یادداشتهای یک کچل از خودراضی
شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷
خاکریز
گوشه اسکناس هزار تومانی را گرفت، بعد بقیه پول را جلوی داشبورد گذاشت تا مسافری روی صندلی جلو نشسته بود بردارد،
مسافر که پیاده شد،نفس راحتی کشید...
تمام مسیر خدا خدا میکرد که نکند یکی از بچهها او و مسافراش را ببیند،
یا نکند یکی از ماشینهای گشت جلویشان سبز شود
اگر به خودش بود و زماناش بود آنقدر شلاقش میزد که نفسش بند بیاید.
یا بهتر؛ میگرفتش زیر مشت و لگد،
حیف که ممکن بود صدای مسافرهای دیگر دربیاید و در میدان به آن شلوغی مشکلساز بشوند،وگرنه اصلا اجازه نمیداد سوار ماشین بشود،چه برسد به اینکه تمام راه با موبایلش با کسی که معلوم نبود کیست حرفهای نامربوط بزند.
احساس درماندگی میکرد،
چرا هیچ وقت نمیتوانست کاری را آنطور که باید،درست و کامل انجام دهد؟
یاد روزی افتاد که با چند نفر از بچهها پشت خاکریز گیر کرده بودند.
قرار شد او به عنوان نیروی پشتیبان بماند و بقیه نفوذ کنند.
پوزخندی زد،بعد توی آینه به مسافر عقبی نگاه کرد که هدفون توی گوشش بود، چشمانش را بسته بود و چیز زیر لب زمزمه میکرد،
پشتیبانی؟
همهشان میدانستند که کسی برنمیگردد،
چه نیازی بود به پشتیبانی؟
باز پیش خودش فکر کرد،یعنی بقیه از ترساش خبر داشتند؟
خودش به چه حسابی مانده بود؟
به چه امیدی؟
چرا بعدها هیچ کس از او نپرسید چه اتفاقی افتاد و او چطور توانست نجات پیدا کند؟
آخرین مسافر که پیاده شد فرمان را چرخاند و رفت به مسجد آنسوی میدان
نمازش را که خواند از پلههای مارپیچ حیاط مسجد بالا رفت تا به بچهها سری بزند،
صداهای آشنایی از بالا میآمد که کمی آرامش میکرد،
حتما باز هم بچهها مورد گرفته بودند
توی دلش آرزو کرد کاش همان مسافر باشد.
وارد که شد دختر را دید که روی صندلی نشسته بود.
صورتش خونی بود.
همه به احتراماش بلند شدند.
رفت جلو
اول باور نکرد،
آرزو کرد که خواب باشد
حس کرد که نفساش گرفته
در میان حیرت بقیه با عجله بیرون آمد
کنار حوض نشست و سرش را توی آب فرو برد
اما توی آب هم صورت خونی و چشمهای خیس دخترش رهایش نمیکرد...
مسافر که پیاده شد،نفس راحتی کشید...
تمام مسیر خدا خدا میکرد که نکند یکی از بچهها او و مسافراش را ببیند،
یا نکند یکی از ماشینهای گشت جلویشان سبز شود
اگر به خودش بود و زماناش بود آنقدر شلاقش میزد که نفسش بند بیاید.
یا بهتر؛ میگرفتش زیر مشت و لگد،
حیف که ممکن بود صدای مسافرهای دیگر دربیاید و در میدان به آن شلوغی مشکلساز بشوند،وگرنه اصلا اجازه نمیداد سوار ماشین بشود،چه برسد به اینکه تمام راه با موبایلش با کسی که معلوم نبود کیست حرفهای نامربوط بزند.
احساس درماندگی میکرد،
چرا هیچ وقت نمیتوانست کاری را آنطور که باید،درست و کامل انجام دهد؟
یاد روزی افتاد که با چند نفر از بچهها پشت خاکریز گیر کرده بودند.
قرار شد او به عنوان نیروی پشتیبان بماند و بقیه نفوذ کنند.
پوزخندی زد،بعد توی آینه به مسافر عقبی نگاه کرد که هدفون توی گوشش بود، چشمانش را بسته بود و چیز زیر لب زمزمه میکرد،
پشتیبانی؟
همهشان میدانستند که کسی برنمیگردد،
چه نیازی بود به پشتیبانی؟
باز پیش خودش فکر کرد،یعنی بقیه از ترساش خبر داشتند؟
خودش به چه حسابی مانده بود؟
به چه امیدی؟
چرا بعدها هیچ کس از او نپرسید چه اتفاقی افتاد و او چطور توانست نجات پیدا کند؟
آخرین مسافر که پیاده شد فرمان را چرخاند و رفت به مسجد آنسوی میدان
نمازش را که خواند از پلههای مارپیچ حیاط مسجد بالا رفت تا به بچهها سری بزند،
صداهای آشنایی از بالا میآمد که کمی آرامش میکرد،
حتما باز هم بچهها مورد گرفته بودند
توی دلش آرزو کرد کاش همان مسافر باشد.
وارد که شد دختر را دید که روی صندلی نشسته بود.
صورتش خونی بود.
همه به احتراماش بلند شدند.
رفت جلو
اول باور نکرد،
آرزو کرد که خواب باشد
حس کرد که نفساش گرفته
در میان حیرت بقیه با عجله بیرون آمد
کنار حوض نشست و سرش را توی آب فرو برد
اما توی آب هم صورت خونی و چشمهای خیس دخترش رهایش نمیکرد...
Related Posts
اشتراک در:
نظرات پیام
(
Atom
)
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
CopyLeft! هرگونه کپی برداری مجازاست، اما خوشحال میشوم اگر به خودم هم خبر بدهید. با پشتیبانی Blogger.
آرشیو وبلاگ
-
2009
(53)
- دسامبر (4)
- نوامبر (3)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (4)
- اوت (6)
- ژوئیهٔ (10)
- ژوئن (4)
- مهٔ (3)
- آوریل (3)
- فوریهٔ (7)
- ژانویهٔ (7)
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2007
(60)
- دسامبر (7)
- نوامبر (1)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (3)
- اوت (2)
- ژوئیهٔ (8)
- ژوئن (10)
- مهٔ (5)
- آوریل (2)
- مارس (8)
- فوریهٔ (3)
- ژانویهٔ (9)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
بیشتر خواندهشدهها
-
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شده...
-
در دنیای اینترنت هک کردن معنای خاصی دارد، هک کردن یعنی استفاده از نقطهضعفهای سیستمی برای نفوذ در آن و اینکه ادعا میشود دامین پرشینبلاگ...
-
1- نفرین ملا: اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور، بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میک...
-
وقتی بنفشه را با گل سرخ برانداز می کنند ممکن است این نظر به میان بیاید که چرا بنفشه اینقدر کبود است؟ بخشی از یک نامه از نیمای یوش به احمد شا...
-
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم، پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی... سهراب (گلستانه)
-
بعد از مدتها یک خنده اساسی فرمودیم! نمیدانم ایمیل ' آقا پرفسور ابراهیم میرزایی بنیاد پیدایش علم حق و عدالت از زمین تا آسمانهای بیکران ...
-
از طلا بودن پشیمان گشته ایم / لطف فرموده ما را مس کنید! اصلا فکر نمی کردم یه Comment ساده -که به طنز هم نوشته شده- بتونه باعث دلخوری کسی بش...
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
«اگر دیگر پای رفتنمان نیست، باری، قلعهبانان این حجّت با ما تمام کردهاند که اگر میخواهید در این دیار اقامت گزینید میباید با ابلیس قرار...
-
آخرین جمله پاپیون رو به آسمان: Hey, you bastards, I'm still here! پ.ن : چرا درنسخه دوبله فارسی این جمله حذف شده است؟
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool
هیچ نظری موجود نیست :
ارسال یک نظر