ما اينيم
یادداشتهای یک کچل از خودراضی
شنبه، دی ۱۰، ۱۴۰۱
چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۵
اسناد پاناما
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شدهاند، با آب و تاب و هیجان فراوان شروع کردند به خبر پراکنی و تبلیغات
حالا مشخص شده دولت اصلاحات دستکم در هفت سال از طول عمرش با این شرکت پانامایی همکاری گشترده داشته و شرکت «پتروپارس» حاصل همان دوران است.
حالا باید دید این مدعیان اصلاحات، اینبار چه واکنشی نشان خواهند داد.
حالا مشخص شده دولت اصلاحات دستکم در هفت سال از طول عمرش با این شرکت پانامایی همکاری گشترده داشته و شرکت «پتروپارس» حاصل همان دوران است.
حالا باید دید این مدعیان اصلاحات، اینبار چه واکنشی نشان خواهند داد.
چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۵
نیمهی پرلیوان
ما را به نیمهی پر لیوان چهکار
این باقی سمیاست که پیشتر خوردهاند
ساقی تمام کن قصه را که روشده است
آنان که خراب تو بودند مردهاند.
«شاهین نجفی»
شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۴
سهشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۴
نوشتهی شاملو، کوتاه مدتی بعد از انقلاب
«اگر دیگر پای رفتنمان نیست،
باری،
قلعهبانان
این حجّت با ما تمام کردهاند
که اگر میخواهید در این دیار اقامت گزینید
میباید با ابلیس
قراری ببندید!»
سالها اختناق و وَهن و تحقیر بر ما گذشت. جسم و جان ما طی این سالهای سیاه فرسوده امّا اعتقاد ما به ارزشهای والای انسان نگذاشت که از پا درآییم. پیر شدیم و درهم شکستیم، امّا زانو نزدیم و سر به تسلیم فرو نیاوردیم.
تاریکترین لحظات شوربختی و نومیدی را ازسر گذراندیم، امّا به ابلیس «آری» نگفتیم، چرا که ما برای خود چیزی نمیخواستیم. به دوباره دیدن آفتاب نیز امیدی نداشتیم. آفتاب ما از درون به جانِمان میتابید. گرمِ این غرور بودیم که اگر در تنهایی و یأس میمیریم، باری، بار امانتی را که نزد ماست و نمیباید بر خاکِ راه افکنده شود، به خاک نمیاندازیم.
دیروز چنین بود، امروز نیز لامُحاله چنین است.
زمانه به ناگاه دیگر شد، پیش از آن که روزگار ما به سر آید، توفان به غرّش درآمد و بساط ابلیسی فرعون را در هم نوشت.
از دوستان ما، بودند بسیاری که هیجان زده به رقص درآمدند و گفتند شاهِ خودکامگی به گور رفت، اکنون میتواند «شادی» باشد. گفتیم به گوررفتن شاه، آری، امّا به گورسپردن خودکامگی بحثی دیگر است. بخشی عمده از این مردم، فردپرستِ بالفطرهاند؛ پرستندگانی که معشوق قاهر را اگر نیابند به چوب و سنگ میتراشند، نپذیرفتند. گفتند تجربهی سالها و قرنها اگر نتواند درسی بدهد باید بر آغل گوسفندان گذشته باشد! سالیان دراز چوب خوشبینیها و فردپرستیهامان را خورده ایم؛ چوب اعتماد بیجا و اعتقاد نادرستمان را خوردهایم.
این، بدبینی است، به دورش افکنید که اکنون شادی باید باشد، اکنون سرود و آزادی باید باشد. اکنون امید میتواند از قعر جانِ ظلمت کشیده ما بشکفد و رو به خورشید، طلوع زیباترین فردای جهان را چشم به راه باشد.
پیدا بود که این دوستان، در اوج غمانگیز هیجانی کور چشم بر خوف انگیزترین حقایق بستهاند. آنان درست به هنگامیکه میبایست بیش از هر لحظهی دیگری گوش به زنگ باشند، به رقص و پایکوبی برخاستند، و درست به هنگامیکه میبایست بیش از هر زمان دیگری هشیار و بیدار بمانند و به هر صدا و حرکت ناچیزی بدگمان باشند و حساسیّت نشان دهند، به غریو و هَلهَله پیروزی صدا به صدا درانداختند تا اسب فریب یکبار دیگر از دروازهی تاریخ گذشت و به «تروا»ی خوابآلود خوشخیال درآمد.
گیرم این بار، آنان که در شکم اسب نهان بودند شمشیر به کف نداشتند؛ آنان زهری با خود آورده بودند که دوست را دشمن و دشمن را دوست جلوه میداد؛ قهرمانان جان بر کف و پاکباز خلق، منافق و بیگانهپرست نام گرفتند و رسواترین دشمنان خلق بر اریکه قدرت نشانده شدند. شادیِ خوش بینان دو روزی بیش نپایید. سرود، در دهنهای بازمانده از حیرت به خاموشی کشید. آزادی، بار نیفکنده بازگشت و امید، ناشکفته فرومرد.
متأسّفم،
دوستان روزهای نخست سخن از «هشدار» بود، امروز سخن از «تسلیت» است. برنامهی طلوع خورشید به کلّی لغو شده است!
گفتیم «رهبران انقلابی» پشت پردهی گمنامی پنهان شدهاند. نمیدانیم اعضای «شورای انقلاب» چه کسانی هستند. سوابق و صلاحیت آنان برای مردمیکه چنین انقلاب شکوهمندی را به ثمر رسانیدهاند، آشکار نیست. آیا با این مردم چنین رفتاری شایسته است؟ آیا مردم حق ندارند آمران جدید خود را بشناسند و بدانند چه کسانی سرنوشت ایشان را به دست دارند و به کجا رانده میشوند؟ پاسخی که شنیدیم سَفسطهآمیز بود.
گفتیم این آقایان سه چهارگانهیی که به عنوان تنها دستاوردهای انقلاب به مردم تحمیل شدهاند، نه فقط شخصیت چشمگیری ندارند بلکه بیشتر به دهنکجی کودکان می مانند.
پاسخهای اینان به سؤالاتی که در ذهن مردم میگذرد، بیرودرواسی عبارتی از نوع «تا جان شان درآد» و «تا چشم شان کور بشود» است. راستی راستی که آدم باورش نمیشود.
این تحفههای عجیب و غریب یکهو از کجا پیدایشان شده است؟ آخر چطور ممکن است جامعهیی که از آن انقلاب خونین پیروز بیرون آمده است اینها را به عنوان سازندگان نهاد نو خود بپذیرد؟ اینها حرف روزمرّه شان را بلد نیستند بزنند و دهن که وا میکنند آدم میخواهد از خجالت زیر زمین برود. اینها نوک دماغشان را نمیتوانند ببینند و حداکثر جهان بینیشان این است که راجع به پوشیدگی موی زن توضیح «علمی» بدهند و درباره تشعشع قلقک دهندهی امواجی که موی زنان پخش میکنند رَطب و یابسی به هم ببافند، یا در باب این که صدای زن «تحریک آمیز» است اراجیف بگویند. آخر چطور ممکن است کار انقلابی با آن همه سر و صدا به این بیچارگی بکشد و سرنوشت انقلابی به آن عمق و عظمت به دست چنین نخبگانی بیفتد که حقارت دنیای قوطی کبریتی شان غیر قابل تصوّر است و بزرگترین مسألهیی که فکر و ذکرشان را به خود مشغول کرده توسری خوردگی پست ترین عقدههای حیوانی آنهاست؟ و تازه، واویلا، از همه طرف می شنویم که این انقلابیون وارداتی در «شورای انقلاب» هم جزء چهرههای اصلی هستند. آخر مگر چنین چیزی را میشود به آسانی باورکرد؟
هیچ کس پاسخی به ما نداد. فقط زیر گوشمان گفتند مواظب باشیم که اسممان را در لیست «ضد انقلاب» و «مفسدین فی الارض» و «محاربین» با خدا و امام زمان مینویسند. گفتیم مهم نیست، پیهی همهی این چیزها را به تنمان مالیدهایم و جز اینها انتظاری نداریم. ولی آخر تکلیف انقلاب چه میشود؟ انقلاب «ملّی» بود، مگر نبود؟ انقلاب برای دموکراسی بود، مگر نبود؟
در جواب ما، چماق به دستها را روانه خیابانها کردند تا مافی الضّمیر حضرات را در نهایت فضاحت به ما ابلاغ کنند. شعار چماق به دستها احتیاج به تفسیر و تعبیر نداشت.
دموکراتیک و ملی، هر دو دشمن خلقند!
زنان و دختران رزمندهی ما، فریادهای شرمآور و موهِن «یا روسری یا توسری» را به عنوان نخستین دستاوردهای انقلاب تحویل گرفتند.
متعهّدترین نویسندگان و روزنامه نگاران ما را که سالها زندانی کشیده و شکنجه دیدهاند، به رسوایی از روزنامه راندند و مبلّغ حرفهیی «رستاخیز» را بر مسند سردبیری آن نشاندند. یکی دیگر از مبلّغان رستاخیر، بی هیچ پرده پوشی، با عنوان «مفسّر سیاسی سیمای انقلاب» روی پرده تلویزیون ظاهرشد.
شما که تماشاچی محترم انقلابی باشید یک چیزی هم بدهکارید...
همهی آنهایی که در آن دستگاه با حکومت شاه جنگیده بودند ساواکی و ضد انقلاب از آب درآمدهاند، و همهشان را به خاطر خانم و آقایی که شما باشید «با قاطعیت تمام» از آن دستگاه ریختهاند بیرون!
آپارتمانهای چند میلیون تومانی شمال شهر (و به عنوان نمونه آپارتمانهای «آ.اس.پی» در انتهای یوسف آباد) که به نام مستضعفین مصادره گردیده به تصرف کسانی داده شده است که تا نبینید باور نمیکنید. یک روز صبح سرپیچ آن آپارتمانها بایستید و حضرات مستضعفها را در بنزهای ششصد آخرین سیستم تماشا کنید و دست کم معنی این لغات انقلابی را یاد بگیرید! این که دیگر تهمت و افترا نیست: دزد حاضر و بز حاضر.
به کتابفروشان «تبریز» که از مزاحمت گروههای فشار به جان آمده، شکایت به کمیته برده بودند پیشنهاد کردند که کتابهای غیرمذهبی را در برابر دریافت دو برابر بهای روی جلد آنها وسط میدان شهر آتش بزنند!
در بسیاری از شهرستانها، کتابفروشی، شغلی ضدانقلابی تلقّی شده است. صاحب تنها کتابفروشی «کازرون» (به عنوان نمونه) از شهر خود آواره شده است و این اواخر در «بروجرد» (به عنوان نمونه) هر پنج کتابفروشی شهر را در یک ساعت معین و با یورشی که آشکارا از قبل تدارک دیده شده بود به آتش کشیدند.
در سپیدهدم انقلاب، کارگران بیکاری را که از گرسنگی به جان آمده بودند به گلوله بستند و اخیراٌ سه تن از سرسخت ترین رهبران کارگران نفت را که با شهامت و از خود گدشتگی تمام امر اعتصاب را تا فرار شاه مخلوغ پیش بردند، به زندانانداختند.
مفتخوران و خائنین مسلّمیکه به نفع شاه و حکومتش در مجالس شورا و سنا به بزرگترین جنایات تاریخ صحّه گذاشتهاند، مورد بخشش قرار گرفتهاند، حال آن که شریفترین و مبارزترین فرزندان خلق تا همین چند روز پیش در زندانها مورد شکنجه بودند، بی این که دست کم اتّهام این افراد عنوان بشود. «حماد شیبانی» هنوز در زندان است و روزهای متوالی است که بر اثر اعتصاب غذا با مرگ دست و پنجه نرم میکند. زنان را صاف و پوست کنده از اجتماع راندهاند و از این طریق عملاٌ نیمیاز جامعه را عاطل و باطل گذاشتهاند. موضوع زنان کارآموز قضایی مشتی است نمونه خروار.
برشمردن یکایک این موارد مشکل نیست، فقط فرصت میخواهد.
ولی، دوستان! علی رغم همه این انحرافات، شاید هنوز بتوان امیدوار بود که چیزی از دست نرفته است. شاید هنوز بتوان به خوش خیالی چنین پنداشت که این همه، اعمال و رفتاری است که به اشتباه صورت گرفته و مقصّران آنها کسانی هستند که نادانسته و بیخبر فریب «ضدانقلاب» را خورده اند که هنوز کاملاٌ نومید نشده است و به جستجوی مفرّی برای بازگرداندن روزگار گذشته، از تحریک پذیری ناشی از تعصّبات کورِ پاره یی کسان که سوء نیّتی هم در کارشان نیست سو استفاده می کند.
خوب. شاید هم واقعاٌ چنین باشد. من این خوشبینی را میپذیرم و به برداشتهای شما متقاعد میشوم. امّا اکنون به من جواب بدهید ببینم تلقّیات شما از این مسائل دیگر چیست: تُرّهات شرمآوری را، نخست، با پنهان کردن موادی از آن، به عنوان «پیش نویس قانون اساسی» در روزنامهیی چاپ میکنند. هنگامیکه متعهدترین افراد جامعه در برابر آن به مقاومت برخاستند و فریاد برداشتند که این تلهیی بر سر راه آزادی و انقلاب است، سخنگوی دولت زیر قضیه میزند و میگوید آن «پیش نویس» محصول دماغ فردی غیرمسئول است که نظر شخصی خود را عنوان کرده، و پیش نویس «حقیقی» هنوز منتشر نشده است. امّا چندی بعد، پس از آن که به اعتماد رسمیت سخنان این «سخنگو» مطلب فراموش شد و سر و صداها خوابید، همین آقا اعلام می کند که «شاید» متن اصلی پیشنویس قانون اساسی همان باشد که به چاپ رسید (یا چیزی در این حدود)!
صالحترین مرجع علمی و قانونی کشور برای بررسی طرح قانون اساسی، اگر کانون حقوقدانان کشور نباشد، کجاست؟ دست کم اتّحادیه خرجخورهای سر قبر آقا که نیست؟ هنگامیکه این کانون اعلام کرد که طرح پیشنهادی قانون اساسی کشور پیش از آن که تقدیم مجلس مؤسّسان بشود باید با دقّتی وسواسآمیز عمیقاٌ مورد نقد و بررسی حقوقدانان و صاحبان صلاحیت و اهلیّت قرار بگیرد، طبق معمول چند ماههی اخیر، چماقداران صاحب سبک جدید با شعار معروف «اعدام باید گردد» گرد محل تجمّع حقوقدانان رقص مرگ خود را آغاز کردند، و ناگهان در روزنامهی عصر تهران افاضات یکی از آن همه چهرههای دوست داشتنی جدید را دیدیم که بی هیچ تعارف و رودرواسی در آمده بود که «خیال کردهاید ما همین جوری اختیارمان را می دهیم به دست چند صد تا حقوقدان؟» توجه فرمودید دوستان؟ آقایان حتی «اختیارشان» را به دست حقوقدانها هم نمیدهند!.
سمیناری که گروههای مسئول جامعه و کانونهای روشنفکران و صاحبنظران برای بررسی مسائل مربوط به قانون اساسی و تنظیم طرحی برای آن تشکیل داده بودند، در دو نوبت اول گردهمآیی، علی رغم همهی تلاشهای خود پشت در بسته تالارهای تجمّع ماند و راه به درون نیافت. صاحبان جدید قدرت و مملکت، به همین آشکاری کوشیدند فعالیت این سمینار را خنثی کنند.
آقایان در این «مبارزهی قدرت» حتی به کاردانان و مغزهای متفکر یا متخصص هم احساس نیاز نمیکنند. کارهاشان را خودشان شخصاٌ انجام میدهند، چون که احتیاط شرط عقل است...
بدون این که چیزی (هر چند ناجور تحمیلی) به اسم «قانون اساسی جمهوری» وجود داشته باشد؛ یعنی بدون این که هنوز ضابطهیی برای حکومت و خط و جهتی برای تدوین قوانین کشوری مشخص شده باشد، ناگهان آقایان «دولت موقت» بدو بدو آمدند و «لایجه» یی آوردند که «قانون مطبوعات» است!
- یاللعجب! البته از یک هفته پیش حضرت «اسلام کاظمیه» ( که گناهش گردن خودش: شایع است که معاون یا مشاور آقای وزیر ارشاد ملی و خیرات شده و همان اول کار به مشروطیت خود رسیده) ندایی درداده که بله، بالاخره مطبوعات که «بی ضابطه» نمیشود! (نوار شبهای شعر «انستیتو گوته» هنوز موجود است، با صدای همین آقای «اسلام» که از تلخی «ضوابط» اداره سانسور شاه بعض میکند و بعد قاه قاه می زند زیر گریه!)
باری، و حزب توده هم که این اواخر آب توبه به سر ریخته و ختنه را برای اعضای خود اجباری کرده، دنبال فرمایشات :«آقا اسلام» زبان گرفته بود که آره بابا، نغوذبالله مگر «مطبوعات بیضابطه» هم میشود؟
بگذریم. آقایان «دولت موقت» پس از ونگی که آقا «اسلام» و حزب توده رها کردند تا قضیه چندان هم ابتدا به ساکن نباشد، ناگهان چیز وحشتناکی تحت عنوان «لایحهی قانونی مطبوعات» آوردند وسط (که برای ضبط در تاریخ بد نیست عرض کنم که گفته می شود دستپخت متّهمان دوگانه، آقا اسلام کاظمیه و شمس آل احمد است) و آقای امیر انتظام که معمولاٌ مسائل جاری مملکت را با عبارت نکولی «نمیدانم» و «خبر ندارم» و «بنده نشنیدهام» حل و فصل میکرد و شاید به همین دلیل توسط آقای وزیر امور خارجه با عنوان سفیر کبیر به حواشی قطب شمال تبعید شد، این بار بر خلاف شیوهی مرضیهی همیشگی با صراحت قابل تقدیری تصریح کرد که این لایحه «ظرف ده روز» از این تاریخ تصویب «خواهد شد»! فاتحه!
«لایحه» را که زیر دماغت میگیری، از بند بندش بوی الرّحمن آزادی قلم و گند و تعفّن قدرتطلبی و انحصارجویی که خود را «برنده بازی» میداند، بلند است. لایحهیی که در هر مادهاش تلهیی کار گذاشتهاند، و پر از انواع و اقسام نکات مبهم و قابل تفسیرات و تأویلات کشدار است و به جای آن مثلاٌ (خدای نکرده) روزنامه نگاران و اهل قلم را برای حفظ میراثهای انقلاب و نگهبانی از دموکراسی و پیشگیری از تاخت و تاز تشنگان قدرت و خودکامگی یاری کند، پیشاپیش به دفاع از مواضع قدرت فردی برخاسته، نویسنده هر مطلبی را که به مذاق صاحبان قدرت خوش نیاید به حبسهای تا سه سال تهدید کرده است.
من اینجا مطلقاٌ در پی آن نیستم که یکایک مواد این لایحه را تجزیه و تحلیل کنم و نشان بدهم که کاسهلیسان، برای آن که چتر مصونیتی بر سر خود بگیرند و برای آن که بتوانند پشت سپری پنهان شوند، با چه تردستی نفرتانگیزی کوشیده اند علی رغم همه نهادهای تشیّع در هر حال یکی از مراجع تقلید را به مقام دنیایی و غیرروحانی یک «دیکتاتور» برانند. زیرا با در نظر گرفتن این نکته که پیش از تحریر و تصویب قانون اساسی هیچ لایحهیی «نمی تواند» صورت قانونی به خود بگیرد، اصولاً کل این لایحه (صرف نظر از خوبی و بدیش) حرف مفت است و حتی تنظیم و پیشنهاد آن به شورای انقلاب نیز میتواند جرم شناخته شود، به خصوص که نیّت طرّاحان آن نیّت خیری نیست و گامی است که آگاهانه و از سر سوء نیّت در طریق ضدیّت با انقلاب و سرکوب انقلاب برداشته شده است و توطئه مشهودی است که بر علیه همه دستاوردهای انقلابی و به خصوص به قصد ایجاد اختناق در آستانه تدوین قانون اساسی جمهوری صورت می گیرد. این کج ترین قدمیاست که دولت یا فرادولت یا فرودولت تا بدین هنگام برداشته است. طرّاحان این به اصطلاح «لایحه قانونی» در کمال شهامت و «صداقت انقلابی» همه تعارفات و ظاهرسازی را بوسیده اند گذاشته اند کنج طاقچه، و نشان دادهاند که بی هیچ پرده پوشی، درست در طریق منافع همان مستضعفین قدم بر میدارند که هر از چندی گروهی را به خیابانها می ریزند و از میان تارهای صوتی آن بیخبران بیگناه عربده میکشند که:
هر دو دشمن خلق اند. «دموکراتیک» و «ملی»
چنان که گفتم، تنظیم این لایحه توطئهیی مشهود است برای ایجاد اختناق در آستانه تدوین قانوناساسی جمهوری.
اعلام فرمودهاند که این لایحه را «ده روزه» تصویب خواهند کرد ( که بعد این مدت را اضافه کردند) و این در هر حال پیش از موعدی است که قرار است کار قانون اساسی را بسازند. یعنی صاف و پوست کنده پوزهبند مطبوعات را آماده کردهاند تا در مورد خوابی که برای قانون اساسی دیدهاند جیک احد النّاسی بالا نیاید، که این البته خیال خام است.
برای خفهگیر کردن کسانی که سخن گفتن را وظیفهی خود میدانند، تهدید به سه سال حبس نشانهی تنگ نظری خندهآوری است.
بشارت باد شما را که بسیارند کسانی که در نهایت اخلاص از سر جان نیز گذشتهاند و به هر قیمت حرف خود را خواهند گفت و فریاد خود را به گوشها خواهند رساند. ما را از سر بریده نترسانید. و من شخصاٌ به عنوان نخستین قدم در طریق افشای این توطئه، و به عنوان اولین عکسالعمل در برابر این اقدام، در نخستین جلسه مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران اخراج آقایان «اسلام کاظمیه» و «شمس آل احمد» را از صف مردان شرافتمندی که آنجا گرد میآیند و مرگ را بر آلودن قلم به منافعی چنین خجالتآور ترجیح میدهند، پیشنهاد خواهم کرد.
در این خصوص، هنوز شاهکار همهی شگردهای انقلابی باقی مانده است.
سخنگوی دولت اعلام فرموده است که مردم باید فکر تشکیل مجلس مؤسّسان را بگذارند درِ کوزه و آبش را بخورند، چون تصمیم بر این است که همان «هیأت مشورتی» چهل نفر کار مجلس مؤسهیسان را هم انجام بدهد. یعنی فیالواقع بگذار همان ها که قبا را میبرند، خودشان هم بدوزند و خودشان هم بپوشند! و این یعنی انقلاب، ضرب در انقلاب، ضرب در انقلاب!
در حقیقت، دولت یا فرادولت و یا فرودولت (چون هنوز کسی نفهمیده است که ملت دقیقاٌ به ساز که میرقصد) حتی این اندازه شعور را هم برای مردم قائل نیست که احتمالاٌ میان یک «هیات مشورتی» و یک مجلس مؤسّسان فرق بگذارد. هیأت مشورتی (که البته طبق معمول، کیسهی سیاهی با دو تا سوراخ به جای چشم، تنها تصوّر مردم از آنهاست) مشتی افرادند با منافع مشترک، که نهایتاٌ مورد اعتماد شخصی هستند که بالای دولت یا بالای فرادولت و یا بالای فرودولت قرار گرفته است. امّا وقتی که صحبت مجلس مؤسسان پیش میآید بیدرنگ موضوع انتخابات به ذهن متبلور میشود، و بلافاصله افرادی جلو چشم مجسم میشوند که برخلاف ترکیب هیأت مشورتی منافع مشترک یا یکسانی ندارند، زیرا نمایندگان طبقات گوناگون جامعهاند.
چگونه ممکن است هیأت مورد اعتماد یک فرد خاص از یک طبقه خاص را به عنوان هیأت مورد اعتماد تمام طبقات یک جامعه به کل مردم آن جامعه جا زد؟
چگونه میتوان تصوّرکرد که ممکن است طرحی که چنین هیأتی لزوماً از پایگاه منافع طبقهی خود تهیّه کرده است منافع تمام طبقات را شامل شود؟ و چگونه میتوان به خود اجازه داد چنین هیأتی، با غصب عنوان مجلس مؤسّسان، به نمایندگی فاقد اعتباری از سوی همه طبقات یک جامعه، چنان طرح یک سویه و یک رویه یی را، که خود پرداخته است، خود مورد تصویب قرار دهد؟ و تازه، موضوع نهایی، موضوع رفراندوم در مورد قانون اساسی، دیگر چه صیغهیی است؟ آیا منظور از این شعبدهبازی اخیر آن است که اکثریتی بی خبر نیز در توطئهیی که بر ضد تمامی جامعه در کار شکل گرفتن است شرکت داده شود؟
آقای بازرگان! مسئول نهایی تمامی این لطمات آشکاری که پس از آن همه بدبختیها و خونریزیها به دستاوردهای انقلابیِ این مردم نجیب و صبور وارد میآید شمایید. اگر به نام و حیثیت خود پای بندید بیگمان تاریخ دربارهی شما چنان قضاوتی خواهد کرد که تصوّرش چندشآور و غیر قابل تحمّل است و بدین نکته شما خود بهتر از هر کسی آگاهید، و اگر به روز جزا معتقدید لاجرم میدانید که دارید چه عاقبتی برای خود تدارک میبینید. تصوّر نمیکنم خطابههایی از آن نوع که در تلویزیون ایراد می کنید بتوانند در پیشگاه عدل خداوندی سر مویی از بار شما بکاهد.
دلتان خوش است بگویید قدرت اجرایی ندارید؛ امّا اگر بندگان خدا ندانند خدا میداند که شما بر این کرسی فاقد قدرت خوشترید و همان را بر قدرت فاقد کرسی ترجیح میدهید، زیرا تصوّر میکنید که آخر پاییز، وقتی جوجهها را میشمارند، برندهی نهایی شمایید بی آن که ظاهراً در این جنگ میان قدرت طلبی انحصارجویانه از یک سو و دفاع از دستاوردهای نیم بند انقلابی از سوی دیگر، پای شما به میان کشیده شده باشد. و خدا این سیاست بازی شوم شما را که لحظه به لحظه خطرناکتر میشود، بر شما نخواهد بخشید. همه چیز را میبینید و میشنوید و سکوت میکنید. شاید آن اکثریت نود و نه و نیم درصدی بر این تصوّر باطل باشند که به راستی از شما کاری ساخته نیست. امّا خدا آگاه است و پوزخندهای شما را میبیند و آن فرشتگان موکّل بر شما در حساب اعمال تان می نویسند که میتوانستید و نکردید. آنها در حساب اعمال شما مینویسند که میفهمیدید و سکوت میکردید، زیرا سود خود را در این میدیدید.
برنامه طلوع خورشید، به کلّی، لغو شده است. کلاغهای سیاهی در راهند تا سراسر این قلمرو را اشغال کنند. خبرهای بدی در راه است امّا کلاغها برای شما نیز حامل خبر خوشی نخواهند بود.
برایتان متأسفم آقای بازرگان. با این تعلّل سیاستمدارانه آخرت مطبوعی در کار نیست. دنیا ارزش آن را ندارد که فدای آخرت شود. هیچ کس در این نکته سخنی ندارد. امّا دریغا که برای شما دنیایی هم نمیبینیم. خَسَر الدّنیا والآخره به همین میگویند.
چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۳
شرافت، واژهای که سالهاست از این مملکت رخت بر بسته
میگویند اگر قورباغهای را داخل آب جوش بیاندازی، بیرون میپرد ولی اگر آب را کمکم گرم کنی، قورباغه توی آب میپزد و متوجه نمیشود، این دقیقا اتفاقی بود که برای مردم افتاد.
خیلی سال پیش، زمانی که هنوز کمی شرافت توی این مملکت وجود داشت، راهپیمایی بزرگی علیه حجاب اجباری در روز جهانی زن برگذار شد،
بیشرفانی آن روز با این توجیه که الان مشکل مملکت این نیست، یا اگر من لچک به سر کنم ولی شاه نباشد، اشکالی ندارد، فرمودند که این کارها به انقلاب جوان ما آسیب میزند و الان وقت این کارها نیست.
بعد ماجرا شد یا روسری یا توسری، باز هم تجویز این بیشرفان، سکوت بود و البته گرمتر کردن آب.
این میان یکی هم بود که بزرگترین دغدغهاش اجباری کردن حجاب بود و اجرای فرمان اماماش!
وبه اعتراف خودش دستور داد که حراست جلوی ورود بیحجابان را بگیرد.
مردم سادهلوح و خوشباور که هنوز چیزی از حکومت اسلامی نمیدانستند، با این باور که اینها حرکات انقلابی است و زود فروکش میکند، بیشتر تماشا کردند و در انتظار بهتر شدن اوضاع نشستند.
عجیب اینکه هر روز اوضاع بدتر شد و باز همه تماشا کردند و تحمل و آب گرمتر شد.
مردم کمکم عادت کردند که قمهکش قبلی کوچهاشان بشود رئیس کمیتهی محلاشان،
بعد عادت کردند که عکس دختران و پسران نوجوان را در روزنامهها ببینند، که به دلیل داشتن یک روزنامه اعدام شدهاند و آب گرمتر شد.
بد چیزیست این عادت،
به خصوص که آرام آرام طوری به مردم بخورانیاش که باور کنند از اول همین بوده.
به خصوص که آرام آرام طوری به مردم بخورانیاش که باور کنند از اول همین بوده.
البته طبیعی بود که آن چاقوکشهایی که شده بودند رئیس کمیتهی محل ارتقا درجه پیدا کنند و بالاتر بروند
و عجیب اینکه آن روشنفکرهای بیشرف همچنان ساکت نه فقط نگاه میکردند، تایید هم میکردند.
ماجرا ادامه پیدا کرد و هر روز آب گرمتر شد.
تا جایی که تعریف جرم هم عوض شد،
دزدی، قتل، مواد مخدر، اختلاس و ... دیگر جرم به حساب نمیآمدند، در عوض دهان هر کسی را میبوییدند مبادا گفته باشد دوستات دارم و آب گرمتر شد.
سالها گذشت و بعضی از مردم احساس کردند کمی گرم شده،
باز هم همان روشنفکران بیشرف دستور دادند، کمی آب سرد داخل دیگ ریخته شود و آشپز شد مردی با عبای شکلاتی...
آشپز عباشکلاتی، قورباغههایی را که کمی فهمیده بودند را جدا کرد و به دنیای بهتری(!) فرستاد و آب باز هم گرمتر شد.
آشپز بعدی اما آنقدر آش را شور کرد که همهی دستاندرکاران مطبخخانهی مبارکه تصمیم گرفتند به سراغ همان آشپزهای اولی بروند،
مشکل اینجا بود که بعضی از قورباغهها هنوز آشپزهای اولی را به یاد داشتند، برای همین باز همان روشنفکران بیشرف به صجنه آمدند، و از دههی رنگینکمان آشپزهای اولی آنقدر تعریف کردند که معدود قورباغههای زنده مانده از آن دوره هم باورشان شد.
و باز یکی از همان آشپزهای اولی شد مسئول مطبخخانهی مبارکه.
جالب اینکه قورباغهها کمکم باور کردند، که سرنوشتاشان و سعادتاشان پخته شدن است.
این میان بودند البته کسانی که سعی میکردند کمی قورباغه نباشند، اما ماموران آشپز در چند ساعت شناسایی و دستگیرشان میکردند.
و البته چاقوکشان اولی که ارتقا درجه پیدا کرده بودند، هنوز توی خیابان، توی مدرسه، توی
بیمارستان و... شکم هر کسی را که دوست داشتند سفره میکردند و آب هچنان گرمتر میشد...
روایت هست که سالها بعد با اینکه دمای آب خیلی بالاتر رفته بود بیشرفان حزباللهی، گریناللهی و ویولتالهی هنوز با دههی رنگینکمان سر مردم را گرم میکردند.
اینطور شد مردمی که برای قورباغه نبودن قیام کردند، تبدیل شدند به قورباغههایی که پختهشدن در مطبخخانهی مبارکه را سعادت میدانستند. و یزرگترین آرزویشان بازگشت به دههی رنگینکمان بود.
و آب هچنان گرمتر میشد...
یکشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۳
جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۹۲
ادوارد
خواب دبدم "ادوارد" ام،
با دستهایی شبیه قیچی
توی قطاری اتوبوسی بودم، پر از آدمهایی که بعضیها را میشناختم و خیلیها را نه...
انگار کسی من رو نمیدید
سالن قطار انگار تا ابد ادامه داشت و بیرون داشت برف میآمد
با دستهایی شبیه قیچی
توی قطاری اتوبوسی بودم، پر از آدمهایی که بعضیها را میشناختم و خیلیها را نه...
انگار کسی من رو نمیدید
سالن قطار انگار تا ابد ادامه داشت و بیرون داشت برف میآمد
توی راهرو قطار میدویدم تا به آخر برسم و شاید دری باشد،
که نمیرسیدم و دری نبود.
این میان سعی میکردم بدون اینکه با قیچیها دستم آسیبی به آدمها بزنم لمساشان کنم، که انگار نمیفهمیدند.
چقدر دویدم؟
از خواب که -خیس عرق- بیدار شدم، حس کردم آن خواب شاید ساعتها ادامه داشته و من میدویدم...
سهشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۲
انتخاب بین بد و بدتر!
تو کاملا آزادی که انتخاب کنی
انتخاب اینکه توسط گرگها خورده شوی یا کفتارها
ایکه بگویی رای نمیدهم نشانهی بیسوادی سیاسی توست
تو میدانی گرگها چقدر وحشیانهتر از کفتارها تو را میخورند!
انتخاب اینکه توسط گرگها خورده شوی یا کفتارها
ایکه بگویی رای نمیدهم نشانهی بیسوادی سیاسی توست
تو میدانی گرگها چقدر وحشیانهتر از کفتارها تو را میخورند!
چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۱
بالکن روبرو
هر روز مینشست توی بالکن بی نردهی روبرو، روی صندلی پلاستیکی کوتاه قرمزاش
با همان شلوارک راهراه سفید و آبی
اول سیگاری روشن میکرد بعد اولین لیوان آبجواش را پر میکرد،
تکیه میداد و دیوار و سر میکشید
فاصله آنقدر نزدیک نبود که بشود چهرهاش را دقیق دید
اما آنقدر هم دور نبود که نبینیاش
بار اولی که لیوان آجو اش را به نشانهی به سلامتی - یا به قول اینجاییها گاگیمارجوس- به سمت من، بالا برد جا خوردم
فکر هم نمیکردم که من هم برای او، آدم ناشناسی باشم اینسوی خیابان
روزهای بعد توی آن فضای پر از فاصله صمیمیت بیشتر بود،
و بالکن خانه جای بهتری بود برای نشستن
و گاهی به سلامتی همسایهی روبرویی لیوان را بالا بردن
...
نمیدانم آن لحظه که داشت از آن بالکن طبقهی ششم، با آن سرعت باور نکردنی به سمت خیابان شیرجه میرفت، چهرهی همسایه اینسوی خیابان را میدید یا نه
اما کاش ندیده باشد.
آن افسر پلیسی که آمده بود ببیند من چیزی دیدهام یا نه، میگفت مست بوده
و من اصلا یادم نیست قبلش چه بود؟
من فقط نشسته بودم توی بالکن
و بعد آدمی روبرویم بود بین زمین و هوا معلق و بعدش متلاشی شده بر کف خیابان.
اصلا یادم نیست قبلش را دیدماش یا نه.
خودم را قانع میکنم که مست بوده و تصادفی افتاده
هر چند که اینجا کسی با آبجو مست نمیشود-مگر جای دیگر میشود؟-
ولی دیگر نه بالکن خانه جای نشستن است و نه آنگوشه از خیابان که همیشه مجبور به عبور از آن هستم، جای ساده گذشتن
با همان شلوارک راهراه سفید و آبی
اول سیگاری روشن میکرد بعد اولین لیوان آبجواش را پر میکرد،
تکیه میداد و دیوار و سر میکشید
فاصله آنقدر نزدیک نبود که بشود چهرهاش را دقیق دید
اما آنقدر هم دور نبود که نبینیاش
بار اولی که لیوان آجو اش را به نشانهی به سلامتی - یا به قول اینجاییها گاگیمارجوس- به سمت من، بالا برد جا خوردم
فکر هم نمیکردم که من هم برای او، آدم ناشناسی باشم اینسوی خیابان
روزهای بعد توی آن فضای پر از فاصله صمیمیت بیشتر بود،
و بالکن خانه جای بهتری بود برای نشستن
و گاهی به سلامتی همسایهی روبرویی لیوان را بالا بردن
...
نمیدانم آن لحظه که داشت از آن بالکن طبقهی ششم، با آن سرعت باور نکردنی به سمت خیابان شیرجه میرفت، چهرهی همسایه اینسوی خیابان را میدید یا نه
اما کاش ندیده باشد.
آن افسر پلیسی که آمده بود ببیند من چیزی دیدهام یا نه، میگفت مست بوده
و من اصلا یادم نیست قبلش چه بود؟
من فقط نشسته بودم توی بالکن
و بعد آدمی روبرویم بود بین زمین و هوا معلق و بعدش متلاشی شده بر کف خیابان.
اصلا یادم نیست قبلش را دیدماش یا نه.
خودم را قانع میکنم که مست بوده و تصادفی افتاده
هر چند که اینجا کسی با آبجو مست نمیشود-مگر جای دیگر میشود؟-
ولی دیگر نه بالکن خانه جای نشستن است و نه آنگوشه از خیابان که همیشه مجبور به عبور از آن هستم، جای ساده گذشتن
اشتراک در:
پستها
(
Atom
)
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
CopyLeft! هرگونه کپی برداری مجازاست، اما خوشحال میشوم اگر به خودم هم خبر بدهید. با پشتیبانی Blogger.
آرشیو وبلاگ
-
2009
(53)
- دسامبر (4)
- نوامبر (3)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (4)
- اوت (6)
- ژوئیهٔ (10)
- ژوئن (4)
- مهٔ (3)
- آوریل (3)
- فوریهٔ (7)
- ژانویهٔ (7)
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2007
(60)
- دسامبر (7)
- نوامبر (1)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (3)
- اوت (2)
- ژوئیهٔ (8)
- ژوئن (10)
- مهٔ (5)
- آوریل (2)
- مارس (8)
- فوریهٔ (3)
- ژانویهٔ (9)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
بیشتر خواندهشدهها
-
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شده...
-
در دنیای اینترنت هک کردن معنای خاصی دارد، هک کردن یعنی استفاده از نقطهضعفهای سیستمی برای نفوذ در آن و اینکه ادعا میشود دامین پرشینبلاگ...
-
1- نفرین ملا: اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور، بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میک...
-
بعد از مدتها یک خنده اساسی فرمودیم! نمیدانم ایمیل ' آقا پرفسور ابراهیم میرزایی بنیاد پیدایش علم حق و عدالت از زمین تا آسمانهای بیکران &...
-
از طلا بودن پشیمان گشته ایم / لطف فرموده ما را مس کنید! اصلا فکر نمی کردم یه Comment ساده -که به طنز هم نوشته شده- بتونه باعث دلخوری کسی بش...
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
وقتی بنفشه را با گل سرخ برانداز می کنند ممکن است این نظر به میان بیاید که چرا بنفشه اینقدر کبود است؟ بخشی از یک نامه از نیمای یوش به احمد شا...
-
نوشي كجاست؟ من كه خيلي دلم براش تنگ شده قرار بود فقط 2 هفته نباشه ولي الان نزديك 1 ماه كه نيست
-
ميخواهم از شما که از ما هزار بار بگوييد بگويند با قاري بزرگ، ميکاريم عشق بزرگ را، تا گل دهد به دامن بيزاري بزرگ... لینک
-
در تقسیمبندی ذهنی من٬آدمها انواع مختلفی دارند که یک نوع آنرا من ترانسپرنت نامیدهام٬آدمهای ترانسورنت آدمهایی هستند که حضورشان را حس نمیکن...
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool