یادداشتهای یک کچل از خودراضی
یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶
اندر حکایت دست دادن و انکار
1- نفرین ملا:
اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور،
بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میکرد و دلشان را شاد.
و خود در این میان نانی در میآورد و خود و خانوادهاش را سیر میکرد؛ هرچند که ملای شهر نان بدست آمده از مطربی را حرام میدانست و هرگاه که او را در کوی میدید روی برمیگرداند و با صدایی که بقیه هم بشنوند او را نفرین میکرد و از خدایش برای او طلب عذابی الیم!
مطرب اما پسری ذاشت بسیار کم رو و خجالتی
و مطرب هر چه میکرد نمیتوانست او را همراه خودش به مجالس بزم ببرد تا او نیز کار پدر را بیآموزد .
پدر نگران آینده فرزند بود و برای همین نزد دانای شهر رفت.
ماجرا را بازگفت و راهنمایی خواست.
دانای بزرگ به پدر نگران پیشنهاد کرد که پسرش را مجبور کند به برای یک ماه هر روز از صبح تا شب جلوی در قهوهخانه شهر بنشیند.
نا ببیند بعد چه میشود.
پدر اما بنابر احتیاط پسر را به مدت دو ماه جلوی قهوهخانه نشاند.
بعد دورباره نزد دانای کل رفت و ماجرا را بگفت.
دانای کل از این سخن برآشفت و گفت پسرت دیگر به درد مطربی نمیخورد،فقط میتواند ملا بشود.
و بدینسان نفرین ملا برآورده شد.
2 -...
3 - ...
4- اپیدمی: انگار در این مملکت رسم است که اول کاری بکنند (درست یا غلط)بعد با وجود فیلم ،منکرش بشوندو دست اخر فیلم را مونتاژی بخوانند؛ ماجرای معجزه هزاره سوم و هاله نور را یادتان هست؟
------------------------------------------
بخش دو و سه را به احترام سالهایی یک نفر مدیر کتابخامه ملی بود و البته به احترام بعضی از دوستان حذف کردم.
اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور،
بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میکرد و دلشان را شاد.
و خود در این میان نانی در میآورد و خود و خانوادهاش را سیر میکرد؛ هرچند که ملای شهر نان بدست آمده از مطربی را حرام میدانست و هرگاه که او را در کوی میدید روی برمیگرداند و با صدایی که بقیه هم بشنوند او را نفرین میکرد و از خدایش برای او طلب عذابی الیم!
مطرب اما پسری ذاشت بسیار کم رو و خجالتی
و مطرب هر چه میکرد نمیتوانست او را همراه خودش به مجالس بزم ببرد تا او نیز کار پدر را بیآموزد .
پدر نگران آینده فرزند بود و برای همین نزد دانای شهر رفت.
ماجرا را بازگفت و راهنمایی خواست.
دانای بزرگ به پدر نگران پیشنهاد کرد که پسرش را مجبور کند به برای یک ماه هر روز از صبح تا شب جلوی در قهوهخانه شهر بنشیند.
نا ببیند بعد چه میشود.
پدر اما بنابر احتیاط پسر را به مدت دو ماه جلوی قهوهخانه نشاند.
بعد دورباره نزد دانای کل رفت و ماجرا را بگفت.
دانای کل از این سخن برآشفت و گفت پسرت دیگر به درد مطربی نمیخورد،فقط میتواند ملا بشود.
و بدینسان نفرین ملا برآورده شد.
2 -...
3 - ...
4- اپیدمی: انگار در این مملکت رسم است که اول کاری بکنند (درست یا غلط)بعد با وجود فیلم ،منکرش بشوندو دست اخر فیلم را مونتاژی بخوانند؛ ماجرای معجزه هزاره سوم و هاله نور را یادتان هست؟
------------------------------------------
بخش دو و سه را به احترام سالهایی یک نفر مدیر کتابخامه ملی بود و البته به احترام بعضی از دوستان حذف کردم.
اشتراک در:
نظرات پیام
(
Atom
)
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
CopyLeft! هرگونه کپی برداری مجازاست، اما خوشحال میشوم اگر به خودم هم خبر بدهید. با پشتیبانی Blogger.
آرشیو وبلاگ
-
2009
(53)
- دسامبر (4)
- نوامبر (3)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (4)
- اوت (6)
- ژوئیهٔ (10)
- ژوئن (4)
- مهٔ (3)
- آوریل (3)
- فوریهٔ (7)
- ژانویهٔ (7)
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2007
(60)
- دسامبر (7)
- نوامبر (1)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (3)
- اوت (2)
- ژوئیهٔ (8)
- ژوئن (10)
- مهٔ (5)
- آوریل (2)
- مارس (8)
- فوریهٔ (3)
- ژانویهٔ (9)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
بیشتر خواندهشدهها
-
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شده...
-
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی... سهراب (گلستانه)
-
«اگر دیگر پای رفتنمان نیست، باری، قلعهبانان این حجّت با ما تمام کردهاند که اگر میخواهید در این دیار اقامت گزینید میباید با ابلیس قرار...
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
وقتی بنفشه را با گل سرخ برانداز می کنند ممکن است این نظر به میان بیاید که چرا بنفشه اینقدر کبود است؟ بخشی از یک نامه از نیمای یوش به احمد شا...
-
ما را به نیمهی پر لیوان چهکار این باقی سمیاست که پیشتر خوردهاند ساقی تمام کن قصه را که روشده است آنان که خراب تو بودند مردهاند. ...
-
بعد از مدتها یک خنده اساسی فرمودیم! نمیدانم ایمیل ' آقا پرفسور ابراهیم میرزایی بنیاد پیدایش علم حق و عدالت از زمین تا آسمانهای بیکران ...
-
ميخواهم از شما که از ما هزار بار بگوييد بگويند با قاري بزرگ، ميکاريم عشق بزرگ را، تا گل دهد به دامن بيزاري بزرگ... لینک
-
تو کاملا آزادی که انتخاب کنی انتخاب اینکه توسط گرگها خورده شوی یا کفتارها ایکه بگویی رای نمیدهم نشانهی بیسوادی سیاسی توست تو میدانی ...
-
کاش آخر همه قصهها خوب تمام میشد!
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool
هیچ نظری موجود نیست :
ارسال یک نظر