tag:blogger.com,1999:blog-63230342024-03-08T07:11:54.812+03:30ما اينيمیادداشتهای یک کچل از خودراضیرضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.comBlogger483125tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-58275632890435139182022-12-31T23:13:00.004+03:302022-12-31T23:13:48.725+03:30ودکای آخریادت هست،<div>چند سال پیش بود؟<div>شاید بیشتر از ۱۵ سال؟</div><div>خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی رفتی وسط کوهها، ودکا را تا ته خوردی، خوابیدی و خیلی ساده از سرما مردی...</div></div><div>تو از همهی ما باهوشتر بودی</div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-52460029034958108562016-04-06T11:33:00.004+04:302016-04-06T11:33:56.592+04:30اسناد پاناما<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شدهاند، با آب و تاب و هیجان فراوان شروع کردند به خبر پراکنی و تبلیغات <br />حالا مشخص شده دولت اصلاحات دستکم در هفت سال از طول عمرش با این شرکت پانامایی همکاری گشترده داشته و شرکت «پتروپارس» حاصل همان دوران است.<br />حالا باید دید این مدعیان اصلاحات، اینبار چه واکنشی نشان خواهند داد.<br /></div>
رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-26191999606318228082016-03-30T20:18:00.001+04:302016-03-30T20:18:47.158+04:30نیمهی پرلیوان<p dir="rtl">ما را به نیمه‌ی پر لیوان چه‌کار<br>
این باقی سمی‌است که پیشتر خورده‌اند</p>
<p dir="rtl">ساقی تمام کن قصه را که رو‌شده‌ است<br>
آنان که خراب تو‌ بودند مرده‌اند.<br>
«شاهین <u>نجفی»</u></p>
رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-158262502926046682016-02-20T08:31:00.001+03:302016-02-20T08:31:53.986+03:30انتصابات<p dir="rtl">لطفا اصرار نکن که رای بدهم،<br>
اگر بر فرض محال رای هم بدهم،<br>
به کسانی رای نمی‌دهم که نامشان با #فلاحیان و #ری‌شهری در یک لیست باشد.</p>
رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-80294003307372564512015-06-02T08:51:00.000+04:302016-02-24T19:49:36.252+03:30نوشتهی شاملو، کوتاه مدتی بعد از انقلاب<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div dir="rtl" trbidi="on">«اگر دیگر پای رفتنمان نیست،</div><div dir="rtl" trbidi="on">باری،</div><div dir="rtl" trbidi="on">قلعهبانان</div><div dir="rtl" trbidi="on">این حجّت با ما تمام کردهاند</div><div dir="rtl" trbidi="on">که اگر میخواهید در این دیار اقامت گزینید</div><div dir="rtl" trbidi="on">میباید با ابلیس</div><div dir="rtl" trbidi="on">قراری ببندید!»</div><div dir="rtl" trbidi="on"><br></div><div dir="rtl" trbidi="on"> سالها اختناق و وَهن و تحقیر بر ما گذشت. جسم و جان ما طی این سالهای سیاه فرسوده امّا اعتقاد ما به ارزشهای والای انسان نگذاشت که از پا درآییم. پیر شدیم و درهم شکستیم، امّا زانو نزدیم و سر به تسلیم فرو نیاوردیم. </div><div dir="rtl" trbidi="on">تاریکترین لحظات شوربختی و نومیدی را ازسر گذراندیم، امّا به ابلیس «آری» نگفتیم، چرا که ما برای خود چیزی نمیخواستیم. به دوباره دیدن آفتاب نیز امیدی نداشتیم. آفتاب ما از درون به جانِمان میتابید. گرمِ این غرور بودیم که اگر در تنهایی و یأس میمیریم، باری، بار امانتی را که نزد ماست و نمیباید بر خاکِ راه افکنده شود، به خاک نمیاندازیم. </div><div dir="rtl" trbidi="on">دیروز چنین بود، امروز نیز لامُحاله چنین است.</div><div dir="rtl" trbidi="on">زمانه به ناگاه دیگر شد، پیش از آن که روزگار ما به سر آید، توفان به غرّش درآمد و بساط ابلیسی فرعون را در هم نوشت.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> از دوستان ما، بودند بسیاری که هیجان زده به رقص درآمدند و گفتند شاهِ خودکامگی به گور رفت، اکنون میتواند «شادی» باشد. گفتیم به گوررفتن شاه، آری، امّا به گورسپردن خودکامگی بحثی دیگر است. بخشی عمده از این مردم، فردپرستِ بالفطرهاند؛ پرستندگانی که معشوق قاهر را اگر نیابند به چوب و سنگ میتراشند، نپذیرفتند. گفتند تجربهی سالها و قرنها اگر نتواند درسی بدهد باید بر آغل گوسفندان گذشته باشد! سالیان دراز چوب خوشبینیها و فردپرستیهامان را خورده ایم؛ چوب اعتماد بیجا و اعتقاد نادرستمان را خوردهایم.</div><div dir="rtl" trbidi="on">این، بدبینی است، به دورش افکنید که اکنون شادی باید باشد، اکنون سرود و آزادی باید باشد. اکنون امید میتواند از قعر جانِ ظلمت کشیده ما بشکفد و رو به خورشید، طلوع زیباترین فردای جهان را چشم به راه باشد.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> پیدا بود که این دوستان، در اوج غمانگیز هیجانی کور چشم بر خوف انگیزترین حقایق بستهاند. آنان درست به هنگامیکه میبایست بیش از هر لحظهی دیگری گوش به زنگ باشند، به رقص و پایکوبی برخاستند، و درست به هنگامیکه میبایست بیش از هر زمان دیگری هشیار و بیدار بمانند و به هر صدا و حرکت ناچیزی بدگمان باشند و حساسیّت نشان دهند، به غریو و هَلهَله پیروزی صدا به صدا درانداختند تا اسب فریب یکبار دیگر از دروازهی تاریخ گذشت و به «تروا»ی خوابآلود خوشخیال درآمد. </div><div dir="rtl" trbidi="on">گیرم این بار، آنان که در شکم اسب نهان بودند شمشیر به کف نداشتند؛ آنان زهری با خود آورده بودند که دوست را دشمن و دشمن را دوست جلوه میداد؛ قهرمانان جان بر کف و پاکباز خلق، منافق و بیگانهپرست نام گرفتند و رسواترین دشمنان خلق بر اریکه قدرت نشانده شدند. شادیِ خوش بینان دو روزی بیش نپایید. سرود، در دهنهای بازمانده از حیرت به خاموشی کشید. آزادی، بار نیفکنده بازگشت و امید، ناشکفته فرومرد.</div><div dir="rtl" trbidi="on"><br></div><div dir="rtl" trbidi="on">متأسّفم،</div><div dir="rtl" trbidi="on">دوستان روزهای نخست سخن از «هشدار» بود، امروز سخن از «تسلیت» است. برنامهی طلوع خورشید به کلّی لغو شده است!</div><div dir="rtl" trbidi="on"> گفتیم «رهبران انقلابی» پشت پردهی گمنامی پنهان شدهاند. نمیدانیم اعضای «شورای انقلاب» چه کسانی هستند. سوابق و صلاحیت آنان برای مردمیکه چنین انقلاب شکوهمندی را به ثمر رسانیدهاند، آشکار نیست. آیا با این مردم چنین رفتاری شایسته است؟ آیا مردم حق ندارند آمران جدید خود را بشناسند و بدانند چه کسانی سرنوشت ایشان را به دست دارند و به کجا رانده میشوند؟ پاسخی که شنیدیم سَفسطهآمیز بود.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> گفتیم این آقایان سه چهارگانهیی که به عنوان تنها دستاوردهای انقلاب به مردم تحمیل شدهاند، نه فقط شخصیت چشمگیری ندارند بلکه بیشتر به دهنکجی کودکان می مانند. </div><div dir="rtl" trbidi="on">پاسخهای اینان به سؤالاتی که در ذهن مردم میگذرد، بیرودرواسی عبارتی از نوع «تا جان شان درآد» و «تا چشم شان کور بشود» است. راستی راستی که آدم باورش نمیشود. </div><div dir="rtl" trbidi="on">این تحفههای عجیب و غریب یکهو از کجا پیدایشان شده است؟ آخر چطور ممکن است جامعهیی که از آن انقلاب خونین پیروز بیرون آمده است اینها را به عنوان سازندگان نهاد نو خود بپذیرد؟ اینها حرف روزمرّه شان را بلد نیستند بزنند و دهن که وا میکنند آدم میخواهد از خجالت زیر زمین برود. اینها نوک دماغشان را نمیتوانند ببینند و حداکثر جهان بینیشان این است که راجع به پوشیدگی موی زن توضیح «علمی» بدهند و درباره تشعشع قلقک دهندهی امواجی که موی زنان پخش میکنند رَطب و یابسی به هم ببافند، یا در باب این که صدای زن «تحریک آمیز» است اراجیف بگویند. آخر چطور ممکن است کار انقلابی با آن همه سر و صدا به این بیچارگی بکشد و سرنوشت انقلابی به آن عمق و عظمت به دست چنین نخبگانی بیفتد که حقارت دنیای قوطی کبریتی شان غیر قابل تصوّر است و بزرگترین مسألهیی که فکر و ذکرشان را به خود مشغول کرده توسری خوردگی پست ترین عقدههای حیوانی آنهاست؟ و تازه، واویلا، از همه طرف می شنویم که این انقلابیون وارداتی در «شورای انقلاب» هم جزء چهرههای اصلی هستند. آخر مگر چنین چیزی را میشود به آسانی باورکرد؟</div><div dir="rtl" trbidi="on"> هیچ کس پاسخی به ما نداد. فقط زیر گوشمان گفتند مواظب باشیم که اسممان را در لیست «ضد انقلاب» و «مفسدین فی الارض» و «محاربین» با خدا و امام زمان مینویسند. گفتیم مهم نیست، پیهی همهی این چیزها را به تنمان مالیدهایم و جز اینها انتظاری نداریم. ولی آخر تکلیف انقلاب چه میشود؟ انقلاب «ملّی» بود، مگر نبود؟ انقلاب برای دموکراسی بود، مگر نبود؟</div><div dir="rtl" trbidi="on">در جواب ما، چماق به دستها را روانه خیابانها کردند تا مافی الضّمیر حضرات را در نهایت فضاحت به ما ابلاغ کنند. شعار چماق به دستها احتیاج به تفسیر و تعبیر نداشت.</div><div dir="rtl" trbidi="on"><br></div><div dir="rtl" trbidi="on">دموکراتیک و ملی، هر دو دشمن خلقند!</div><div dir="rtl" trbidi="on">زنان و دختران رزمندهی ما، فریادهای شرمآور و موهِن «یا روسری یا توسری» را به عنوان نخستین دستاوردهای انقلاب تحویل گرفتند.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> متعهّدترین نویسندگان و روزنامه نگاران ما را که سالها زندانی کشیده و شکنجه دیدهاند، به رسوایی از روزنامه راندند و مبلّغ حرفهیی «رستاخیز» را بر مسند سردبیری آن نشاندند. یکی دیگر از مبلّغان رستاخیر، بی هیچ پرده پوشی، با عنوان «مفسّر سیاسی سیمای انقلاب» روی پرده تلویزیون ظاهرشد.</div><div dir="rtl" trbidi="on">شما که تماشاچی محترم انقلابی باشید یک چیزی هم بدهکارید...</div><div dir="rtl" trbidi="on">همهی آنهایی که در آن دستگاه با حکومت شاه جنگیده بودند ساواکی و ضد انقلاب از آب درآمدهاند، و همهشان را به خاطر خانم و آقایی که شما باشید «با قاطعیت تمام» از آن دستگاه ریختهاند بیرون!</div><div dir="rtl" trbidi="on"> آپارتمانهای چند میلیون تومانی شمال شهر (و به عنوان نمونه آپارتمانهای «آ.اس.پی» در انتهای یوسف آباد) که به نام مستضعفین مصادره گردیده به تصرف کسانی داده شده است که تا نبینید باور نمیکنید. یک روز صبح سرپیچ آن آپارتمانها بایستید و حضرات مستضعفها را در بنزهای ششصد آخرین سیستم تماشا کنید و دست کم معنی این لغات انقلابی را یاد بگیرید! این که دیگر تهمت و افترا نیست: دزد حاضر و بز حاضر.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> به کتابفروشان «تبریز» که از مزاحمت گروههای فشار به جان آمده، شکایت به کمیته برده بودند پیشنهاد کردند که کتابهای غیرمذهبی را در برابر دریافت دو برابر بهای روی جلد آنها وسط میدان شهر آتش بزنند!</div><div dir="rtl" trbidi="on"> در بسیاری از شهرستانها، کتابفروشی، شغلی ضدانقلابی تلقّی شده است. صاحب تنها کتابفروشی «کازرون» (به عنوان نمونه) از شهر خود آواره شده است و این اواخر در «بروجرد» (به عنوان نمونه) هر پنج کتابفروشی شهر را در یک ساعت معین و با یورشی که آشکارا از قبل تدارک دیده شده بود به آتش کشیدند.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> در سپیدهدم انقلاب، کارگران بیکاری را که از گرسنگی به جان آمده بودند به گلوله بستند و اخیراٌ سه تن از سرسخت ترین رهبران کارگران نفت را که با شهامت و از خود گدشتگی تمام امر اعتصاب را تا فرار شاه مخلوغ پیش بردند، به زندانانداختند.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> مفتخوران و خائنین مسلّمیکه به نفع شاه و حکومتش در مجالس شورا و سنا به بزرگترین جنایات تاریخ صحّه گذاشتهاند، مورد بخشش قرار گرفتهاند، حال آن که شریفترین و مبارزترین فرزندان خلق تا همین چند روز پیش در زندانها مورد شکنجه بودند، بی این که دست کم اتّهام این افراد عنوان بشود. «حماد شیبانی» هنوز در زندان است و روزهای متوالی است که بر اثر اعتصاب غذا با مرگ دست و پنجه نرم میکند. زنان را صاف و پوست کنده از اجتماع راندهاند و از این طریق عملاٌ نیمیاز جامعه را عاطل و باطل گذاشتهاند. موضوع زنان کارآموز قضایی مشتی است نمونه خروار.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> برشمردن یکایک این موارد مشکل نیست، فقط فرصت میخواهد.</div><div dir="rtl" trbidi="on">ولی، دوستان! علی رغم همه این انحرافات، شاید هنوز بتوان امیدوار بود که چیزی از دست نرفته است. شاید هنوز بتوان به خوش خیالی چنین پنداشت که این همه، اعمال و رفتاری است که به اشتباه صورت گرفته و مقصّران آنها کسانی هستند که نادانسته و بیخبر فریب «ضدانقلاب» را خورده اند که هنوز کاملاٌ نومید نشده است و به جستجوی مفرّی برای بازگرداندن روزگار گذشته، از تحریک پذیری ناشی از تعصّبات کورِ پاره یی کسان که سوء نیّتی هم در کارشان نیست سو استفاده می کند.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> خوب. شاید هم واقعاٌ چنین باشد. من این خوشبینی را میپذیرم و به برداشتهای شما متقاعد میشوم. امّا اکنون به من جواب بدهید ببینم تلقّیات شما از این مسائل دیگر چیست: تُرّهات شرمآوری را، نخست، با پنهان کردن موادی از آن، به عنوان «پیش نویس قانون اساسی» در روزنامهیی چاپ میکنند. هنگامیکه متعهدترین افراد جامعه در برابر آن به مقاومت برخاستند و فریاد برداشتند که این تلهیی بر سر راه آزادی و انقلاب است، سخنگوی دولت زیر قضیه میزند و میگوید آن «پیش نویس» محصول دماغ فردی غیرمسئول است که نظر شخصی خود را عنوان کرده، و پیش نویس «حقیقی» هنوز منتشر نشده است. امّا چندی بعد، پس از آن که به اعتماد رسمیت سخنان این «سخنگو» مطلب فراموش شد و سر و صداها خوابید، همین آقا اعلام می کند که «شاید» متن اصلی پیشنویس قانون اساسی همان باشد که به چاپ رسید (یا چیزی در این حدود)!</div><div dir="rtl" trbidi="on"> صالحترین مرجع علمی و قانونی کشور برای بررسی طرح قانون اساسی، اگر کانون حقوقدانان کشور نباشد، کجاست؟ دست کم اتّحادیه خرجخورهای سر قبر آقا که نیست؟ هنگامیکه این کانون اعلام کرد که طرح پیشنهادی قانون اساسی کشور پیش از آن که تقدیم مجلس مؤسّسان بشود باید با دقّتی وسواسآمیز عمیقاٌ مورد نقد و بررسی حقوقدانان و صاحبان صلاحیت و اهلیّت قرار بگیرد، طبق معمول چند ماههی اخیر، چماقداران صاحب سبک جدید با شعار معروف «اعدام باید گردد» گرد محل تجمّع حقوقدانان رقص مرگ خود را آغاز کردند، و ناگهان در روزنامهی عصر تهران افاضات یکی از آن همه چهرههای دوست داشتنی جدید را دیدیم که بی هیچ تعارف و رودرواسی در آمده بود که «خیال کردهاید ما همین جوری اختیارمان را می دهیم به دست چند صد تا حقوقدان؟» توجه فرمودید دوستان؟ آقایان حتی «اختیارشان» را به دست حقوقدانها هم نمیدهند!.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> سمیناری که گروههای مسئول جامعه و کانونهای روشنفکران و صاحبنظران برای بررسی مسائل مربوط به قانون اساسی و تنظیم طرحی برای آن تشکیل داده بودند، در دو نوبت اول گردهمآیی، علی رغم همهی تلاشهای خود پشت در بسته تالارهای تجمّع ماند و راه به درون نیافت. صاحبان جدید قدرت و مملکت، به همین آشکاری کوشیدند فعالیت این سمینار را خنثی کنند.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> آقایان در این «مبارزهی قدرت» حتی به کاردانان و مغزهای متفکر یا متخصص هم احساس نیاز نمیکنند. کارهاشان را خودشان شخصاٌ انجام میدهند، چون که احتیاط شرط عقل است...</div><div dir="rtl" trbidi="on"> بدون این که چیزی (هر چند ناجور تحمیلی) به اسم «قانون اساسی جمهوری» وجود داشته باشد؛ یعنی بدون این که هنوز ضابطهیی برای حکومت و خط و جهتی برای تدوین قوانین کشوری مشخص شده باشد، ناگهان آقایان «دولت موقت» بدو بدو آمدند و «لایجه» یی آوردند که «قانون مطبوعات» است!</div><div dir="rtl" trbidi="on">- یاللعجب! البته از یک هفته پیش حضرت «اسلام کاظمیه» ( که گناهش گردن خودش: شایع است که معاون یا مشاور آقای وزیر ارشاد ملی و خیرات شده و همان اول کار به مشروطیت خود رسیده) ندایی درداده که بله، بالاخره مطبوعات که «بی ضابطه» نمیشود! (نوار شبهای شعر «انستیتو گوته» هنوز موجود است، با صدای همین آقای «اسلام» که از تلخی «ضوابط» اداره سانسور شاه بعض میکند و بعد قاه قاه می زند زیر گریه!)</div><div dir="rtl" trbidi="on">باری، و حزب توده هم که این اواخر آب توبه به سر ریخته و ختنه را برای اعضای خود اجباری کرده، دنبال فرمایشات :«آقا اسلام» زبان گرفته بود که آره بابا، نغوذبالله مگر «مطبوعات بیضابطه» هم میشود؟</div><div dir="rtl" trbidi="on"> بگذریم. آقایان «دولت موقت» پس از ونگی که آقا «اسلام» و حزب توده رها کردند تا قضیه چندان هم ابتدا به ساکن نباشد، ناگهان چیز وحشتناکی تحت عنوان «لایحهی قانونی مطبوعات» آوردند وسط (که برای ضبط در تاریخ بد نیست عرض کنم که گفته می شود دستپخت متّهمان دوگانه، آقا اسلام کاظمیه و شمس آل احمد است) و آقای امیر انتظام که معمولاٌ مسائل جاری مملکت را با عبارت نکولی «نمیدانم» و «خبر ندارم» و «بنده نشنیدهام» حل و فصل میکرد و شاید به همین دلیل توسط آقای وزیر امور خارجه با عنوان سفیر کبیر به حواشی قطب شمال تبعید شد، این بار بر خلاف شیوهی مرضیهی همیشگی با صراحت قابل تقدیری تصریح کرد که این لایحه «ظرف ده روز» از این تاریخ تصویب «خواهد شد»! فاتحه!</div><div dir="rtl" trbidi="on"> «لایحه» را که زیر دماغت میگیری، از بند بندش بوی الرّحمن آزادی قلم و گند و تعفّن قدرتطلبی و انحصارجویی که خود را «برنده بازی» میداند، بلند است. لایحهیی که در هر مادهاش تلهیی کار گذاشتهاند، و پر از انواع و اقسام نکات مبهم و قابل تفسیرات و تأویلات کشدار است و به جای آن مثلاٌ (خدای نکرده) روزنامه نگاران و اهل قلم را برای حفظ میراثهای انقلاب و نگهبانی از دموکراسی و پیشگیری از تاخت و تاز تشنگان قدرت و خودکامگی یاری کند، پیشاپیش به دفاع از مواضع قدرت فردی برخاسته، نویسنده هر مطلبی را که به مذاق صاحبان قدرت خوش نیاید به حبسهای تا سه سال تهدید کرده است.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> من اینجا مطلقاٌ در پی آن نیستم که یکایک مواد این لایحه را تجزیه و تحلیل کنم و نشان بدهم که کاسهلیسان، برای آن که چتر مصونیتی بر سر خود بگیرند و برای آن که بتوانند پشت سپری پنهان شوند، با چه تردستی نفرتانگیزی کوشیده اند علی رغم همه نهادهای تشیّع در هر حال یکی از مراجع تقلید را به مقام دنیایی و غیرروحانی یک «دیکتاتور» برانند. زیرا با در نظر گرفتن این نکته که پیش از تحریر و تصویب قانون اساسی هیچ لایحهیی «نمی تواند» صورت قانونی به خود بگیرد، اصولاً کل این لایحه (صرف نظر از خوبی و بدیش) حرف مفت است و حتی تنظیم و پیشنهاد آن به شورای انقلاب نیز میتواند جرم شناخته شود، به خصوص که نیّت طرّاحان آن نیّت خیری نیست و گامی است که آگاهانه و از سر سوء نیّت در طریق ضدیّت با انقلاب و سرکوب انقلاب برداشته شده است و توطئه مشهودی است که بر علیه همه دستاوردهای انقلابی و به خصوص به قصد ایجاد اختناق در آستانه تدوین قانون اساسی جمهوری صورت می گیرد. این کج ترین قدمیاست که دولت یا فرادولت یا فرودولت تا بدین هنگام برداشته است. طرّاحان این به اصطلاح «لایحه قانونی» در کمال شهامت و «صداقت انقلابی» همه تعارفات و ظاهرسازی را بوسیده اند گذاشته اند کنج طاقچه، و نشان دادهاند که بی هیچ پرده پوشی، درست در طریق منافع همان مستضعفین قدم بر میدارند که هر از چندی گروهی را به خیابانها می ریزند و از میان تارهای صوتی آن بیخبران بیگناه عربده میکشند که:</div><div dir="rtl" trbidi="on">هر دو دشمن خلق اند. «دموکراتیک» و «ملی»</div><div dir="rtl" trbidi="on">چنان که گفتم، تنظیم این لایحه توطئهیی مشهود است برای ایجاد اختناق در آستانه تدوین قانوناساسی جمهوری. </div><div dir="rtl" trbidi="on">اعلام فرمودهاند که این لایحه را «ده روزه» تصویب خواهند کرد ( که بعد این مدت را اضافه کردند) و این در هر حال پیش از موعدی است که قرار است کار قانون اساسی را بسازند. یعنی صاف و پوست کنده پوزهبند مطبوعات را آماده کردهاند تا در مورد خوابی که برای قانون اساسی دیدهاند جیک احد النّاسی بالا نیاید، که این البته خیال خام است. </div><div dir="rtl" trbidi="on">برای خفهگیر کردن کسانی که سخن گفتن را وظیفهی خود میدانند، تهدید به سه سال حبس نشانهی تنگ نظری خندهآوری است.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> بشارت باد شما را که بسیارند کسانی که در نهایت اخلاص از سر جان نیز گذشتهاند و به هر قیمت حرف خود را خواهند گفت و فریاد خود را به گوشها خواهند رساند. ما را از سر بریده نترسانید. و من شخصاٌ به عنوان نخستین قدم در طریق افشای این توطئه، و به عنوان اولین عکسالعمل در برابر این اقدام، در نخستین جلسه مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران اخراج آقایان «اسلام کاظمیه» و «شمس آل احمد» را از صف مردان شرافتمندی که آنجا گرد میآیند و مرگ را بر آلودن قلم به منافعی چنین خجالتآور ترجیح میدهند، پیشنهاد خواهم کرد.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> در این خصوص، هنوز شاهکار همهی شگردهای انقلابی باقی مانده است.</div><div dir="rtl" trbidi="on">سخنگوی دولت اعلام فرموده است که مردم باید فکر تشکیل مجلس مؤسّسان را بگذارند درِ کوزه و آبش را بخورند، چون تصمیم بر این است که همان «هیأت مشورتی» چهل نفر کار مجلس مؤسهیسان را هم انجام بدهد. یعنی فیالواقع بگذار همان ها که قبا را میبرند، خودشان هم بدوزند و خودشان هم بپوشند! و این یعنی انقلاب، ضرب در انقلاب، ضرب در انقلاب!</div><div dir="rtl" trbidi="on"> در حقیقت، دولت یا فرادولت و یا فرودولت (چون هنوز کسی نفهمیده است که ملت دقیقاٌ به ساز که میرقصد) حتی این اندازه شعور را هم برای مردم قائل نیست که احتمالاٌ میان یک «هیات مشورتی» و یک مجلس مؤسّسان فرق بگذارد. هیأت مشورتی (که البته طبق معمول، کیسهی سیاهی با دو تا سوراخ به جای چشم، تنها تصوّر مردم از آنهاست) مشتی افرادند با منافع مشترک، که نهایتاٌ مورد اعتماد شخصی هستند که بالای دولت یا بالای فرادولت و یا بالای فرودولت قرار گرفته است. امّا وقتی که صحبت مجلس مؤسسان پیش میآید بیدرنگ موضوع انتخابات به ذهن متبلور میشود، و بلافاصله افرادی جلو چشم مجسم میشوند که برخلاف ترکیب هیأت مشورتی منافع مشترک یا یکسانی ندارند، زیرا نمایندگان طبقات گوناگون جامعهاند.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> چگونه ممکن است هیأت مورد اعتماد یک فرد خاص از یک طبقه خاص را به عنوان هیأت مورد اعتماد تمام طبقات یک جامعه به کل مردم آن جامعه جا زد؟ </div><div dir="rtl" trbidi="on">چگونه میتوان تصوّرکرد که ممکن است طرحی که چنین هیأتی لزوماً از پایگاه منافع طبقهی خود تهیّه کرده است منافع تمام طبقات را شامل شود؟ و چگونه میتوان به خود اجازه داد چنین هیأتی، با غصب عنوان مجلس مؤسّسان، به نمایندگی فاقد اعتباری از سوی همه طبقات یک جامعه، چنان طرح یک سویه و یک رویه یی را، که خود پرداخته است، خود مورد تصویب قرار دهد؟ و تازه، موضوع نهایی، موضوع رفراندوم در مورد قانون اساسی، دیگر چه صیغهیی است؟ آیا منظور از این شعبدهبازی اخیر آن است که اکثریتی بی خبر نیز در توطئهیی که بر ضد تمامی جامعه در کار شکل گرفتن است شرکت داده شود؟</div><div dir="rtl" trbidi="on"> آقای بازرگان! مسئول نهایی تمامی این لطمات آشکاری که پس از آن همه بدبختیها و خونریزیها به دستاوردهای انقلابیِ این مردم نجیب و صبور وارد میآید شمایید. اگر به نام و حیثیت خود پای بندید بیگمان تاریخ دربارهی شما چنان قضاوتی خواهد کرد که تصوّرش چندشآور و غیر قابل تحمّل است و بدین نکته شما خود بهتر از هر کسی آگاهید، و اگر به روز جزا معتقدید لاجرم میدانید که دارید چه عاقبتی برای خود تدارک میبینید. تصوّر نمیکنم خطابههایی از آن نوع که در تلویزیون ایراد می کنید بتوانند در پیشگاه عدل خداوندی سر مویی از بار شما بکاهد.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> دلتان خوش است بگویید قدرت اجرایی ندارید؛ امّا اگر بندگان خدا ندانند خدا میداند که شما بر این کرسی فاقد قدرت خوشترید و همان را بر قدرت فاقد کرسی ترجیح میدهید، زیرا تصوّر میکنید که آخر پاییز، وقتی جوجهها را میشمارند، برندهی نهایی شمایید بی آن که ظاهراً در این جنگ میان قدرت طلبی انحصارجویانه از یک سو و دفاع از دستاوردهای نیم بند انقلابی از سوی دیگر، پای شما به میان کشیده شده باشد. و خدا این سیاست بازی شوم شما را که لحظه به لحظه خطرناکتر میشود، بر شما نخواهد بخشید. همه چیز را میبینید و میشنوید و سکوت میکنید. شاید آن اکثریت نود و نه و نیم درصدی بر این تصوّر باطل باشند که به راستی از شما کاری ساخته نیست. امّا خدا آگاه است و پوزخندهای شما را میبیند و آن فرشتگان موکّل بر شما در حساب اعمال تان می نویسند که میتوانستید و نکردید. آنها در حساب اعمال شما مینویسند که میفهمیدید و سکوت میکردید، زیرا سود خود را در این میدیدید.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> برنامه طلوع خورشید، به کلّی، لغو شده است. کلاغهای سیاهی در راهند تا سراسر این قلمرو را اشغال کنند. خبرهای بدی در راه است امّا کلاغها برای شما نیز حامل خبر خوشی نخواهند بود.</div><div dir="rtl" trbidi="on"> برایتان متأسفم آقای بازرگان. با این تعلّل سیاستمدارانه آخرت مطبوعی در کار نیست. دنیا ارزش آن را ندارد که فدای آخرت شود. هیچ کس در این نکته سخنی ندارد. امّا دریغا که برای شما دنیایی هم نمیبینیم. خَسَر الدّنیا والآخره به همین میگویند.</div></div>
رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-23669064728722058892014-05-21T11:35:00.000+04:302014-05-23T11:52:23.280+04:30شرافت، واژهای که سالهاست از این مملکت رخت بر بسته<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
میگویند اگر قورباغهای را داخل آب جوش بیاندازی، بیرون میپرد ولی اگر آب را کمکم گرم کنی، قورباغه توی آب میپزد و متوجه نمیشود، این دقیقا اتفاقی بود که برای مردم افتاد.
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
خیلی سال پیش، زمانی که هنوز کمی شرافت توی این مملکت وجود داشت، راهپیمایی بزرگی علیه حجاب اجباری در روز جهانی زن برگذار شد،
بیشرفانی آن روز با این توجیه که الان مشکل مملکت این نیست، یا اگر من لچک به سر کنم ولی شاه نباشد، اشکالی ندارد، فرمودند که این کارها به انقلاب جوان ما آسیب میزند و الان وقت این کارها نیست.
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" dir="rtl" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjux95TneoX4YTqBqHgpM4FVNGpofo7KTIeQdsPz5D1H5GQKkoZemReRGFJDwCL6RO-vTWfLPkni1JuAjq20vYjwbmEHjWPzlj_8oYS3rKYephxbYFtdTklcIecq4sICs2_uGK0ew/s1600/hejabe-ejbari.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em; text-align: right;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjux95TneoX4YTqBqHgpM4FVNGpofo7KTIeQdsPz5D1H5GQKkoZemReRGFJDwCL6RO-vTWfLPkni1JuAjq20vYjwbmEHjWPzlj_8oYS3rKYephxbYFtdTklcIecq4sICs2_uGK0ew/s1600/hejabe-ejbari.jpg" height="256" width="320" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بعد ماجرا شد یا روسری یا توسری، باز هم تجویز این بیشرفان، سکوت بود و البته گرمتر کردن آب.
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
این میان یکی هم بود که بزرگترین دغدغهاش اجباری کردن حجاب بود و اجرای فرمان اماماش! </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
وبه اعتراف خودش دستور داد که حراست جلوی ورود بیحجابان را بگیرد.
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مردم سادهلوح و خوشباور که هنوز چیزی از حکومت اسلامی نمیدانستند، با این باور که اینها حرکات انقلابی است و زود فروکش میکند، بیشتر تماشا کردند و در انتظار بهتر شدن اوضاع نشستند.
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
عجیب اینکه هر روز اوضاع بدتر شد و باز همه تماشا کردند و تحمل و آب گرمتر شد.
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
مردم کمکم عادت کردند که قمهکش قبلی کوچهاشان بشود رئیس کمیتهی محلاشان، </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بعد عادت کردند که عکس دختران و پسران نوجوان را در روزنامهها ببینند، که به دلیل داشتن یک روزنامه اعدام شدهاند و آب گرمتر شد.
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
بد چیزیست این عادت،<br />
به خصوص که آرام آرام طوری به مردم بخورانیاش که باور کنند از اول همین بوده.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
البته طبیعی بود که آن چاقوکشهایی که شده بودند رئیس کمیتهی محل ارتقا درجه پیدا کنند و بالاتر بروند
و عجیب اینکه آن روشنفکرهای بیشرف همچنان ساکت نه فقط نگاه میکردند، تایید هم میکردند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
ماجرا ادامه پیدا کرد و هر روز آب گرمتر شد.
تا جایی که تعریف جرم هم عوض شد،
دزدی، قتل، مواد مخدر، اختلاس و ... دیگر جرم به حساب نمیآمدند، در عوض دهان هر کسی را میبوییدند مبادا گفته باشد دوستات دارم و آب گرمتر شد. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
سالها گذشت و بعضی از مردم احساس کردند کمی گرم شده،
باز هم همان روشنفکران بیشرف دستور دادند، کمی آب سرد داخل دیگ ریخته شود و آشپز شد مردی با عبای شکلاتی...
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آشپز عباشکلاتی، قورباغههایی را که کمی فهمیده بودند را جدا کرد و به دنیای بهتری(!) فرستاد و آب باز هم گرمتر شد.
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
آشپز بعدی اما آنقدر آش را شور کرد که همهی دستاندرکاران مطبخخانهی مبارکه تصمیم گرفتند به سراغ همان آشپزهای اولی بروند،
مشکل اینجا بود که بعضی از قورباغهها هنوز آشپزهای اولی را به یاد داشتند، برای همین باز همان روشنفکران بیشرف به صجنه آمدند، و از دههی رنگینکمان آشپزهای اولی آنقدر تعریف کردند که معدود قورباغههای زنده مانده از آن دوره هم باورشان شد.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
و باز یکی از همان آشپزهای اولی شد مسئول مطبخخانهی مبارکه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
جالب اینکه قورباغهها کمکم باور کردند، که سرنوشتاشان و سعادتاشان پخته شدن است.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
این میان بودند البته کسانی که سعی میکردند کمی قورباغه نباشند، اما ماموران آشپز در چند ساعت شناسایی و دستگیرشان میکردند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.youtube.com/embed/tg5qdIxVcz8?feature=player_embedded' frameborder='0'></iframe><iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.youtube.com/embed/0jLSYe5WKpY?feature=player_embedded' frameborder='0'></iframe></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
و البته چاقوکشان اولی که ارتقا درجه پیدا کرده بودند، هنوز توی خیابان، توی مدرسه، توی
بیمارستان و... شکم هر کسی را که دوست داشتند سفره میکردند و آب هچنان گرمتر میشد...
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<iframe allowfullscreen="" frameborder="0" height="344" src="//www.youtube.com/embed/po4nJw0c5lk" width="459"></iframe>
</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
روایت هست که سالها بعد با اینکه دمای آب خیلی بالاتر رفته بود بیشرفان حزباللهی، گریناللهی و ویولتالهی هنوز با دههی رنگینکمان سر مردم را گرم میکردند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
اینطور شد مردمی که برای قورباغه نبودن قیام کردند، تبدیل شدند به قورباغههایی که پختهشدن در مطبخخانهی مبارکه را سعادت میدانستند. و یزرگترین آرزویشان بازگشت به دههی رنگینکمان بود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
و آب هچنان گرمتر میشد...</div>
</div>
رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-48538576553752576852014-04-13T19:36:00.000+04:302014-04-13T19:36:17.367+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<blockquote class="tr_bq">
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم،<br />پی خوابی شاید،<br />پی نوری، ریگی، لبخندی...</blockquote>
<br />
<div style="text-align: center;">
سهراب (گلستانه)</div>
</div>
</div>
رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-72952483976172206082013-12-06T21:41:00.000+03:302013-12-06T21:41:56.918+03:30ادوارد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خواب دبدم "ادوارد" ام،<br />با دستهایی شبیه قیچی<br />توی قطاری اتوبوسی بودم، پر از آدمهایی که بعضیها را میشناختم و خیلیها را نه...<br />انگار کسی من رو نمیدید<br />سالن قطار انگار تا ابد ادامه داشت و بیرون داشت برف میآمد</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
توی راهرو قطار میدویدم تا به آخر برسم و شاید دری باشد،</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
که نمیرسیدم و دری نبود.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این میان سعی میکردم بدون اینکه با قیچیها دستم آسیبی به آدمها بزنم لمساشان کنم، که انگار نمیفهمیدند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
چقدر دویدم؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از خواب که -خیس عرق- بیدار شدم، حس کردم آن خواب شاید ساعتها ادامه داشته و من میدویدم...<br /></div>
</div>
رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-33977229839324137692013-06-04T02:31:00.000+04:302013-06-04T02:31:15.509+04:30انتخاب بین بد و بدتر!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">تو کاملا آزادی که انتخاب کنی<br />انتخاب اینکه توسط گرگها خورده شوی یا کفتارها<br />ایکه بگویی رای نمیدهم نشانهی بیسوادی سیاسی توست<br />تو میدانی گرگها چقدر وحشیانهتر از کفتارها تو را میخورند!</span></div>
</div>
رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-27262429066898907012012-07-18T16:20:00.000+04:302013-06-10T00:09:02.610+04:30بالکن روبرو<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هر روز مینشست توی بالکن بی نردهی روبرو، روی صندلی پلاستیکی کوتاه قرمزاش<br />
با همان شلوارک راهراه سفید و آبی<br />
اول سیگاری روشن میکرد بعد اولین لیوان آبجواش را پر میکرد،<br />
تکیه میداد و دیوار و سر میکشید<br />
فاصله آنقدر نزدیک نبود که بشود چهرهاش را دقیق دید<br />
اما آنقدر هم دور نبود که نبینیاش<br />
بار اولی که لیوان آجو اش را به نشانهی به سلامتی - یا به قول اینجاییها گاگیمارجوس- به سمت من، بالا برد جا خوردم<br />
فکر هم نمیکردم که من هم برای او، آدم ناشناسی باشم اینسوی خیابان<br />
روزهای بعد توی آن فضای پر از فاصله صمیمیت بیشتر بود،<br />
و بالکن خانه جای بهتری بود برای نشستن<br />
و گاهی به سلامتی همسایهی روبرویی لیوان را بالا بردن<br />
...<br />
نمیدانم آن لحظه که داشت از آن بالکن طبقهی ششم، با آن سرعت باور نکردنی به سمت خیابان شیرجه میرفت، چهرهی همسایه اینسوی خیابان را میدید یا نه<br />
اما کاش ندیده باشد.<br />
<br />
آن افسر پلیسی که آمده بود ببیند من چیزی دیدهام یا نه، میگفت مست بوده<br />
و من اصلا یادم نیست قبلش چه بود؟<br />
من فقط نشسته بودم توی بالکن<br />
و بعد آدمی روبرویم بود بین زمین و هوا معلق و بعدش متلاشی شده بر کف خیابان.<br />
اصلا یادم نیست قبلش را دیدماش یا نه.<br />
خودم را قانع میکنم که مست بوده و تصادفی افتاده<br />
هر چند که اینجا کسی با آبجو مست نمیشود-مگر جای دیگر میشود؟-<br />
ولی دیگر نه بالکن خانه جای نشستن است و نه آنگوشه از خیابان که همیشه مجبور به عبور از آن هستم، جای ساده گذشتن</div>
</div>
رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-62684608666903522402012-07-12T22:50:00.001+04:302012-07-12T22:50:27.144+04:30میدانی خستگی یعنی چه؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گفتم خستهام،<br />بریدهام،<br />دوست دارم کمی نباشم</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نه اینکه دیگر نباشم</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فقط یک مدت کوتاه</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
نباشم</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کسی نباشد حالم را بپرسد</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
یک مدت هیچ خبری نشنوم</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
هیچ صدایی نباشد</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
عقم نگیرد از وحشی های متوهم مدعی تمدن چند هزار ساله، که انگار دنیایاشان خلاصه شده در خلیجهمیشگی فارساشان</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
احساس تهوع نکنم از آدمهایی که اینجا زن و بچهاشان را با چادر به دریا میفرستند و خودشان چشمشان دنبال زن و بچهی مردم است و فکر میکنند، همهی ادمهای اینجا فاحشهاند.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما گفت: راهی نیست،</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ما وارث تمام جنایاتی هستیم که پدرانمان انجام دادهاند، و حالا حالاها باید تاوان بدهیم،</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تاوان گناهها و چاپلوسیهایشان را و قدر ندانستنهایشان را </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ما متاسفانه ایرانی هستیم و باید که شرمسار تاریخ باشیم به خاطر چیزی که بودیم، و چیزی که شدیم.</div>
</div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-27226810271448891562010-11-13T23:14:00.000+03:302010-11-13T23:14:43.352+03:30با چشمها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">با چشمها<br />
ز حیرتِ این صبحِ نابجای<br />
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق<br />
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابهزای،<br />
دستانِ بستهام را<br />
آزاد کردم از<br />
زنجیرهای خواب.<br />
<br />
فریاد برکشیدم:<br />
<strong>«ــ اینک<br />
چراغ معجزه<br />
مَردُم!<br />
تشخیصِ نیمشب را از فجر<br />
در چشمهای کوردلیتان<br />
سویی به جای اگر<br />
ماندهست آنقدر،<br />
تا<br />
از<br />
کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب<br />
در آسمانِ شب<br />
پروازِ آفتاب را !<br />
<br />
با گوشهای ناشنواییتان<br />
این طُرفه بشنوید:<br />
در نیمپردهی شب<br />
آوازِ آفتاب را!»</strong><br />
<br />
<strong>«ــ دیدیم</strong><br />
(گفتند خلق، نیمی)<br />
<strong>پروازِ روشنش را. آری!»</strong><br />
<br />
نیمی به شادی از دل<br />
فریاد برکشیدند:<br />
<br />
<strong>«ــ با گوشِ جان شنیدیم<br />
آوازِ روشنش را!»</strong><br />
<br />
باری<br />
من با دهانِ حیرت گفتم:<br />
<br />
<strong>«ــ ای یاوه<br />
یاوه<br />
یاوه،<br />
خلایق!<br />
مستید و منگ؟<br />
یا به تظاهر<br />
تزویر میکنید؟<br />
از شب هنوز مانده دو دانگی.<br />
ور تایبید و پاک و مسلمان<br />
نماز را<br />
از چاوشان نیامده بانگی!»</strong><br />
<br />
<br />
<br />
هر گاوگَندچاله دهانی<br />
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:<br />
<br />
<strong>«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را<br />
از ما دلیل میطلبد.»<br />
</strong><br />
<br />
توفانِ خندهها...<br />
<br />
<strong>«ــ خورشید را گذاشته،<br />
میخواهد<br />
با اتکا به ساعتِ شماطهدارِ خویش<br />
بیچاره خلق را متقاعد کند<br />
که شب<br />
از نیمه نیز برنگذشتهست.»</strong><br />
<br />
توفانِ خندهها...<br />
<br />
من<br />
درد در رگانم<br />
حسرت در استخوانم<br />
چیزی نظیرِ آتش در جانم<br />
پیچید.<br />
<br />
سرتاسرِ وجودِ مرا<br />
گویی<br />
چیزی به هم فشرد<br />
تا قطرهیی به تفتگیِ خورشید<br />
جوشید از دو چشمم.<br />
از تلخیِ تمامیِ دریاها<br />
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.<br />
<br />
آنان به آفتاب شیفته بودند<br />
زیرا که آفتاب<br />
تنهاترین حقیقتِشان بود<br />
احساسِ واقعیتِشان بود.<br />
با نور و گرمیاش<br />
مفهومِ بیریای رفاقت بود<br />
با تابناکیاش<br />
مفهومِ بیفریبِ صداقت بود.<br />
<br />
□<br />
<br />
(ای کاش میتوانستند<br />
از آفتاب یاد بگیرند<br />
که بیدریغ باشند<br />
در دردها و شادیهاشان<br />
حتا<br />
با نانِ خشکِشان. ــ<br />
و کاردهایشان را<br />
جز از برایِ قسمت کردن<br />
بیرون نیاورند.)<br />
<br />
□<br />
<br />
افسوس!<br />
آفتاب<br />
مفهومِ بیدریغِ عدالت بود و<br />
آنان به عدل شیفته بودند و<br />
اکنون<br />
با آفتابگونهیی<br />
آنان را<br />
اینگونه<br />
دل<br />
فریفته بودند!<br />
<br />
□<br />
<br />
ای کاش میتوانستم<br />
خونِ رگانِ خود را<br />
من<br />
قطره<br />
قطره<br />
قطره<br />
بگریم<br />
تا باورم کنند.<br />
<br />
ای کاش میتوانستم<br />
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ<br />
بر شانههای خود بنشانم<br />
این خلقِ بیشمار را،<br />
گردِ حبابِ خاک بگردانم<br />
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست<br />
و باورم کنند.<br />
<br />
ای کاش<br />
میتوانستم!</div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-13826985773203989532010-09-22T23:40:00.000+03:302010-09-22T23:40:18.888+03:30سخنرانی برای صندلی های خالی؟<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto; text-align: center;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiUmbzOQ3_8nz6-zyQiSAp7DJV_Rcu4PMhqBwa66CLJJvKZexTonlN5ywEzvZur0gjdVIk7sR-uvk-p-P9Q9n9kpnmKVYjhDXByvLpn0kMCmNkWJ-7-p8V-lYh1knvTcw88mG-Jzg/s1600/p.txt.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiUmbzOQ3_8nz6-zyQiSAp7DJV_Rcu4PMhqBwa66CLJJvKZexTonlN5ywEzvZur0gjdVIk7sR-uvk-p-P9Q9n9kpnmKVYjhDXByvLpn0kMCmNkWJ-7-p8V-lYh1knvTcw88mG-Jzg/s320/p.txt.jpg" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;">عکس ها از منبع ناشناس!</td></tr>
</tbody></table>مموتی جان!<br />
<br />
فقط بگو برای کی سخنرانی می کردی؟<br />
<br />
توی دوره دانشگاه استادی داشتیم که اخلاق اش کمی شبیه تو بود<br />
یک بار یادم نیست به چه دلیلی کلاس اش را تعطیل کردیم<br />
حتی یکی از این آدمهایی هم که همیشه توی کلاس برنامه را خراب می کنند هم توی کلاس نماند<br />
اما استاد محترم 2 ساعت تمام توی کلاس ماند و برای صندلی های خالی درس داد!<br />
کلی هم فرمول روی تخته نوشت<br />
جلسه بعد هم بدون اینکه حرفی بزند ادامه درس را پیگیری کرد!<br />
امروز بعد از 15 سال یا آن روز افتادم...</div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-67501293046228931952010-08-28T15:13:00.001+04:302010-08-28T15:15:10.370+04:30یکی از مخربترین سلاحهای کشتار جمعی ایرانیان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">پراید بدون شک یکی از مخربترین سلاحهای کشتار جمعی ایرانیان است<br />
به نظر شما دنیا نیازی به جنگ با ایران دارد، وقتی که ایران به دست خودشان، خودشان را نابود میکنند؟<br />
فقط کافی است کمی ماجرای تحریم بیشتر و سنگینتر شود<br />
بعد از چند سال نسل ایرانیها به دست خودشان نابود خواهد شد. <br />
<table align="center" cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="margin-left: auto; margin-right: auto; text-align: center;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhCtpF3XtFa1ZnlafzvletybnOO4ylnnSmNQtyV4WoHiW8BD_lRTCCSTvpy1oYHV0J5WjOq8eTyG9KEkDeHAvTV0UTUC5jmuij1Q73tJ-hwie8nvw0PEBMeeZeVOVQqqtCwfHIu5Q/s1600/889c9a09686937b80124412c0ccb39d5.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhCtpF3XtFa1ZnlafzvletybnOO4ylnnSmNQtyV4WoHiW8BD_lRTCCSTvpy1oYHV0J5WjOq8eTyG9KEkDeHAvTV0UTUC5jmuij1Q73tJ-hwie8nvw0PEBMeeZeVOVQqqtCwfHIu5Q/s320/889c9a09686937b80124412c0ccb39d5.jpg" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;">عکس از http://www.shiraz-car.blogfa.com/post-413.aspx</td></tr>
</tbody></table><br />
<br />
</div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-31079488551805214522010-08-26T17:11:00.000+04:302010-08-26T17:11:17.570+04:30برای اخوان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><blockquote><span style="font-size: small;"><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif";"><span dir="RTL" lang="AR-SA">برخورد آقای خامنهای با مهدی اخوان ثالث نمونهای است گویا از برخورد مکتب و قدرت با هنر و هنرمند. رهبر ایران نقل میکند که پس از انقلاب به اخوان تلفن کردم و گفتم «بیایید توی میدان و با شعر، با زبان، از انقلاب حمایت كنید</span>».<br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">اخوان با همان آزادگی، زیرکی و رندی که در او بود پاسخ میدهد: «ما همیشه بر سلطه بودهایم نه با سلطه</span>».<br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">آقای خامنهای باقی حکایت را نمیگوید اما اخوان برای من و تنی دیگر گفت که چند روز پس از رد پیشنهاد خامنهای چند نفری در خیابان راه بر اخوان میبندند و او را به شدت کتک میزنند. حقوق بازنشستگی اخوان نیز قطع میشود و</span>...... <br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">آقای خامنهای در یکی از خطبههای نماز جمعه خود اخوان را «هیچ» خطاب کرد و اخوان یکی از زیباترین شعرهای زبان فارسی را با مطلع «هیچیم و چیزی کم</span>» <span dir="RTL" lang="AR-SA">در پاسخ به او سرود</span>.<br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">با شعر اخوان نام آقای خامنهای، نه به دلیل «شاعری و شعرشناسی او»، که به دلیل برخورد ناانسانی او با اخوان، در تاریخ شعر معاصر فارسی ثبت شد</span>. (فرج سرکوهی)</span></span></blockquote>در همان سالهای اوج اختناق، کسانی هم بودند که با وجود بهانه هایی مانند به مصلحت نیست، یا ما که کاره ای نبودیم، یا در چهارچوب مسوولیت ما نبود، مستقل ماندند و خود را به قدرت نفروختند<br />
و تاوانش را هم دادند.<br />
<br />
<div class="MsoNormal" style="line-height: normal;"><span style="font-size: small;"><span dir="RTL" lang="AR-SA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">هیچیم </span><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif";"><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">هیچیم و چیزی کم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">وز اهل عالم های دیگر هم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">از اهل عالم هیچیم و چیزی کم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">غم نیز چون شادی برای خود خدایی ،عالمی دارد</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">پس زنده باش مثل شادی غم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">و مثل عاشق مثل پروانه</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">اهل نماز شعله و شبنم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">اما هیچیم و چیزی کم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">رفتم فراز بام خانه ، سخت لازم بود</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">شب بود و مظلم بود و ظالم بود</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">آنجا چراغ افروختم،اطراف روشن شد</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">و پشه ها و سوسکها بسیار</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">دیدم که اینک روشنایی خرده خواهد شد</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">کشتم اسیر بی مروت زرده خواهد شد</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">باغ شبم افسرده چون خون مرده خواهد شد</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">خاموش کردم روشنایی را</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">و پشه ها و سوسکها رفتند</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">غم رفت ، شادی رفت</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">و هول و حسرت ترک من گفتند</span><br />
...<br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">از بام پایین آمدم آرام</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">همراه با مشتی غم و شادی</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">وبا گروهی زخم ها و عده ای مرهم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">گفتیم بنشینم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">نزدیک سالی مهلتش یک دم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">مثل ظهور اولین پرتو</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">مثل غروب آخرین عیسای بن مریم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">مثل نگاه غمگنانه ما</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">مثل بچه آدم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">آنگه نشستیم و بی خوبی خوب فهمیدیم</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA">هیچیم و چیزی کم</span>.</span><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif";"><o:p></o:p></span></span></div><div class="MsoNormal"><span style="font-size: small;"><br />
</span></div><span class="post-author vcard"></span></div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-89204967557076959152010-08-20T00:52:00.000+04:302010-08-20T00:52:29.819+04:30کدام ۲۸ امرداد، سال ۳۲ یا ۵۷؟<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><table cellpadding="0" cellspacing="0" class="tr-caption-container" style="float: left; text-align: left;"><tbody>
<tr><td style="text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgQO5oMmETrR3XpG4adxEJRAvR0X9GnROsHiMjf8_VXLU1GYyy2mlB9wqrBVhAiIytEX6KShmbqAqoa6OFw23TYqHzQAC9UF0REMEcwDcfO7VSw_RapFN6xk1Rbh64jGakD53cGqw/s1600/rex.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; margin-bottom: 1em; margin-left: auto; margin-right: auto;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgQO5oMmETrR3XpG4adxEJRAvR0X9GnROsHiMjf8_VXLU1GYyy2mlB9wqrBVhAiIytEX6KShmbqAqoa6OFw23TYqHzQAC9UF0REMEcwDcfO7VSw_RapFN6xk1Rbh64jGakD53cGqw/s320/rex.jpg" /></a></td></tr>
<tr><td class="tr-caption" style="text-align: center;">فاجعه سینما رکس</td></tr>
</tbody></table>گفته می شود که در ماجرای (کودتای) ۲۸ امرداد سال ۳۲ پای خارجی ها در میان بوده<br />
در ماجرای سینما رکس که از قضا در همین روز و ۲۵ سال بعد اتفاق افتاده چطور؟<br />
آنجا هم پای انگلیس و آمریکا در میان بوده؟<br />
چرا تمام گروه های حاکم در ایران(چه جناح اصول گرا و چه جناح اصلاح طلب) سعی در فراموشی ماجرای دوم دارند؟<br />
حتی تمام نشانه های موجود هم باید پاک شوند(مثل خود سینما رکس که تبدیل به پاساژ شد)<br />
چرا باید پیگیر ماجرایی شد که ممکن است پای کسانی را پیش بکشد که نه برای اصلاح طلبان خوش آیند باشد نه برای اصول گرایان؟<br />
نه مصلحت نیست<br />
بهتر است به همان ماجرای سال ۳۲ بپردازیم که برای دو جناح به اندازه کافی سوژه و خوراک دارد<br />
یک طرف می تواتد به نقش روحانیون گیر بدهد و طرف مقابل هم به ملیون وحزب توده و هزار تا چیز دیگر<br />
چیزی که اما این وسط می ماند ۴۰۰ نفری است که برای گرم شدن آتش انقلاب کباب شدند و کسانی که مجوز لازم <br />
را برای آدم سوزی صادر کردند و نامشان شاید (شاید) در پس دود بدن های سوخته پنهان است <br />
<br />
<a href="http://www.radiozamaaneh.com/revolution/2008/08/print_post_88.html">این مطلب هم خواندنی است.</a><br />
<br />
</div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-52764279708593809632010-07-30T12:16:00.002+04:302010-07-30T12:20:17.277+04:30کسی که را نمیداند نادان است ولی کسی که حقیقت را حقیقت پنهان میکند جنایتکار<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">به بهانه انتشار نامه فوق محرمانه موسوی به خامنهای!<br />
بخشی از گزارش گالیندوپل نماینده ویژه سازمان ملل در سال 67<br />
<blockquote>"... بر اساس این گزارشها بین 24 تا 26 مرداد ماه سال 1367، اجساد 860 زندانی سیاسی بکجا در گورستانی در تهران دفن شدند( این گزارش مقدماتی به احتمالی، علی اکبر هاشمی رفسنجانی، رییس وقت مجلس شورای اسلامی را برانگیخته بود که اوایل سال 67 - ظاهرا نسنجیده- اقرار کند :"شمار زندانیان سیاسی که در چند ماه گذشته کشته شدهاند از 1000 تجاوز نمی کند!"- رقمی که به نظر او پذیرفتنی میآمد<br />
در دی 1367، یک خبرنگار تلوزیونی اتریشی از میرحسین موسوی-نخست وزیر وقت- پرسید که در باره ادعاهایی که در رسانههای غربی در مورد کشتار مجاهدین منتشر شده است چه نظری دارد<br />
پاسخ موسوی این بود:"آنها(زندانیان سیاسی) قصد داشتند به قتل و کشتار مردم ادامه دهند و ما ناچار بودیم مانع اجرای این توطئه بشویم؛ در چنین مسایلی ما به کسی رحم نمیکنیم"<br />
</blockquote>و البته نخست وزیر محبوب امام فراموش کرده بود بیشتر کسانی که اعدام شدند فقط یک هوادار ساده بودند، در حد همراه داشتن روزنامه و بقیه خیلی قبلتر توسط خلخالی-قاضی شرع محبوب امام- اعدام شده بودند<br />
<br />
یک پرسش ساده از نخست وزیر محبوب امام:<br />
مجازات کسی که ار محل اختفای مواد مخدر آگاه باشد و خبر ندهد چیست؟<br />
مجازات کسی که ۲۰ سال کشتار را مخفی کند چیست؟<br />
اشتباه نکنید، حرفی از مجازات برای شما نیست، اما پذیرفتن اشتباه و پوزشخواهی از خانواده کشته شدهگان آن سالها کوچکترین کاری است که میتوانید بکنید.<br />
</div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-68254479399333256482010-06-14T13:47:00.001+04:302010-06-14T13:48:19.384+04:30من هراسم نیست<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">روزگاری<br />
با خود<br />
دردمندانه میاندیشیدم<br />
که پیام از توفانها نرسید<br />
و نسیمی که فرازآمد از گردنههای صعب<br />
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ<br />
به جسدهایی<br />
آونگ<br />
بر امیدی موهومـ<br />
<br />
لیک اکنون دیگر<br />
<b>مختوم</b><br />
من هراسم نیست<br />
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی میگذرد<br />
یا به هذیانِ تبی<br />
یا به چشمی بیدار<br />
یا به جانی مغموم...<br />
<br />
نه<br />
من هراسم نیست:<br />
<br />
ز نگاه و ز سخن عاری<br />
شبنهادانی از قعرِ قرون آمدهاند<br />
آری<br />
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را<br />
وصلهی چکمهی خود میخواهند،<br />
و چو بر خاک در افکندندت<br />
باور دارند<br />
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.<br />
<br />
باشد! باشد!<br />
من هراسم نیست،<br />
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیرهروانی را<br />
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید میدانم چیست<br />
خوب میدانم چیست.<br />
شاملو </div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-19451823604240235542010-06-07T16:55:00.000+04:302010-06-07T16:55:53.928+04:30امیرالمومنین با غیر مسلمانان چه میکرد؟(از روزنامه وزین کیهان)<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><br />
برخورد حضرت علی(ع) با فرد افراطی که سپاه طلحه و زبیر را مشرک و ظالم معرفی کرد<br />
<blockquote>پس از جنگ جمل وقتی علی(ع) قدم به کوفه گذاشت، اهالی کوفه به استقبال حضرت آمده و هر یک به گونه ای این پیروزی را به آن حضرت تبریک و تهنیت می گفتند. در این بین ناگاه عبدالله بن وهب راسبی که بعدها یکی از سرکرده های خوارج شد، سپاه طلحه و زبیر را به کفر و شرک متهم کرده و گفت: «والله انهم الباغون الظالمون الکافرون المشرکون؛ قسم به خدا آنها ستمگر و ظالم و کافر و مشرک بوده اند».<br />
<br />
علی(ع) در حالی که به اقتضای مجلس شادی پیروزی می توانست از برخورد افراطی عبدالله بن وهب صرف نظر کند، به خشم آمده و به شدت این گرایش و قضاوت تند را کوبید و فرمود: ثکلتک أمّک، ما أقواک بالباطل و أجرأک علی أن تقول ما لم تعلم، أبطلت یا ابن السوداء، لیس القوم کما تقول لو کانوا مشرکین سبینا (نساءهم) و غنمنا أموالهم و ماناکحناهم و لاوارثناهم؛ مادرت به عزایت بنشیند! چه چیزی تو را این قدر در راه باطل تقویت کرده و جرأت بخشیده که چیزی را که نمی دانی بگویی؛ سخن باطلی گفته ای ای پسر زن سیاه چهره؛ آنها آنطور که تو می گویی نیستند؛ <b>اگر آنها مشرک بودند ما زنانشان را (پس از جنگ) اسیر کرده و اموالشان را غنیمت می گرفتیم و با یکدیگر ازدواج نمی کردیم و از یکدیگر ارث نمی بردیم</b>.</blockquote><br />
<br />
من گناهی ندارم، این حرف امیرالمومنین است به نقل از روزنامه وزین کیهان اسلامی...</div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-86651752486320967492010-06-04T13:02:00.000+04:302010-06-04T13:02:44.513+04:30باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد...عاشقان<br />
سر شکسته گذشتند،<br />
شرمسار ترانه هاي بی هنگام خويش.<br />
و کوچه ها بی زمزمه ماند صدای پا.<br />
سربازان<br />
شکسته گذشتند، خسته<br />
بر اسبان تشريح،<br />
و لته های بیرنگ غروری<br />
نگون سار<br />
بر نيزه هايشان.<br />
<br />
<br />
تو را چه سود<br />
فخر به فلک بر، فروختن<br />
هنگامی که<br />
هر غباره راه لعنت شده نفرينات ميکند؟<br />
تو را چه سود از باغ و درخت<br />
که با ياسها، به داس سخن گفتهای.<br />
آن جا که قدم بر نهاده باشی<br />
گياه، از رستن تن می زند<br />
چرا که تو<br />
تقوای خاک و آب را، هرگز<br />
باور نداشتی.<br />
<br />
<br />
فغان!که سرگذشت ما<br />
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود<br />
که از فتح قلعه روسپيان<br />
باز می آمدند.<br />
باش تا نفرين دوزخ از تو چه سازد،<br />
که مادران سياهپوش<br />
ـداغ داران زيبا ترين فرزندان آفتاب و باد ـ<br />
هنوز از سجاده ها<br />
سر بر نگرفته اند!رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-70952519276178060702010-05-24T09:54:00.001+04:302010-05-24T09:58:40.866+04:30جبر باوریهرچه میکذرد بیشتر جبر باورمیشوم<br />
نه به علت موجود موهومی به نام قادر متعال<br />
بیشتربه خاطر آدمهای دور و برم.رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-28744241682896189522010-05-19T14:00:00.001+04:302010-05-19T14:27:35.694+04:30پیشگو<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">ناریخ مطلب را بخوانید حتما!<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><blockquote>.... اگر بااین نیروی مخرب جامعه و تاریخ کهن ( یعنی دستاربندان ) تسویه حساب نشود؛ خواه انقلاب مشروطه بشود یا نشود؛ این میکرب ها میمانند و من می ترسم در آینده نزدیکی چشم باز کنید و ببینید " هشتصد ملا یکجا خلق شده ". ملا همه امور مملکت را بدست گرفته؛ همه ثروت شما را بر باد داده؛ و شما را به امان خدا سپرده و افسارتان را به بیگانگان رها کرده ....</blockquote><br />
<div style="text-align: center;"><blockquote>( روزنامه ملا نصرالدین . شماره 25 - سال 1908 میلادی )</blockquote></div></div></div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-89079506330560703942010-05-09T19:47:00.000+04:302010-05-09T19:47:50.621+04:30اعدامشان کردند!<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><blockquote><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhR-c2WpW_7ICyG7YhA6NAJ4Sle2-nw6hdc3_miO9eD6vpLI7tvAAw2qfvlcyDr0HfxlW3omRDuv34DD9wjrGz_v58KgQ4hxxTUxKglE1ioh5dDkYc6v0ehl_nt5sJwTyCqLocNtw/s1600/kamangar.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhR-c2WpW_7ICyG7YhA6NAJ4Sle2-nw6hdc3_miO9eD6vpLI7tvAAw2qfvlcyDr0HfxlW3omRDuv34DD9wjrGz_v58KgQ4hxxTUxKglE1ioh5dDkYc6v0ehl_nt5sJwTyCqLocNtw/s320/kamangar.jpg" /></a></div>خبر کوتاه بود :<br />
- " اعدام شان کردند "<br />
خروش ِ دخترک برخاست<br />
لبش لرزید<br />
دو چشم ِ خستهاش از اشک پر شد... <br />
گریه را سر داد ...<br />
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم<br />
- چرا اعدامشان کردند ؟<br />
می پرسد ز من با چشم ِ اشک آلود<br />
چرا اعدام شان کردند ؟<br />
<br />
عزیزم دخترم !<br />
آنجا ،<br />
شگفت انگیز دنیایی ست :<br />
دروغ و دشمتی فرمانروایی می کند آنجا<br />
طلا ، این کیمیای خون ِ انسان ها<br />
خدایی می کند آنجا<br />
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرن های دور<br />
هنوز از ننگ ِ آزار ِ سیاهان دامن آلوده ست<br />
در آنجا حق و انسان حرف هایی پوچ و بیوده ست<br />
در آنجا رهزنی ، آدمکشی ، خونریزی آزاد است<br />
و دست و پای آزادی ست در زنجیر<br />
<br />
عزیزم دخترم !<br />
آنان<br />
برای دشمنی با من<br />
برای دشمنی با تو<br />
برای دشمنی با راستی<br />
اعدام شان کردند<br />
و هنگامی که یاران<br />
با سرود ِ زندگی بر لب<br />
به سوی مرگ می رفتند<br />
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند<br />
به شوق ِ زندگی آواز می خواندند<br />
و تا پایان به راه ِ روشن ِ خود با وفا ماندند<br />
عزیزم !<br />
پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز !<br />
تو در من زنده ای ، من در تو ، ما هرگز نمی میریم<br />
من و تو با هزاران ِ دیگر<br />
این راه را دنبال می گیریم<br />
از آن ِ ماست پیروزی<br />
از آن ِ ماست فردا با همه شادی و بهروزی<br />
عزیزم !<br />
کار ِ دنیا رو به آبادی ست<br />
و هر لاله که از خون ِ شهیدان می دمد امروز<br />
نوید ِ روز ِ آزادی ست</blockquote><div style="text-align: center;">هوشنگ ابتهاج - ه. ا. سایه</div></div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-43678634320623922002010-05-07T16:31:00.000+04:302010-05-07T16:31:33.045+04:30پیوتر ایلیچ چایکوفسکی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjoiue9GlythdFSP072otqPgFLc_PK3AowMhrODL3Ghdc4bbRtmtAVI_1SxKDpQ44iC54lO9Sll_faGZzuaQtXg9sINNM6PA5YmbkR1A91gBJCX-08sjbZDDzcRsJlYs7H_L4nlLQ/s1600/Tchaikovsky.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjoiue9GlythdFSP072otqPgFLc_PK3AowMhrODL3Ghdc4bbRtmtAVI_1SxKDpQ44iC54lO9Sll_faGZzuaQtXg9sINNM6PA5YmbkR1A91gBJCX-08sjbZDDzcRsJlYs7H_L4nlLQ/s320/Tchaikovsky.jpg" /></a></div>پیوتر ایلیچ چایکوفسکی<br />
</div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6323034.post-78534844779669607932010-05-04T21:14:00.001+04:302010-05-04T21:16:28.566+04:30روباه<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><blockquote>بسیار امیدوار بودم که ایران را در حلقه دوستان ثابت خود درآورم و برای اینکار کوشیدم تا آنرا تبدیل به کشوری مدرن و مترقی و فعال کنم.<br />
فکر می کردم این کشور نیز به منافع حقیقی خود پی برده است.<br />
ولی درست در موقع حساس و حیاتی، دریافتم که مساعی دولت انگلستان و عمال آن در جلوگیری از این برنامه از تمام کوشش های من موثرتر بوده است.</blockquote><div style="text-align: center;"> ناپلئون-خاطرات سنت هلن</div></div>رضاhttp://www.blogger.com/profile/00991661954508832785noreply@blogger.com0