یادداشتهای یک کچل از خودراضی
جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷
لینکدونی یا ...
یک آرشیو قدیمی(یا درستتر لینکدونی قدیمی) دارم، توی این سالها وقتی از لینکی خوشم میآمده توی آرشیوام اضافه کردهام
بعضی وقتها(شاید از زور بیکاری یا هر علت دیگر) سری به این آرشیو میزنم
این لینک را امروز توی آرشیوام پیدا کردم، از وبلاگ برای روز مبادا
بعضی وقتها(شاید از زور بیکاری یا هر علت دیگر) سری به این آرشیو میزنم
این لینک را امروز توی آرشیوام پیدا کردم، از وبلاگ برای روز مبادا
گمان نكنم ديگر مادر يادش باشد كه درست فرداي روزي كه آقا بزرگ مرد ، من به دل درد مزمني دچار شدم كه تا مدتها دست از سرم بر نمي داشت . يادم هست ، با اينكه همه درگير مراسم ختم و سوم و هفتم و ... بودند اما مرا پيش چند دكتر مختلف بردند تا شايد افاقه كند . هر دكتر هم كلي قرص و شربت و آمپول تجويز مي كرد ، بدون اينكه هيچيك سر در بياورند واقعن مشكل كجاست . هيچ كس ، هيچوقت از من نپرسيد وگرنه خودم همان روز اول مي گفتم . كار بدي نكرده بودم كه ...
آقا جان پدر بزرگ مادر بود و هر دو همديگر را خيلي دوست داشتند . يك روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم و آمدم طبقه پائين تا صبحانه بخورم ، ديدم مادر نشسته روي زمين و گريه مي كند . من سه سال بيشتر نداشتم . روزهائي كه مادر خانه بود ، ميز صبحانه چيده شده بود و من مي نشستم تا او چاي بياورد . مثل هر روز نشستم . اما هر چه صبر كردم فايده اي نداشت . مادر همچنان گريه مي كرد ...
« مادر ، چرا گريه مي كني ؟ »
« آقا بزرگ مرد . »
« يعني مريض شده ؟ »
« نه . يعني مرده . »
« مرده يعني چي ؟ »
« يعني ديگر نيست . يعني از پيش ما رفت . »
« كجا رفت ؟ »
« پيش خدا . تو آسمونها »
« خدا آقا بزرك را اذيت مي كند ؟ »
« نه ، خدا همه را دوست دارد . »
« خدا آقا بزرگ را هم دوست دارد ؟ »
« آره »
« پس تو چرا گريه مي كني ؟ »
مادر با بدخلقي من را فرستاد دنبال نخود سياه . آخرين حرفش اين بود كه تو بچه اي ، نمي فهمي ...
خانهء آقا بزرگ شلوغ بود . همه گريه مي كردند . آقا بزرگ دراز كشيده بود وسط اطاق خودش . همان كه پنجره بزرگي رو به حياط داشت و او از آنجا هميشه مواظب بود تا كسي يا چيزي گلهاي محمدي اش را خراب نكند ... وقتي مادر رفت تا روي پدربزرگش را ببيند من هم لاي دست و پاي آدمها پنهان شدم و سر خوردم به اطاق . لحاف كلفتي كشيده بودند روي آقا بزرگ . مادر لحاف را كنار زد و شروع كرد به گريه كردن . صورت آقا بزرگ آرام بود . نمي فهميدم كه مادر و بقيه چرا گريه مي كنند . اما من هم از گريه آنها به گريه افتادم ... دستي مرا از لابلاي جمعيت بيرون كشيد و بغل كرد و به حياط برد .
« دائي جان ، آقا بزرگ دردش مي آيد؟ غصه مي خورد ؟ »
« نه ديگر . آلان حالش خوب است . خوب خوب .»
صداي جمعيت بلند شد . بعضي از زنها با صداي بلند گريه مي كردند . مردها هم چيزي را فرياد مي زدند . بعدها فهميدم لاالله الله مي گويند . آقا بزرگ را پيچيدند داخل فرش تبريزي كه وسط اطاقش پهن بود و با خود بردند ...
« دائي جان ، ما نمي رويم ؟ »
« نه . آنجا به درد بچه ها نمي خورد . »
« مگر پيش خدا نمي روند ؟ آنجا ، به آسمان ؟ »
« تو چقدر سوال مي كني دخترك . نه . اينها مي روند آقا جان را مي رسانند و برمي گردند . »
« مي رسانند پيش خدائي كه همه را خيلي دوست دارد ؟ »
« اين را كي به تو گفت ؟ »
« مادر »
« آره ، مي رسانندش همان جا . »
شب با پدر برگشتيم خانه . برادر كوچكترم پيش مادر ماند .
« مي شود امشب پيش شما بخوابم ؟ »
« نه . برو به اطاق خودت . »
سر پاگرد راه پله ، پر بود از گلدان . مادر هميشه مي گفت كه دست به خاك گلدانها نزنيم . مريض مي شويم ، ميميريم ... به بزرگترين گلدان كه رسيدم ، چند مشتي از خاك آن خوردم . وقتي با دست زدن به خاك گلدان ممكن بود بميرم پس اينجوري حتمن مي مردم ...
دراز كشيدم روي تختم در آن اطاق تك افتادهء طبقهء دوم و منتظر شدم تا كسي بيايد و پتو را روي سرم بكشد و بعد هم لاي فرش بپيچد و ببرد به آسمان ، پيش خدائي كه همه را دوست دارد ...
آن شب كسي نيامد ، جز درد . شب بعد هم . از شب سوم خودم پتو را روي سرم كشيدم و منتظر شدم تا شايد خدا خودش بيايد براي بردنم ... سالها گذشت ، خداي من مرد و من هنوز زنده ام اما از آن زمان به بعد، عادت كرده ام كه هرشب پتو را روي سرم بكشم و بخوابم . درست مثل آقا بزرگ وقتي مرده بود .لینک مطلب
اشتراک در:
نظرات پیام
(
Atom
)
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
CopyLeft! هرگونه کپی برداری مجازاست، اما خوشحال میشوم اگر به خودم هم خبر بدهید. با پشتیبانی Blogger.
آرشیو وبلاگ
-
2009
(53)
- دسامبر (4)
- نوامبر (3)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (4)
- اوت (6)
- ژوئیهٔ (10)
- ژوئن (4)
- مهٔ (3)
- آوریل (3)
- فوریهٔ (7)
- ژانویهٔ (7)
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2007
(60)
- دسامبر (7)
- نوامبر (1)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (3)
- اوت (2)
- ژوئیهٔ (8)
- ژوئن (10)
- مهٔ (5)
- آوریل (2)
- مارس (8)
- فوریهٔ (3)
- ژانویهٔ (9)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
بیشتر خواندهشدهها
-
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شده...
-
در دنیای اینترنت هک کردن معنای خاصی دارد، هک کردن یعنی استفاده از نقطهضعفهای سیستمی برای نفوذ در آن و اینکه ادعا میشود دامین پرشینبلاگ...
-
1- نفرین ملا: اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور، بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میک...
-
بعد از مدتها یک خنده اساسی فرمودیم! نمیدانم ایمیل ' آقا پرفسور ابراهیم میرزایی بنیاد پیدایش علم حق و عدالت از زمین تا آسمانهای بیکران &...
-
از طلا بودن پشیمان گشته ایم / لطف فرموده ما را مس کنید! اصلا فکر نمی کردم یه Comment ساده -که به طنز هم نوشته شده- بتونه باعث دلخوری کسی بش...
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
وقتی بنفشه را با گل سرخ برانداز می کنند ممکن است این نظر به میان بیاید که چرا بنفشه اینقدر کبود است؟ بخشی از یک نامه از نیمای یوش به احمد شا...
-
نوشي كجاست؟ من كه خيلي دلم براش تنگ شده قرار بود فقط 2 هفته نباشه ولي الان نزديك 1 ماه كه نيست
-
ميخواهم از شما که از ما هزار بار بگوييد بگويند با قاري بزرگ، ميکاريم عشق بزرگ را، تا گل دهد به دامن بيزاري بزرگ... لینک
-
در تقسیمبندی ذهنی من٬آدمها انواع مختلفی دارند که یک نوع آنرا من ترانسپرنت نامیدهام٬آدمهای ترانسورنت آدمهایی هستند که حضورشان را حس نمیکن...
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool
۱ نظر :
کجای اون عکس تکراریه، قبلیه شات بسته تری بود، ایول این پست خیلی جالب بود، نویسندش کیمدی؟ :)))
ارسال یک نظر