یادداشتهای یک کچل از خودراضی
دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵
یلدا - یک بازی خطرناک!
چرا این بازی خطرناک است؟
خب،اگر چیزی هست که خیلی ها در مورد آدم نمی دانند،پس آن چیز احتمالا خیلی شخصی است،
یعنی موضوعی است که به دلایلی تا به امروز ترجیح داده ایم کسی نداند(یا کمتر کسی بداند).
فاش شدن بعضی مسایل هم ممکن است پای امنیه ها را به خانه آدم باز کند،مثلا ممکن است یکی بگوید :
'هیچ می دانستید من طراح اصلی 11 سپتامبر هستم'
یا مثلا
'من قاتل ... هستم'
و...
خب چرا من وارد این بازی شدم؟
-من روز 11 سپتامبر درست سر آن ساعت خاص داشتم کتاب می خواندم و روحم هم از موضوع خبر نداشت.
-یادم نمی آید کسی را کشته باشم(بجز چند تا سوسک و پشه ، آنهم وقتی خیلی کوچک بودم!
-و مهمتر از هم این که کسی من را به این بازی دعوت کرده که نه فقط دوست خوبی است،بلکه از سخت کوش ترین آدمهایی که می شناسم.
خب پنج چیز از من که شاید شما ندانید(شاید هم من فکر می کنم شما نمی دانید):
1-سال دوم راهنمایی می خواستم برای ادامه تحصیل به دبیرستان سپاه بروم(مثل بیشتر پسر بچه های آن روزها عاشق بازی های جنگی بودم!).
2-سال سوم راهنمایی می خواستم بروم هنرستان صدا و سیما و کارگردان سینما بشوم.(هنوز هم مدیون خانواده ان هستم که نگذاشتند بروم!)
3-اگر قرار بود امروز رشته تحصیلی ام را انتخاب کنم،زبانهای باستانی را انتخاب می کردم.(چه خوب که قرار نیست انتخاب رشته کنم)
4-بین همه ماشینها بیشتر از همه ، فولکس قورباقه ای را دوست دارم.(به شرطی که سالم باشد)
5-ترجیح می دادم 50 سال زودتر به دنیا آمده بودم،(هر چند آن روز ها کامپیوتر نبود)
بیشتر کسانی که کسانی که دوست دارم در این مورد بنویسند،وبلاگ ندارند،
از بین وبلاگ دارها(بعد از حذف تکراری ها با شاهین)
-جناب آقای پاسپارتو
-موسیو آفتاب
-جناب علی آقا ملاحسنی
-جناب آقای خسن آقا
-عسل خانم کریمی
اصل موضوع را می توانید اینجا بخوانید،
این هم دعوتنامه شاهین
-----------
پ.ن
نوشته عسل
نوشته پاسپارتو
نوشته علی ملا حسنی
نوشته آفتاب
خب،اگر چیزی هست که خیلی ها در مورد آدم نمی دانند،پس آن چیز احتمالا خیلی شخصی است،
یعنی موضوعی است که به دلایلی تا به امروز ترجیح داده ایم کسی نداند(یا کمتر کسی بداند).
فاش شدن بعضی مسایل هم ممکن است پای امنیه ها را به خانه آدم باز کند،مثلا ممکن است یکی بگوید :
'هیچ می دانستید من طراح اصلی 11 سپتامبر هستم'
یا مثلا
'من قاتل ... هستم'
و...
خب چرا من وارد این بازی شدم؟
-من روز 11 سپتامبر درست سر آن ساعت خاص داشتم کتاب می خواندم و روحم هم از موضوع خبر نداشت.
-یادم نمی آید کسی را کشته باشم(بجز چند تا سوسک و پشه ، آنهم وقتی خیلی کوچک بودم!
-و مهمتر از هم این که کسی من را به این بازی دعوت کرده که نه فقط دوست خوبی است،بلکه از سخت کوش ترین آدمهایی که می شناسم.
خب پنج چیز از من که شاید شما ندانید(شاید هم من فکر می کنم شما نمی دانید):
1-سال دوم راهنمایی می خواستم برای ادامه تحصیل به دبیرستان سپاه بروم(مثل بیشتر پسر بچه های آن روزها عاشق بازی های جنگی بودم!).
2-سال سوم راهنمایی می خواستم بروم هنرستان صدا و سیما و کارگردان سینما بشوم.(هنوز هم مدیون خانواده ان هستم که نگذاشتند بروم!)
3-اگر قرار بود امروز رشته تحصیلی ام را انتخاب کنم،زبانهای باستانی را انتخاب می کردم.(چه خوب که قرار نیست انتخاب رشته کنم)
4-بین همه ماشینها بیشتر از همه ، فولکس قورباقه ای را دوست دارم.(به شرطی که سالم باشد)
5-ترجیح می دادم 50 سال زودتر به دنیا آمده بودم،(هر چند آن روز ها کامپیوتر نبود)
بیشتر کسانی که کسانی که دوست دارم در این مورد بنویسند،وبلاگ ندارند،
از بین وبلاگ دارها(بعد از حذف تکراری ها با شاهین)
-جناب آقای پاسپارتو
-موسیو آفتاب
-جناب علی آقا ملاحسنی
-جناب آقای خسن آقا
-عسل خانم کریمی
اصل موضوع را می توانید اینجا بخوانید،
این هم دعوتنامه شاهین
-----------
پ.ن
نوشته عسل
نوشته پاسپارتو
نوشته علی ملا حسنی
نوشته آفتاب
جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵
شب یلدا
-عمو یه دونه انار به من میدی؟
-جان؟
-یه دونه انار،یه دونه انار به من میدی؟
حداکثر 7-8 ساله است،کنار خیابان ایستاده و مستقیم زل زده توی چشم من.
برای او شاید یک دانه انار ،خوشحالی بزرگی باشد در این شب مرده و مه آلود.
برای من اما سمبلی است از هویت ام،
سمبلی از چیزی که زمانی دوست داشتم ،وحالا بیشتر تبدیل یه یک بهانه شده است برای گول زدن خودم
بخشی از بهانه ام را میدهم به او،
شاید او هم بهانه ای برای شاد بودن و هویت اش پیدا کند.
-عمو میشه یه انار هم به من بدی؟
هم سن وسال اولی،شاید هم کوچکتر
بخشی هم برای او
-عمو میشه یکی هم برای برادرم بدهی؟ایشالا یه الگانس بخری!
-این هم برای برادرت،
چند قدم جلوتر..
-عمو به ما هم انار میدی؟
تعدادشان از تعداد انارهای من کمتر نیست!
مشمای خالی افتخارات و بهانه های تاریخی من توی الان توی یکی از سطلهای بزرگ زباله در حاشیه میدان ولیعصر است.
حیف که خدایی نیست که آرزوهای آن بچه ها را برآورده کند،
وگرنه هم آنها امشب در کنار خانواده ای مهربان شب یلدا را جشن می گرفتند و هم من الان یک الگانس داشتم،
هر چند از الگانس اصلا خوشم نمی آید،اما می شد الگانس را فروخت و با آن کلی فولکس قورباقه ای تهران الف خرید!
"فورو رو ببین که خل شده!
گوش خودش رو بریده
حالا هر چی داد بزنی
یه کلمه اش نمی شنوه!"(1)
----------------
پ.ن: متن کاملی آماده کرده بودم برای امشب،
بخشی از تاریخچه یلدا،ارتباط آن با جشن های دیگر ایرانی و...
اما بماند برای بعد...
1- از کتاب شور زندگی (زندگی منسان ونگوگ)
-جان؟
-یه دونه انار،یه دونه انار به من میدی؟
حداکثر 7-8 ساله است،کنار خیابان ایستاده و مستقیم زل زده توی چشم من.
برای او شاید یک دانه انار ،خوشحالی بزرگی باشد در این شب مرده و مه آلود.
برای من اما سمبلی است از هویت ام،
سمبلی از چیزی که زمانی دوست داشتم ،وحالا بیشتر تبدیل یه یک بهانه شده است برای گول زدن خودم
بخشی از بهانه ام را میدهم به او،
شاید او هم بهانه ای برای شاد بودن و هویت اش پیدا کند.
-عمو میشه یه انار هم به من بدی؟
هم سن وسال اولی،شاید هم کوچکتر
بخشی هم برای او
-عمو میشه یکی هم برای برادرم بدهی؟ایشالا یه الگانس بخری!
-این هم برای برادرت،
چند قدم جلوتر..
-عمو به ما هم انار میدی؟
تعدادشان از تعداد انارهای من کمتر نیست!
مشمای خالی افتخارات و بهانه های تاریخی من توی الان توی یکی از سطلهای بزرگ زباله در حاشیه میدان ولیعصر است.
حیف که خدایی نیست که آرزوهای آن بچه ها را برآورده کند،
وگرنه هم آنها امشب در کنار خانواده ای مهربان شب یلدا را جشن می گرفتند و هم من الان یک الگانس داشتم،
هر چند از الگانس اصلا خوشم نمی آید،اما می شد الگانس را فروخت و با آن کلی فولکس قورباقه ای تهران الف خرید!
"فورو رو ببین که خل شده!
گوش خودش رو بریده
حالا هر چی داد بزنی
یه کلمه اش نمی شنوه!"(1)
----------------
پ.ن: متن کاملی آماده کرده بودم برای امشب،
بخشی از تاریخچه یلدا،ارتباط آن با جشن های دیگر ایرانی و...
اما بماند برای بعد...
1- از کتاب شور زندگی (زندگی منسان ونگوگ)
دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵
فرخ غفاری هم رفت
کسانی که حتی یک بار گذرشان به فیلمخانه ملی ایران افتاده، احتمالا نامش را شنیده اند
هر چند سینمای ایران هیچ گاه سینمای شاخصی نبوده( بجز تعدادی استثنا) ولی اگر انسانهایی مانند او نبودند همین استثناها را هم امروز نداشتیم!
در روزهای اول انقلاب که قرار بود موج انقلاب همه دنیا را بگیرد،بیشترین آسیب را سینمای ایران خورد،هنوز بسیاری از آدمها کامیون هایی را که جلوی در استودیوهای فیلم سازی می ایستادند و راش های موجود را برای سوزاندن می بردند فراموش نکرده اند!
و اگر جایی به نام فیلم خانه ملی نبود، شاید امروز هیچ نسخه ای از فیلمهایی مانند گاو در دسترس نبود!
هر چند سینمای ایران هیچ گاه سینمای شاخصی نبوده( بجز تعدادی استثنا) ولی اگر انسانهایی مانند او نبودند همین استثناها را هم امروز نداشتیم!
در روزهای اول انقلاب که قرار بود موج انقلاب همه دنیا را بگیرد،بیشترین آسیب را سینمای ایران خورد،هنوز بسیاری از آدمها کامیون هایی را که جلوی در استودیوهای فیلم سازی می ایستادند و راش های موجود را برای سوزاندن می بردند فراموش نکرده اند!
و اگر جایی به نام فیلم خانه ملی نبود، شاید امروز هیچ نسخه ای از فیلمهایی مانند گاو در دسترس نبود!
جمعه، آذر ۲۴، ۱۳۸۵
لوح پیشانی ما مهر که را خورده،خدا یا شیطان؟
شما جای من بودید چه می کردید؟
آدم چقدر باید بد شانس باشد؟
فرض کنید به جایی دعوت شده اید
سر ساعت رسیدن هم مهم است،
یعنی کلی آدم محترم به منتظر شما هستند،
به احترام کسی میهمانی گرفته اند و قرار است دسته جمعی به جایی بروند و از سر لطف شما را هم دعوت کرده اند
شما هم با کلی برنامه ریزی یک ساعت قبل از قرار سوار آژانس می شوید تا به قرار برسید،
کلی هم مجبور می شوید آهنگ های مزخرفی که راننده محترم گذاشته تحمل کنید،
تا اینجای کار که اشکال زیادی نداشت،
اما وسط راه تازه معلوم می شود جناب راننده محترم کمی قاچافچی تشریف دارند وبا زرنگی تمام می خواهند گیر نیافتند!
خوب طبیعی است که 'آدمهایی که فکر می کنند زرنگ هستند ' گیر می افتند!
و شما هم به عنوان شریک جرم! مجبور می شوید یک ساعت تمام در هوای سرد خیابان اوین به جناب مامور محترم توضیح بدهید 'مسافر بیچاره ای هستید که فقط برای زودتر رسیدن سوار آژانس شده اید!' ،
امکان تماس با هیچ جا را نداشته باشید تا حدالقل به میزبانتان اطلاع دهید که نمی توانید بیایید!
فرض کنید با کلی رو انداختن به حاج آقا و توضیحات راننده آژانس ،شما را به صورت موقت آزاد کنند و شما بابیش از یک ساعت تاخیر به منزل میزبان برسید
و معلوم شود تمام برنامه های آنها هم به دلیل تاخیر شما بهم ریخته و کنسل شده است!
نمی فهمم چرا تمام این جور اتفاقها باید برای من بیافتد!
آدم چقدر باید بد شانس باشد؟
فرض کنید به جایی دعوت شده اید
سر ساعت رسیدن هم مهم است،
یعنی کلی آدم محترم به منتظر شما هستند،
به احترام کسی میهمانی گرفته اند و قرار است دسته جمعی به جایی بروند و از سر لطف شما را هم دعوت کرده اند
شما هم با کلی برنامه ریزی یک ساعت قبل از قرار سوار آژانس می شوید تا به قرار برسید،
کلی هم مجبور می شوید آهنگ های مزخرفی که راننده محترم گذاشته تحمل کنید،
تا اینجای کار که اشکال زیادی نداشت،
اما وسط راه تازه معلوم می شود جناب راننده محترم کمی قاچافچی تشریف دارند وبا زرنگی تمام می خواهند گیر نیافتند!
خوب طبیعی است که 'آدمهایی که فکر می کنند زرنگ هستند ' گیر می افتند!
و شما هم به عنوان شریک جرم! مجبور می شوید یک ساعت تمام در هوای سرد خیابان اوین به جناب مامور محترم توضیح بدهید 'مسافر بیچاره ای هستید که فقط برای زودتر رسیدن سوار آژانس شده اید!' ،
امکان تماس با هیچ جا را نداشته باشید تا حدالقل به میزبانتان اطلاع دهید که نمی توانید بیایید!
فرض کنید با کلی رو انداختن به حاج آقا و توضیحات راننده آژانس ،شما را به صورت موقت آزاد کنند و شما بابیش از یک ساعت تاخیر به منزل میزبان برسید
و معلوم شود تمام برنامه های آنها هم به دلیل تاخیر شما بهم ریخته و کنسل شده است!
نمی فهمم چرا تمام این جور اتفاقها باید برای من بیافتد!
سهشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۵
تهوع!
به شدت دچار تهوع شده ام، تهوع ای که هیچ ربطی به شنهای ساحل ندارد!
بعضی وقتها فکر می کنم اگر سارتر اینحا کنار ما زندگی می کرد،و احتمالا می توانست بنویسد،چه اتفاقی می افتاد؟
کتاب تهوع به چه صورتی در می آمد؟
اگر آنتوان قرار بود به جای بوویل به ایران بیاید ،
اگر قرار بود در مورد یک شخصیت تاریخی ایرانی تحقیق کند،
اگر به کافه نادری میرفت و آن اتفاقی که برای عسل افتاد، برایش می افتاد،
اگر...
بعضی وقتها فکر می کنم اگر سارتر اینحا کنار ما زندگی می کرد،و احتمالا می توانست بنویسد،چه اتفاقی می افتاد؟
کتاب تهوع به چه صورتی در می آمد؟
اگر آنتوان قرار بود به جای بوویل به ایران بیاید ،
اگر قرار بود در مورد یک شخصیت تاریخی ایرانی تحقیق کند،
اگر به کافه نادری میرفت و آن اتفاقی که برای عسل افتاد، برایش می افتاد،
اگر...
یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵
انگشت میانی دست
یکی از مهمترین کاربردهای انگشت میانی دست این است که اگر گزارشگر سمج تلوزیون، ناگهان جلویت سبز شد و نظرت را دریاره انتخابات پرسید،می توانی آن انگشت محترم را نشانش بدهی!
حیف که این مصاحبه ها،مستقیم نیست!
شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵
شراب فرانسوی
حزب حاکم فرانسه عقيده دارد که دانش آموزان مدارس بايد با فرهنگ توليد و صرف شراب آشنا شوند.
مدرسه هم مدرسه های فرانسه،
ما که همیشه طریقه ختم دعای ندبه را می خوندیم!
مدرسه هم مدرسه های فرانسه،
ما که همیشه طریقه ختم دعای ندبه را می خوندیم!
اشتراک در:
پستها
(
Atom
)
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
CopyLeft! هرگونه کپی برداری مجازاست، اما خوشحال میشوم اگر به خودم هم خبر بدهید. با پشتیبانی Blogger.
آرشیو وبلاگ
-
2009
(53)
- دسامبر (4)
- نوامبر (3)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (4)
- اوت (6)
- ژوئیهٔ (10)
- ژوئن (4)
- مهٔ (3)
- آوریل (3)
- فوریهٔ (7)
- ژانویهٔ (7)
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2007
(60)
- دسامبر (7)
- نوامبر (1)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (3)
- اوت (2)
- ژوئیهٔ (8)
- ژوئن (10)
- مهٔ (5)
- آوریل (2)
- مارس (8)
- فوریهٔ (3)
- ژانویهٔ (9)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
بیشتر خواندهشدهها
-
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شده...
-
در دنیای اینترنت هک کردن معنای خاصی دارد، هک کردن یعنی استفاده از نقطهضعفهای سیستمی برای نفوذ در آن و اینکه ادعا میشود دامین پرشینبلاگ...
-
1- نفرین ملا: اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور، بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میک...
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
يه نكته خوب انتخابات تو ايران اينه كه رقيبا ﭘﺘﻪ همو مي ريزن رو آب! البته اين وسط آدماي بدبختي مثل عليرضا امير قاسمي هم بى جوري سه مي شن!( شا...
-
Yesterday when I was young The taste of life was sweet as rain upon my tongue I teased at life as if it were a foolish game The way the even...
-
دیروز یکی از دوستان ترک زبان ، می گفت روزنامه ایران یه مقاله چند صفحه ای نوشته و به ترک ها توهین کرده! و کلی هم عصبانی بود. وقتی کاریکاتور ...
-
لطفا اصرار نکن که رای بدهم، اگر بر فرض محال رای هم بدهم، به کسانی رای نمیدهم که نامشان با #فلاحیان و #ریشهری در یک لیست باشد.
-
هر روز مینشست توی بالکن بی نردهی روبرو، روی صندلی پلاستیکی کوتاه قرمزاش با همان شلوارک راهراه سفید و آبی اول سیگاری روشن میکرد بعد ...
-
خواب دبدم "ادوارد" ام، با دستهایی شبیه قیچی توی قطاری اتوبوسی بودم، پر از آدمهایی که بعضیها را میشناختم و خیلیها را نه... ا...
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool