یادداشتهای یک کچل از خودراضی
شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۲
دلتنگيها -1
ديروز با يکی از دوستان قديمی توی خيابان قدم مي زديم و به صندوق های خالی رای می خنديديم ،
بعد به پارکی رفتيم که تمام دوره نوجوانی و ابتدای جوانيمان در آن گذشته بود!، بهانه درس خواندن بود البته و تنها چيزی که خوانده نمی شد درس بود! همه اش شاملو بود و کسرايي، صادق هدايت و چوبک و کتابهايشان که با کلی ترس و لرز از دست فروشهای خيابان انقلاب خريده بوديم!
ساعتها در مورد آنروز ها حرف زديم و خاطرات مشترکمان را مرور کردیم ، از پنهان کردن کتاب صادق لای درختها در زمان حمله نیرو های گشت تارالله و ... تا پيرمردی که از ملاقاتش با هدايت در کافه نادری حرف می زد.
شب که می خواستم بخوابم سعی کردم باز هم يادم بيايد که چه گذشت بر نسل ما ! نسلی که به آن نسل دوم می گويم!
اين حرفها را نه برای ايجاد حس دلرحمی مي گويم، نه شکايت از زمانه است (يادش بخير آقای شکوهی معلم دوره دبيرستانمان که مي گفت : ‘نسل انقلاب ، نسل فنا شده است’)، فقط دلتنگي هايي است که فکر می کنم بالاخره بايد يک جايي گفته شود( گيرم که کسی نخواند).
سالهای انقلاب بود و ما بسيار کوچک و از ديد ما تظاهرات درست مثل فيلمها بود، فقط می دانستيم که با شنيدن صدای شعار ها يا صدای تير اندازی بايد به سرعت محل را ترک کنيم و به خانه برويم ، اما مگر کنجکاويهای کودکانه مي گذاشت؟
پنهان شدن پشت تير چراغ برق! یا پشت درخت يا حداکثر پشت در خانه!
نمی دانم اين قانون طبيعت است يا تربيت خانوادگی که پسر بچه ها عاشق تفنگ و صدای تير و .. می شوند و دختر بچه ها عاشق نقشهای مادرانه يا پرستارانه!
در هر حال به حکم طبيعت يا تربيت ما عاشق تير اندازی بوديم ودر تمام بازيهای کودکانه ما تفنگ نقشی اساسی داشت!.....
.............................
اما تير اندازی واقعی چیز ديگری بود... صدایش گوش را کرد می کرد و آدمهايي که بعد از مردن دوباره بلند نمی شدند تا دوباره بازی کنند!..............
بعد انقلاب شد! یعنی ما که نفهميديم ( يک بچه 5-6 ساله از انقلاب چه می فهمد؟)به ما گفتند شاه که يک آدم بد بوده رفته!
می گفتند : شاه دروغ گو بود ، مگر نديديد دماغش چقدر بزرگ بود؟(مثل پينوکيو!)
مدرسه بود و معلمهای انقلاب زده : امشب توی ماه را ببينيد اگر با خلوص نيت ببينيد عکس امام را در ماه خواهيد ديد!
و من که هر چه زور می زدم هيچ چيز جز چاله و چوله های ماه نمي ديدم بايد برای حفظ ظاهر مي گفتم که ديدم!
(قضيه آن دو خياط و آن پادشاه را يادتان هست که لباسی دوختند که فقط حلال زاده ها می توانستند ببينند؟)
--------------------------------------
من عاشق کتاب بودم و در نزديکی مدرسه ما يکي از شعبه های فروشگاه کوروش بود(بعد ها تبديل شد به قدس)
این فرروشگاه کتاب فروشی ای داشت که پاتوق اين پسر بچه 7-8 ساله بود.
فروشنده های اين کتاب فروشی مرد و زن مهربانی بودند که حضور يک پسر بچه که تمام کتابهايشان را به هم می ريخت( و دست آخر ماهی يک کتاب می خريد) ، به هيچ وجه ناراحتشان نمی کرد. برعکس کلی هم راهنمايي اش می کردند.
کتابهای طلايي بود و تعدادی کتابهای علمی (مثل چگونه يک راديوی ترانزیيستوری بسازيم؟) ....
کنار اين فروشگاه کوروش هميشه چند پسر و دختر نوجوان و شايد جوان ايستاده بودند و کتابها و روزنامه می فروختند ( بعد ها فهميدم روزنامه های مجاهدين،فداييان و ... بوده است) هميشه طبق عادت نگاهی به کتابها و روزنامه های چيده شده می انداختم و چون بيشتر وقتها حتی نمی توانستم نام آنها را بخوانم با تعجب به فروشنده هايشان نگاه می کردم و در ذهنم آرزوی روزی را داشتم که بتوانم مثل آنها اين کتابها را بخوانم....
يک بار که از فروشگاه بر می گشتم بيرون فروشگاه شلوغ بود. همه در حال دويدن بودند( درست مثل انقلاب ) من هم به نزديک ترین پناهگاه(پشت يک تير چراغ برق داخل کوچه!) پناه بردم. صدای تیراندازی و فرياد آدمها بلند بود و یکی از دستفروشها به زمين افتاد و دوستانش کشان کشان او را بردند.ولی جايي که افتاده بود پر از خون بود.اين پسر بچه 7-8 ساله ديگر تا چند ماه به فروشگاه مورد علاقه اش نمی رفت(نه اينکه ترسيده باشد! وقت نمی کرد !!!).
بعد ها فهميدم که خوب انقلاب پيروز شده است ، حکومت در دست گروهی است ، پس بقيه بايد تصفيه شوند!....
ديروز با يکی از دوستان قديمی توی خيابان قدم مي زديم و به صندوق های خالی رای می خنديديم ،
بعد به پارکی رفتيم که تمام دوره نوجوانی و ابتدای جوانيمان در آن گذشته بود!، بهانه درس خواندن بود البته و تنها چيزی که خوانده نمی شد درس بود! همه اش شاملو بود و کسرايي، صادق هدايت و چوبک و کتابهايشان که با کلی ترس و لرز از دست فروشهای خيابان انقلاب خريده بوديم!
ساعتها در مورد آنروز ها حرف زديم و خاطرات مشترکمان را مرور کردیم ، از پنهان کردن کتاب صادق لای درختها در زمان حمله نیرو های گشت تارالله و ... تا پيرمردی که از ملاقاتش با هدايت در کافه نادری حرف می زد.
شب که می خواستم بخوابم سعی کردم باز هم يادم بيايد که چه گذشت بر نسل ما ! نسلی که به آن نسل دوم می گويم!
اين حرفها را نه برای ايجاد حس دلرحمی مي گويم، نه شکايت از زمانه است (يادش بخير آقای شکوهی معلم دوره دبيرستانمان که مي گفت : ‘نسل انقلاب ، نسل فنا شده است’)، فقط دلتنگي هايي است که فکر می کنم بالاخره بايد يک جايي گفته شود( گيرم که کسی نخواند).
سالهای انقلاب بود و ما بسيار کوچک و از ديد ما تظاهرات درست مثل فيلمها بود، فقط می دانستيم که با شنيدن صدای شعار ها يا صدای تير اندازی بايد به سرعت محل را ترک کنيم و به خانه برويم ، اما مگر کنجکاويهای کودکانه مي گذاشت؟
پنهان شدن پشت تير چراغ برق! یا پشت درخت يا حداکثر پشت در خانه!
نمی دانم اين قانون طبيعت است يا تربيت خانوادگی که پسر بچه ها عاشق تفنگ و صدای تير و .. می شوند و دختر بچه ها عاشق نقشهای مادرانه يا پرستارانه!
در هر حال به حکم طبيعت يا تربيت ما عاشق تير اندازی بوديم ودر تمام بازيهای کودکانه ما تفنگ نقشی اساسی داشت!.....
.............................
اما تير اندازی واقعی چیز ديگری بود... صدایش گوش را کرد می کرد و آدمهايي که بعد از مردن دوباره بلند نمی شدند تا دوباره بازی کنند!..............
بعد انقلاب شد! یعنی ما که نفهميديم ( يک بچه 5-6 ساله از انقلاب چه می فهمد؟)به ما گفتند شاه که يک آدم بد بوده رفته!
می گفتند : شاه دروغ گو بود ، مگر نديديد دماغش چقدر بزرگ بود؟(مثل پينوکيو!)
مدرسه بود و معلمهای انقلاب زده : امشب توی ماه را ببينيد اگر با خلوص نيت ببينيد عکس امام را در ماه خواهيد ديد!
و من که هر چه زور می زدم هيچ چيز جز چاله و چوله های ماه نمي ديدم بايد برای حفظ ظاهر مي گفتم که ديدم!
(قضيه آن دو خياط و آن پادشاه را يادتان هست که لباسی دوختند که فقط حلال زاده ها می توانستند ببينند؟)
--------------------------------------
من عاشق کتاب بودم و در نزديکی مدرسه ما يکي از شعبه های فروشگاه کوروش بود(بعد ها تبديل شد به قدس)
این فرروشگاه کتاب فروشی ای داشت که پاتوق اين پسر بچه 7-8 ساله بود.
فروشنده های اين کتاب فروشی مرد و زن مهربانی بودند که حضور يک پسر بچه که تمام کتابهايشان را به هم می ريخت( و دست آخر ماهی يک کتاب می خريد) ، به هيچ وجه ناراحتشان نمی کرد. برعکس کلی هم راهنمايي اش می کردند.
کتابهای طلايي بود و تعدادی کتابهای علمی (مثل چگونه يک راديوی ترانزیيستوری بسازيم؟) ....
کنار اين فروشگاه کوروش هميشه چند پسر و دختر نوجوان و شايد جوان ايستاده بودند و کتابها و روزنامه می فروختند ( بعد ها فهميدم روزنامه های مجاهدين،فداييان و ... بوده است) هميشه طبق عادت نگاهی به کتابها و روزنامه های چيده شده می انداختم و چون بيشتر وقتها حتی نمی توانستم نام آنها را بخوانم با تعجب به فروشنده هايشان نگاه می کردم و در ذهنم آرزوی روزی را داشتم که بتوانم مثل آنها اين کتابها را بخوانم....
يک بار که از فروشگاه بر می گشتم بيرون فروشگاه شلوغ بود. همه در حال دويدن بودند( درست مثل انقلاب ) من هم به نزديک ترین پناهگاه(پشت يک تير چراغ برق داخل کوچه!) پناه بردم. صدای تیراندازی و فرياد آدمها بلند بود و یکی از دستفروشها به زمين افتاد و دوستانش کشان کشان او را بردند.ولی جايي که افتاده بود پر از خون بود.اين پسر بچه 7-8 ساله ديگر تا چند ماه به فروشگاه مورد علاقه اش نمی رفت(نه اينکه ترسيده باشد! وقت نمی کرد !!!).
بعد ها فهميدم که خوب انقلاب پيروز شده است ، حکومت در دست گروهی است ، پس بقيه بايد تصفيه شوند!....
اشتراک در:
نظرات پیام
(
Atom
)
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
CopyLeft! هرگونه کپی برداری مجازاست، اما خوشحال میشوم اگر به خودم هم خبر بدهید. با پشتیبانی Blogger.
آرشیو وبلاگ
-
2009
(53)
- دسامبر (4)
- نوامبر (3)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (4)
- اوت (6)
- ژوئیهٔ (10)
- ژوئن (4)
- مهٔ (3)
- آوریل (3)
- فوریهٔ (7)
- ژانویهٔ (7)
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2007
(60)
- دسامبر (7)
- نوامبر (1)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (3)
- اوت (2)
- ژوئیهٔ (8)
- ژوئن (10)
- مهٔ (5)
- آوریل (2)
- مارس (8)
- فوریهٔ (3)
- ژانویهٔ (9)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
-
2005
(59)
- دسامبر (3)
- نوامبر (6)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (7)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (2)
- مهٔ (8)
- آوریل (10)
- مارس (10)
- ژانویهٔ (3)
-
2004
(75)
- دسامبر (3)
- نوامبر (1)
- ژوئن (2)
- مهٔ (5)
- آوریل (10)
- مارس (12)
-
فوریهٔ
(38)
- در حمله تازيان به ايران ،ايرانيان بسياری بدست لشگر...
- گيله مرد! یک لينک بدرد بخور و قشنگ اين آقای حسن رج...
- يک لينک قديمی که فکر مي کنم قبلا هم داده بودم را د...
- همين الان يک خبر خوب به من رسيد آن خبر قبلي يعني ا...
- بازداشت فضلی نژاد و افشای آنچه فاش بود توی چه دن...
- کبرا رحمانپور امروز اعدام نمی شود. اين خبر بسيار ...
- دوست خوب و ناديده ام آرمين گيله مرد ( که احتمالا ت...
- نوشی و جو جه هايش دات نت شد! حالا نوشی یه خونه جدي...
- يک خبر جدي دست اول و مهم! اين خبر به نقل از يک منب...
- يك ليوان آب پشت سررسانة ملي! چه شرم آور است زيستن ...
- بروز نا آرامی خونين در ايذه(ارBBC) به نظر شما خنده...
- يك جامعه شناس: جشن والنتاين ريشه در فرهنگ ايراني ن...
- اين متن را در وبلاگ ترسا ديدم، که او هم از طبرستان...
- قسم حضرت عباس را بور کنيم یا دم خروس را؟ آقا جان م...
- دلتنگيها -1 ديروز با يکی از دوستان قديمی توی خيابا...
- جشن اسپندگان در ما اسفند هستيم! چند لحظه به انتخاب...
- من با اين آقای سيد ابراهيم نبوی زياد ميانه ای ندار...
- حضور پرشور و بي سابقه!!!!!!!مردم در پای صندوقهای ر...
- اينها هم چه رويي دارند! متن کامل نامه نمايندگان مع...
- بعد از ديدن این عکس کلی خندیدم ( اين خانم دارد ب...
- بلاگ اسکای دوباره راه افتاده اما اینکه چه بلایی بر...
- اینها خیلی محشرند همین! بعید نیست تعداد آرای شمارش...
- شايد حقيقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان که ...
- چه حسی به تو دست می دهد وقتی یک نفر حرف تو و هم نس...
- تقصير درختچه كنار سالن چيه كه نميتونه خوشبخت باشه ...
- دیشب توی تهرون باد خیلی تندی می آمد، باد بیشتر پوس...
- این میکروسافت هم کم کم دارد تبدیل می شود به همان چ...
- از سایت ایران امروز قطعنامه پارلمان اروپا درباره ا...
- این تعطیلی چند روزه بد جوری چسبید! این که بعد از م...
- زندگی دکمه Undo ندارد! دیروز طی یک عملیات انتحاری...
- درخواست عفو بين الملل: اقدام فوري براي نجات جان ما...
- جالب است که در اوج تحجر هم می توان کارهایی کرد ، گ...
- این را بخوانید بعد ببینید باز هم می توانید رای بده...
- به یاد شراره های آفتاب روز نگار حرفهایی را که مد...
- آقایان بد جوری به التماس افتاده اند! دو سه روز پیش...
- از وبلاگ خسن آقا: با شناسائی اين جوان او را از خ...
- این رو بخونید جالبه من اونجام پيش شما، به همه زند...
- لطفا یکی من را تبعید کند! یکی بود یکی نبود، غیر ا...
- ژانویهٔ (4)
بیشتر خواندهشدهها
-
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شده...
-
در دنیای اینترنت هک کردن معنای خاصی دارد، هک کردن یعنی استفاده از نقطهضعفهای سیستمی برای نفوذ در آن و اینکه ادعا میشود دامین پرشینبلاگ...
-
1- نفرین ملا: اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور، بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میک...
-
بعد از مدتها یک خنده اساسی فرمودیم! نمیدانم ایمیل ' آقا پرفسور ابراهیم میرزایی بنیاد پیدایش علم حق و عدالت از زمین تا آسمانهای بیکران &...
-
از طلا بودن پشیمان گشته ایم / لطف فرموده ما را مس کنید! اصلا فکر نمی کردم یه Comment ساده -که به طنز هم نوشته شده- بتونه باعث دلخوری کسی بش...
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
وقتی بنفشه را با گل سرخ برانداز می کنند ممکن است این نظر به میان بیاید که چرا بنفشه اینقدر کبود است؟ بخشی از یک نامه از نیمای یوش به احمد شا...
-
نوشي كجاست؟ من كه خيلي دلم براش تنگ شده قرار بود فقط 2 هفته نباشه ولي الان نزديك 1 ماه كه نيست
-
ميخواهم از شما که از ما هزار بار بگوييد بگويند با قاري بزرگ، ميکاريم عشق بزرگ را، تا گل دهد به دامن بيزاري بزرگ... لینک
-
در تقسیمبندی ذهنی من٬آدمها انواع مختلفی دارند که یک نوع آنرا من ترانسپرنت نامیدهام٬آدمهای ترانسورنت آدمهایی هستند که حضورشان را حس نمیکن...
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool
هیچ نظری موجود نیست :
ارسال یک نظر