و این که چند شب پیش آقای شماره سه در مجلس بزم(که ظاهرا کمی هم سرش گرم شده بوده) پیشنهاد انجام پروژهای را به آقای شماره دو داده،
آقای شماره دو هم میبیند این کار راست کار شماست،
خب طبیعیاست که قراری گذاشته میشود بین این سه نفر (خود شما،آقای شماره دو و آقای شماره سه)،
قیافه شما و آقای شماره سه دیدینیاست وقتی میبینید آقای شماره سه، همان آقای شماره یک است،
بخصوص وقتی آقای شماره دو(ی) از همه جا بیخبر به عنوان هدیه(یا برای گرم کردن جلسه مذاکره)یک شیشه نوشیدنی غیرشرعی برای آقای شماره سه(= یک) آورده!
جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷
سهشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷
باراک اوباما
چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۷
دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۷
Låt den rätte komma in
اگر به دنبال فیلمهای اسکاری هستید، این فیلم مناسب حال شما نیست.
اما همینقدر بدانید که این فیلم برنده 20 جایزه معتبر سینمایی شده.
البته اگر آقای شیرازی عزیز کشف نفرمایند که فیلم با دوربینهای اسراییلی فیلمبرداری شده!
پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۷
PHP هم صهیونیستی اعلام شد!
البته قبلا هم از این نوع مطلبها در مورد محصولهای دیگر خوانده بودیم،
- Babylon اسراییلی است و اطلاعاتی را برای اسراییل ارسال میکند
- والتر الیاس دیزنی،صهیونیست بوده و فیلمای کمپانی دیزنی،فیلمهای صهیونیستی هستند
- نستله صهیونیستی است
- اینتل صهیونیستی است
- HP صهیونیستی است
- ...
کشتار غره البته مایه تاسف است و رفتار اسراییلیها هم محکوم، اما حرکتهایی مانند این هم به همان اندازه مایه تاسف است
- فراموش نکنیم که تحریمهای یک طرفهای مانند این هیچ مشکلی برای ارتش اسراییل پیش نمیآورند،
- فراموش نکنیم که چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم بخش بزرگی از اقتصاد و علم دنیا در دست یهودیان است و بیشتر این یهودیان هم اسراییل را دوست دارند(معنی این حرف این نیست که عملیات ارتش اسراییل موافق باشند)
- فراموش نکنیم که در دوره جنگ عراق اسراییل مهمترین و بزرگترین متحد ما بود و ایران بسیاری خریدهای نظامی خود را از امریکا با واسطه اسراییل انجام میداد(ماجرای مکفارلین را یادتان هست؟)
- ایرانیان بسیاری در همان دوره برای درمان عازم اسراییل شدند و تحت درمان قرار گرفتند.
- ...
متوجه نمیشوم چرا بعد از عملکرد آمریکا در عراق، افغانستان و حتی ایران، دوست خوبمان جناب شیرازی کامپیوتر ساخت آمریکای خود را دور نمیاندازند، و چرا هنوز از اینترنت ساخته شده توسط وزارت دفاع امریکا استفاده میکنند؟
چرا هنوز از Domain ای استفاده میکنند که بر روی کامپیوترهای آمریکایی ذخیره شده است؟
(توجه داشته باشیم که بخش یزرگی از اقتصاد آمریکا در دست یهودیان و البته صهیونیستهاست)
جنبش Opensource جنبشای جهانی است و نسبت دادن بخشی از آن به کشوری خاص مانند اسراییل، آمریکا یا حتی ایران و استفاده نکردن از آن به این دلیل، با فلسفه وجودی این دنیا فاصله بسیاری دارد.
شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۷
حماس،فتح و صدام
اشتباه نکنید، هدفام دفاع از اسراییل نیست، اما ...
راستی یادتان هست بعد از اعدام صدام در کدام کشور عزای عمومی اعلام شد؟
اسامه حمدان، نماینده حماس در لبنان در کنار عباس زکی، نماینده جنبش فتح در لبنان در تجمع اعتراضآمیز در برابر ساختمان سازمان ملل در بیروت، زیر عکس صدام!
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
آرشیو وبلاگ
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2007
(60)
- دسامبر (7)
- نوامبر (1)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (3)
- اوت (2)
- ژوئیهٔ (8)
- ژوئن (10)
- مهٔ (5)
- آوریل (2)
- مارس (8)
- فوریهٔ (3)
- ژانویهٔ (9)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
بیشتر خواندهشدهها
-
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شده...
-
در دنیای اینترنت هک کردن معنای خاصی دارد، هک کردن یعنی استفاده از نقطهضعفهای سیستمی برای نفوذ در آن و اینکه ادعا میشود دامین پرشینبلاگ...
-
1- نفرین ملا: اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور، بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میک...
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
يه نكته خوب انتخابات تو ايران اينه كه رقيبا ﭘﺘﻪ همو مي ريزن رو آب! البته اين وسط آدماي بدبختي مثل عليرضا امير قاسمي هم بى جوري سه مي شن!( شا...
-
Yesterday when I was young The taste of life was sweet as rain upon my tongue I teased at life as if it were a foolish game The way the even...
-
دیروز یکی از دوستان ترک زبان ، می گفت روزنامه ایران یه مقاله چند صفحه ای نوشته و به ترک ها توهین کرده! و کلی هم عصبانی بود. وقتی کاریکاتور ...
-
لطفا اصرار نکن که رای بدهم، اگر بر فرض محال رای هم بدهم، به کسانی رای نمیدهم که نامشان با #فلاحیان و #ریشهری در یک لیست باشد.
-
هر روز مینشست توی بالکن بی نردهی روبرو، روی صندلی پلاستیکی کوتاه قرمزاش با همان شلوارک راهراه سفید و آبی اول سیگاری روشن میکرد بعد ...
-
خواب دبدم "ادوارد" ام، با دستهایی شبیه قیچی توی قطاری اتوبوسی بودم، پر از آدمهایی که بعضیها را میشناختم و خیلیها را نه... ا...
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool