یادداشتهای یک کچل از خودراضی
شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷
خاکریز
گوشه اسکناس هزار تومانی را گرفت، بعد بقیه پول را جلوی داشبورد گذاشت تا مسافری روی صندلی جلو نشسته بود بردارد،
مسافر که پیاده شد،نفس راحتی کشید...
تمام مسیر خدا خدا میکرد که نکند یکی از بچهها او و مسافراش را ببیند،
یا نکند یکی از ماشینهای گشت جلویشان سبز شود
اگر به خودش بود و زماناش بود آنقدر شلاقش میزد که نفسش بند بیاید.
یا بهتر؛ میگرفتش زیر مشت و لگد،
حیف که ممکن بود صدای مسافرهای دیگر دربیاید و در میدان به آن شلوغی مشکلساز بشوند،وگرنه اصلا اجازه نمیداد سوار ماشین بشود،چه برسد به اینکه تمام راه با موبایلش با کسی که معلوم نبود کیست حرفهای نامربوط بزند.
احساس درماندگی میکرد،
چرا هیچ وقت نمیتوانست کاری را آنطور که باید،درست و کامل انجام دهد؟
یاد روزی افتاد که با چند نفر از بچهها پشت خاکریز گیر کرده بودند.
قرار شد او به عنوان نیروی پشتیبان بماند و بقیه نفوذ کنند.
پوزخندی زد،بعد توی آینه به مسافر عقبی نگاه کرد که هدفون توی گوشش بود، چشمانش را بسته بود و چیز زیر لب زمزمه میکرد،
پشتیبانی؟
همهشان میدانستند که کسی برنمیگردد،
چه نیازی بود به پشتیبانی؟
باز پیش خودش فکر کرد،یعنی بقیه از ترساش خبر داشتند؟
خودش به چه حسابی مانده بود؟
به چه امیدی؟
چرا بعدها هیچ کس از او نپرسید چه اتفاقی افتاد و او چطور توانست نجات پیدا کند؟
آخرین مسافر که پیاده شد فرمان را چرخاند و رفت به مسجد آنسوی میدان
نمازش را که خواند از پلههای مارپیچ حیاط مسجد بالا رفت تا به بچهها سری بزند،
صداهای آشنایی از بالا میآمد که کمی آرامش میکرد،
حتما باز هم بچهها مورد گرفته بودند
توی دلش آرزو کرد کاش همان مسافر باشد.
وارد که شد دختر را دید که روی صندلی نشسته بود.
صورتش خونی بود.
همه به احتراماش بلند شدند.
رفت جلو
اول باور نکرد،
آرزو کرد که خواب باشد
حس کرد که نفساش گرفته
در میان حیرت بقیه با عجله بیرون آمد
کنار حوض نشست و سرش را توی آب فرو برد
اما توی آب هم صورت خونی و چشمهای خیس دخترش رهایش نمیکرد...
مسافر که پیاده شد،نفس راحتی کشید...
تمام مسیر خدا خدا میکرد که نکند یکی از بچهها او و مسافراش را ببیند،
یا نکند یکی از ماشینهای گشت جلویشان سبز شود
اگر به خودش بود و زماناش بود آنقدر شلاقش میزد که نفسش بند بیاید.
یا بهتر؛ میگرفتش زیر مشت و لگد،
حیف که ممکن بود صدای مسافرهای دیگر دربیاید و در میدان به آن شلوغی مشکلساز بشوند،وگرنه اصلا اجازه نمیداد سوار ماشین بشود،چه برسد به اینکه تمام راه با موبایلش با کسی که معلوم نبود کیست حرفهای نامربوط بزند.
احساس درماندگی میکرد،
چرا هیچ وقت نمیتوانست کاری را آنطور که باید،درست و کامل انجام دهد؟
یاد روزی افتاد که با چند نفر از بچهها پشت خاکریز گیر کرده بودند.
قرار شد او به عنوان نیروی پشتیبان بماند و بقیه نفوذ کنند.
پوزخندی زد،بعد توی آینه به مسافر عقبی نگاه کرد که هدفون توی گوشش بود، چشمانش را بسته بود و چیز زیر لب زمزمه میکرد،
پشتیبانی؟
همهشان میدانستند که کسی برنمیگردد،
چه نیازی بود به پشتیبانی؟
باز پیش خودش فکر کرد،یعنی بقیه از ترساش خبر داشتند؟
خودش به چه حسابی مانده بود؟
به چه امیدی؟
چرا بعدها هیچ کس از او نپرسید چه اتفاقی افتاد و او چطور توانست نجات پیدا کند؟
آخرین مسافر که پیاده شد فرمان را چرخاند و رفت به مسجد آنسوی میدان
نمازش را که خواند از پلههای مارپیچ حیاط مسجد بالا رفت تا به بچهها سری بزند،
صداهای آشنایی از بالا میآمد که کمی آرامش میکرد،
حتما باز هم بچهها مورد گرفته بودند
توی دلش آرزو کرد کاش همان مسافر باشد.
وارد که شد دختر را دید که روی صندلی نشسته بود.
صورتش خونی بود.
همه به احتراماش بلند شدند.
رفت جلو
اول باور نکرد،
آرزو کرد که خواب باشد
حس کرد که نفساش گرفته
در میان حیرت بقیه با عجله بیرون آمد
کنار حوض نشست و سرش را توی آب فرو برد
اما توی آب هم صورت خونی و چشمهای خیس دخترش رهایش نمیکرد...
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷
مار و پونه
حکایت غریبی است، حکایت مار و پونه؛
نمی دانم چرا پونهها همیشه سر راه من سبز میشوند!
نمی دانم چرا پونهها همیشه سر راه من سبز میشوند!
دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷
مستجابالدعوه
فکر کرد به روز گذشته و روزهای قبلتر اش،
به همه اتفاقهای خوبی که افتاده بود،
به تنها آروزی برآورده نشدهاش،
به اینکه کاش فقط یک بار اتفاق بدی میافتاد،
کاش یک بار هم که شده آرزویش برآورده نمیشد،
بطری خالی شده Merlot را روی میز گذاشت،
سیگاری گیراند و تکیه داد به پشتیصندلیدستهدار چوبی؛
و آرزو کرد که بمیرد؛
بعد خیلی ساده و طبیعی مرد.
Read More
به همه اتفاقهای خوبی که افتاده بود،
به تنها آروزی برآورده نشدهاش،
به اینکه کاش فقط یک بار اتفاق بدی میافتاد،
کاش یک بار هم که شده آرزویش برآورده نمیشد،
بطری خالی شده Merlot را روی میز گذاشت،
سیگاری گیراند و تکیه داد به پشتیصندلیدستهدار چوبی؛
و آرزو کرد که بمیرد؛
بعد خیلی ساده و طبیعی مرد.
یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۷
حکم اعدام پیش از تولد
از مهرابات
نتونستم اینو ننویسم.حتی اگه گوشامو بگیرم که نشنوم سدای فاجعه تا این طرف دنیا دنبالم میاد و تنم رو میلرزونه.با یکی از دوست هام تو ایران حرف میزدم و یک خبر وحشتناک شنیدم. خبری که تازه نیست ولی انعکاس وحشتم از خبری است که همه شنیده ایم ولی نشنیده ایم.میگفت که یکی از دوست های اون از دوست پسرش حامله میشه و همه میگن که باید بچه رو بندازه. اگه نندازه معلومه که چه بلایی سرش میاد. همون آخوندی که قرار بوده سه تا کلمه عربی بینشون بگه که به هم محرم بشن پشت میز دادگاه سه تا کلمه عربیه دیگه میگه ...دختره میخواد که بچه رو نگه داره. به این در و اون در میزنه. به در هر سفارت خونه ای میزنه که خودشو با بچه اش از اون مسلمون خونه بیاره بیرون و نجات بده.(فکر هم نکنم هیچ مملکتی دلش به حال یک دختر ایرانی بسوزه) تو این گیر و دار میفهمه آخرین باری که رفته پیش دکتر .دکتر به بهانه ی معاینه بچه اش رو سقط کرده. (دکتره این دستور رو از اطرافیان دختره گرفته)حسی از اعدام شدن کودکش در درون خودشحسی از نفرت ومسخو جنونکی مقصره؟دختره که حاضر بود حتی خودشو به کشتن بده ولی بچه اش نمیره؟اون دکتره که خواسته انسان دوستی کنه؟یا من که مثل بقیه عین ماست واستادم ومیتونم فقط با یک دوربین هندیکم یا حتی چندتا عکس و سدا اینو تو چشم دنیا کنم و نمیکنم؟یا همه ی ما که تا خودمونو تو شکم مادرمون نکشند یا بچمون رو تو شکم خودمون این چیزا فقط یک خبره برامون و از سدای فاجعه مثل سدای ترقه ی چهارشنبه سوری خوشمون میاد؟ (لینک)
جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۷
دموکراسی بالا به پایین است یا پایین به بالا؟
جامعه باز و دمکراسی هر دو در صورتی که علم مایملک خاص جمع بستهای از متخصصان و اهل فن شود، امکان شکوفایی و رشد ندارند
(کارل پوپر-جامعه باز و دشمنان آن)
(کارل پوپر-جامعه باز و دشمنان آن)
اما پرسشی را که این میان بیپاسخ میگذارند این است که چه دلیلی وجود دارد بعد از انتخابات نگویند که درصد بالایی به ما رای دادند؟
البته این ما از ما های واقعی دنیای انتخابات نیست، یعنی اینجا ما و دیگران مطرح نیست، اینجا انتخاب بین ما و ماتر ها است!
بیشگفتار:
بعضی نوشتههای این مطلب تا حد زیادی برای خودم غیرقابل باور و غیر قابل قبول است!
اما در هر حال بیشتر پرسشی است از دوستان خواهان تغییر و دموکراسی،
امیدوارم که اگر کسی حس کرد دراین مطلب به او یا مراماش توهین شده، به دل نگیرد.
البته این ما از ما های واقعی دنیای انتخابات نیست، یعنی اینجا ما و دیگران مطرح نیست، اینجا انتخاب بین ما و ماتر ها است!
بیشگفتار:
بعضی نوشتههای این مطلب تا حد زیادی برای خودم غیرقابل باور و غیر قابل قبول است!
اما در هر حال بیشتر پرسشی است از دوستان خواهان تغییر و دموکراسی،
امیدوارم که اگر کسی حس کرد دراین مطلب به او یا مراماش توهین شده، به دل نگیرد.
- بعضی از متفکرین بزرگ تاریخ (از جمله افلاتون)اعتقاد دارند که حکومتهای توتالیتر بهترین نوع حکومتاند، حکومتهای توتالیتر عمر بیشتری دارند و در عمل میتوانند سود بیشتری برای افراد جامعه(گروه دوم،طبقه پست و یا مردم عامی که خود مصلحتاشان را نمیدانند) داشته باشند.از دید این فیلسوفان باید هدفی مشحص شود و مردم(در صورت نیاز با زور و بر خلاف ارادهاشان) به سوی آن هدف رانده شوند.
تمامیتخواهی یا توتالیتاریسم (به انگلیسی: Totalitarianism) اصطلاحی در علوم سیاسیاست که برای توصیف حکومتهایی میرود که درآنها جهانبینی کلگرایی ارائه میشود و مردم میبایست به اصول عقاید سیاسی حکومت اعتقاد داشته باشند.حکومتهای تمامیتخواه اغلب یکحزبی هستند یا تمام احزاب به یک ایدئولوژی متعهد هستند. در حکومت تمامیتخواه، یک فرد دیکتاتور رهبری احزاب را بر عهده دارد، و افرادی که دشمن نظام سیاسی دانسته میشوند، مجازات میگردند. از دیگر ویژگیهای حکومت تمامیتخواه، کنترل انحصاری سازمانهای اقتصادی،رسانههای همگانی و ارتش است.در حکومتهای توتالیتر، تمرکز و تراکم قدرت باعث ایجاد انسداد اجتماعی میشود و افراد ممکن است به خاطرعقایدشان کشته یا زندانی شوند.
در اینگونه حکومتها دولت تقریباً بر تمام شئون زندگی عمومی و رفتارهای خصوصی شهروندان نظارت و کنترل دارد.به تعریف سیاستدانان برجسته، یک دولت تمامیتخواه، میکوشد تا همه جمعیت زیر دست خود را برای تحقق بخشیدن به اهداف دولتی بسیج کند و فعالیتهایی که همسو با این اهداف نباشند؛
از جمله فعالیتهایی مانند تشکیل اتحادیههای کارگری، نهادهای مذهبی تأئیدنشده از سوی دولت یا احزاب سیاسی مخالف؛ تحمل نمیشوند.تمامیتخواهی مفهوم عامی است که مفاهیمی چون نازیسم، فاشیسم، مائوئیسم، لنینیسم و کمونیسم را نیز در برمیگیرد.افلاطون در جمهوری، حکومت توتالیتر را از بهترین انواع حکومت دانستهاست.استالین واژه تمامیتخواه را برای توصیف حکومتش به کار برد.(ویکیپدیا)
هر کدام از این حکومتها برای،دستاویزی برای نفوذ بر مردم دارند (حزب، دین و...) این دستاویزها آنقدر مقدس و غیر قابل نقداند که در عمل هرگاه نیاز باشد میتوانند مانند چماقی بر سر مردم فرود آیند.
در سالهای اخیر اما، با فراگیرتر شدن تب دموکراسی و در دسترستر بودن اخبار، این حکومتها نیز مانورهایی نمایشی برای مشروعیت بخشیدن به خودشان دستکم در افکار عمومی جهانی انجام میدهند - هر چند که ار دید امپراتوریهای مالی دنیا حکومتهای توتالیتر به خاطر ساختار نفوذپذیر و غیرقابل نقداشان مقبولترند.
نکته مهم اینجاست که این حکومتها -دست کم تا زمانی که هستند- از دید مردماشان مقبولاند و همیشه در انتخابات - حتی بدون استفاده ازتقلب- درصد بالایی از آرای مثبت را بدست میآورند-صدام،رضا شاه خودمان، رفیق فیدل، حکومت نازیها، استالین، موسیلینی دستکم در زمان حکوتاشان،بین مردم محبوبیت و مشروعیت بالایی داشتهاند(رفیق فیدل که هنوز هم به محبوب بودن ادامه میدهد!) و اگر انتخاباتی هم برگذارشده نشان دهند محبوبیت آنها بین مردم بوده.
مردمی که در این حکومتها زندگی میکنند عملا تجربه دیگری از زندگی ندارند و به همین دلیل نمیتوانند زندگی دیگری را تصور کنند و نهایت اعتراض و یا اصلاحاتشان در چارچوب همان اصول اولیه ای که حکومت تعیین کرده باقی میماند.
این مردم حتی با آزادیهای مقطعی بوجود آمده(تصادفی یا بر اساس تلاش عدهای) سازگاری ندارند و به بیان بهتر چون تجربه آزادی ندارند؛ نمیدانند چطور از آزادی بدست آمده استفاده کنند.
(داستان انتری که لوطیاش مرده بود بهترین نمونه داستانی در این مورد است.)
پاشنهآشیل اصلی(یا چشم اسفندیار) این حکومتها اصلاحات و تجدید نظر ویا فاصله گرفتن از اصول اولیهاشان است.
نقطه ضعف دوم (اما امروزه بااهمیتتر) این حکومتها آشنایی مردم با دنیاهای دیگر است و این که مردم ببینند، بدون آن اصول (یا با اصول دیگری هم) میتوان زندگی کرد بدون اینکه آسمان به زمین بیاید یا خدای نکرده سنگ بشوند، - پرسشی که همیشه برایم مطرح بوده و از بسیاری هم پرسیدهام این است که ایجاد دموکراسی حرکتی از پایین به بالاست یا بالا به پایین؟
به بیانی دیگر دموکراسی ارمغان حکومت است برای مردم و یا مردم حکومتی دموکراتیک میسازند؟
مردمی که خود به کوچکترین اصول دموکراسی اعتقاد ندارند چطور میتوانند حکومتی دموکرات بوجود بیاورند و یا در صورت بوجود آمدن این حکومت،چطور تحملش میکنند؟
مردمی که با نبودن پلیس با زرنگی تمام چراغقرمزها را رد میکنند چطور انتظار دارند که حاکمانشان بدون پلیس چراغقرمزهای بزرگتری را رد نکنند؟
وقتی حاکم-بر فرض دموکراتیک بودن انتخابش- از بین همین مردم انتخاب میشود طبیعی است که در زمان حکومت چراغ قرمزهای بزرگتری را رد کند.
برای اصلاح یک حکومت توتالیتر چه کاری میشود کرد؟
گزینههای ناجی سوار بر اسب سفید و ... که فقط به عنوان مسکن و کمی هم برای خنده مناسب اند،
خود حکومت هم به خاطر ساختارش اجازه نفوذ غیر خودیها را در حکومت نمیدهد
پس چه میشود کرد؟
از دید من تنها راهحل(که البته بسیار زمانبر است) یادگرفتن مردم است و اینکه مردم دستکم در زندگی روزمره خود به اصول دموکراسی پایبند باشند؛ و از آنجایی که حکومت نمیتواند جدا از مردم باشد(؟!) به سمت تغییر و در نهایت دموکراسی پیش خواهد رفت!
اما اشکال راه حل من چیست؟
1-مردم چطور و از کجا یاد بگیرند؟( و به بیان واضحتر چطور قانع شوند که یاد بگیرند؟)
2-واقعا یک حکومت توتالیتر نمیتوانذ از مردم جدا باشد؟ و یا نمیتواند جلوی تغییر مردم را بگیرد؟
خودم که جوابی برایش ندارم!
شاید هم تمام فرضیههای بالا غلط باشد و به قول شاملو : عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم '' اشتباه مي کنم ،خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم،در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم.
چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۷
فتنه
اینجا اول قرار بود یادداشتی درباره فیلم فتنه باشد، نقدی درمورد نقد ناپذیری و تعصبهای مذهبی( و غیر مذهبی البته!) و اینکه چطور بعضیها فیلم ندیده را نقد میکنند و...
پاسخی به درخواست دوستی که با هم فیلم را دیدیم و هیچ چیز توهین آمیزی ندیدیم!
اما خوب وسطهای نوشتن مطلب، این ویدیو را توی کامپیوترم پیدا کردم، یادم نیست کی و از کجا دانلود شده
اما چه اشکالی دارد؟ من که کلی باهاش حال کردم،
گفتم شما هم حال کنید، اشکالی دارد یک نفر در میان این همه نفرت و تعصب، چیز بی ربطی بگوید؟
این هم متناش که امیدوارم درست در آورده باشم و البته بدون غلط املایی!:
Midnight,
Not a sound from the pavement
Has the moon lost her memory
She is smiling alone
In the lumplight
The withered leaves collect at my feet
And the wind begins to moan
Memory, all alone in the moonlight
I can dream of the old days
Life was beautiful then
I remember the time I knew what happiness was
Let the memory live again
Every street lamp seems to beat
A fatalistic warning
Someone mutters and the street lamp sputters
Soon it will be morning
Daylight
I must wait for the sunrise
I must think of a new life and
I mustn't give in
When the dawn comes
Tonight will be a memory too
And a new day will begin
Burnt out ends of smoky days
The stale court smell of morning
A street lamp dies
Another night is over
Another day is dawnig
Touch me,
It is so easy to leave me
All alone with the memory
Of my days in the sun
If you'll touch me,
You'll understand what happiness is
Look, a new day has begun...
Read More
پاسخی به درخواست دوستی که با هم فیلم را دیدیم و هیچ چیز توهین آمیزی ندیدیم!
اما خوب وسطهای نوشتن مطلب، این ویدیو را توی کامپیوترم پیدا کردم، یادم نیست کی و از کجا دانلود شده
اما چه اشکالی دارد؟ من که کلی باهاش حال کردم،
گفتم شما هم حال کنید، اشکالی دارد یک نفر در میان این همه نفرت و تعصب، چیز بی ربطی بگوید؟
این هم متناش که امیدوارم درست در آورده باشم و البته بدون غلط املایی!:
Midnight,
Not a sound from the pavement
Has the moon lost her memory
She is smiling alone
In the lumplight
The withered leaves collect at my feet
And the wind begins to moan
Memory, all alone in the moonlight
I can dream of the old days
Life was beautiful then
I remember the time I knew what happiness was
Let the memory live again
Every street lamp seems to beat
A fatalistic warning
Someone mutters and the street lamp sputters
Soon it will be morning
Daylight
I must wait for the sunrise
I must think of a new life and
I mustn't give in
When the dawn comes
Tonight will be a memory too
And a new day will begin
Burnt out ends of smoky days
The stale court smell of morning
A street lamp dies
Another night is over
Another day is dawnig
Touch me,
It is so easy to leave me
All alone with the memory
Of my days in the sun
If you'll touch me,
You'll understand what happiness is
Look, a new day has begun...
سهشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷
ریشهیابی یک انتخاب،
یا چه شد که یکی رییس جمهور شد؟
برای عسل در پاسخ به کامنت(ها)اش در این پست :
چند هیزمشکن :
کنار بروید راه بدهید!
ما جا لازم داریم؛
وقتی که درختان را میافکنیم،
همه چیز به لرزه میافتد؛
وقتی هم که حملشان میکنیم،
مواظب باشید که تنه نخورید
ولی برای دلجویی از ما
همه باید تلاش کنند:
ما روستاییان پر شور و توان،
اگر پی کار نمیرفتیم،
شما نازکنارنجیها
در زندگیتان چه میکردید؟
همه لیچاربافیتان
یک جو ارزش ندارد.
شایستگیمان چنان است که
اگر ما عرق نمیریختیم
شما بسیار زود یخ میزدید.
چند بازیگر معرکهگیر:
شما همچنان احمق بمانید
که با پشتهای خمیده زاده شدهاید
ما زرنگها هرگز
چیزی را حمل نکردهایم؛
از همین روست که عصای دلقکیمان،
نیمتنهها و شلوارهامان،
سبک اختیار شده است.
همواره با سروروی خرسند،
ما دلاورانه،پاها چاقپوش،
در بازارها و میدانها میدویم؛
گردشکنانی هستیم
که همه چیز ما را به خود جلب میکند،
یکدیگر را قدقد کنان صدا میزنیم،
و سپس به سرعت جیم میشویم،
مانند مارماهی در میان جمعیت
یار همیم و جست و خیز کنان
خوش خوشیم؛
این گونه ما وقت میگذرانیم.
شما بپسندید یا نپسندید
برای ما یکسان است.
چند طفیلی
ای هیزم شکنان دلاور
با آن رفتار روستاییوارتان،
و شما زغالفروشان که برادرشانید،
ما صدایمان را به شما قرض میدهیم
اگر شما نباشید، هیچ کرنشی،
هیچ اشاره سر،
هیچ سخن فصیح
یا هیچ واژه دوپهلو،
یقین دارم، کارگر نمیافتد،
تا درست در زمانی که میباید
سرما را به گرما بدل کند.
آیا کسی دیده است که ناگهان
از آسمان آتشی
در آتشدان فرود آید؟
اگر در بخاری زغال فراوان
با کندههای هیزم نباشد،
آتش چگونه میتواند سر بگیرد؟
به آتش همه جیز پخته میشود،
قوام مییابد یا میجوشد.
آن که براستی خوشخوراک است،
آن مهمان نا خوانده که بینی تیز دارد،
بوی لذت بخش کباب و ماهی را
خوب حس میکند؛
و همین سر میز به وی الهام میبخشد
تا میزبان را با چربزبانی بستاید.
فاوست (یوهان ولفگانگ فون گوته - ترجمه م.ا. به آذین)
----------------پ.ن1: ارتباط را خودت پیدا کن!
پ.ن2: راه حل هم ار دید من راه حل آن مرد مست است (درست در ادامه نمایش) والبته راه حل بهتر هم انتخاب فاوست است در پایان نمایش!
این که این وسط مفستوفلس، دلقک و مارگریت چه کسانی هستند را خودت حدس بزن!
پ.ن3: از پستهای طولانی خوشم نمیآید، هم چشمان خواننده را آزار میدهد هم انگشتان نویسنده را !
اشتراک در:
پستها
(
Atom
)
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
CopyLeft! هرگونه کپی برداری مجازاست، اما خوشحال میشوم اگر به خودم هم خبر بدهید. با پشتیبانی Blogger.
آرشیو وبلاگ
-
2009
(53)
- دسامبر (4)
- نوامبر (3)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (4)
- اوت (6)
- ژوئیهٔ (10)
- ژوئن (4)
- مهٔ (3)
- آوریل (3)
- فوریهٔ (7)
- ژانویهٔ (7)
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2007
(60)
- دسامبر (7)
- نوامبر (1)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (3)
- اوت (2)
- ژوئیهٔ (8)
- ژوئن (10)
- مهٔ (5)
- آوریل (2)
- مارس (8)
- فوریهٔ (3)
- ژانویهٔ (9)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
بیشتر خواندهشدهها
-
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شده...
-
در دنیای اینترنت هک کردن معنای خاصی دارد، هک کردن یعنی استفاده از نقطهضعفهای سیستمی برای نفوذ در آن و اینکه ادعا میشود دامین پرشینبلاگ...
-
1- نفرین ملا: اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور، بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میک...
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
از طلا بودن پشیمان گشته ایم / لطف فرموده ما را مس کنید! اصلا فکر نمی کردم یه Comment ساده -که به طنز هم نوشته شده- بتونه باعث دلخوری کسی بش...
-
بعد از مدتها یک خنده اساسی فرمودیم! نمیدانم ایمیل ' آقا پرفسور ابراهیم میرزایی بنیاد پیدایش علم حق و عدالت از زمین تا آسمانهای بیکران ...
-
وقتی بنفشه را با گل سرخ برانداز می کنند ممکن است این نظر به میان بیاید که چرا بنفشه اینقدر کبود است؟ بخشی از یک نامه از نیمای یوش به احمد شا...
-
«اگر دیگر پای رفتنمان نیست، باری، قلعهبانان این حجّت با ما تمام کردهاند که اگر میخواهید در این دیار اقامت گزینید میباید با ابلیس قرار...
-
ميخواهم از شما که از ما هزار بار بگوييد بگويند با قاري بزرگ، ميکاريم عشق بزرگ را، تا گل دهد به دامن بيزاري بزرگ... لینک
-
در تقسیمبندی ذهنی من٬آدمها انواع مختلفی دارند که یک نوع آنرا من ترانسپرنت نامیدهام٬آدمهای ترانسورنت آدمهایی هستند که حضورشان را حس نمیکن...
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool