یادداشتهای یک کچل از خودراضی
سهشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷
شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷
طبل بزرگم
مادر که تبلبزرگم[1] گوش نمیکرد،
مادر همیشه نگران شام شب بچههابود و اینکه گوشت یخی کوپنی بو ندهد،
نگران کره کوپنی مارگارین که بزرگی بود و باید برای هر وعده تکهای یش را جدا میکرد،
نگران باطل شدن کوپن روغن بود که آنروز هم بعد چند ساعت توی صف ایستادن نتوانسته بود بگیرد.
نگران بادمهایی که هنوز وقت نکرده بود مغز کند تا برای جبهه بفرستد
نگران برادری که هر چند ماه یک بار نامهاش میرسید و هر بار که تلوزیون اخبار عملیان جدیدی را پخش میکرد مادر نگرانتر میشد
نگران بچهها که نکند لباساشان توی بازی پاره شده باشد و پیش دوستانشان شرمنده باشند،
مادر نمیدانست که بچهها توی کوچه به عمد لباساشان را خاکی و اگر میشد پاره میکردند تا بیشتر شبیه رزمندگان بشوند،
مادر نمیدانست بچهها با آن تفنگهای پلاستیکی چقدر بچههای عراقی را کشتند،
نمیدانست چقدر با کمربند نجات قمقمهایشان زیر تانکهای عراقی پریدند
نمیدانست که چقدر توی مدرسه مارش نظامی و از جلو نظام تمرین میکردند،توی حیاط سینهخیز میرفتند تا برای جنگ آماده شوند
مادر نمیدانست، اگر میدانست شاید بچهها را توی خانه حبس میکرد، شاید تلوزیون لامپی 24 اینچ را ار پنجره بیرون میانداخت...
-----
[1]
تبل بزرگم خیلی قشنگه
وقتی که می زنم
این جورصدا می ده
بوم , بوم , بوم
بوم , بوم , بوم
بوم , بوم , بوم
ویلونی دارم خیلی قشنگه
وقتی که می زنم
این جور صدا می ده
دیدیری , دیدیری , دیدیری
دیدیری , دیدیری
دیدیری , دیدیری
شیپوری دارم خیلی قشنگه
وقتی که می زنم
این جور صدا می ده
دودورو ,دودورو , دودورو
دودورو , دودورو
دودورو , دودورو
پیانویی دارم خیلی قشنگه
وقتی که می زنم
این جور صدا می ده
دنگ دد, دنگ دد, دنگ دد
دنگ دد, دنگ دد
دنگ دد, دنگ دد
اسب سفیدم خیلی قشنگه
وقتی که راه می ره
این جور صدا می ده
پیتیکو , پیتیکو , پیتیکو
پیتیکو , پیتیکو
پیتیکو , پیتیکو
اما تفنگم توش یک فشنگه
وقتی که می زنم
این جور صدا می ده
دنگ
جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷
لیاقت -10
فرض کنیم درجه این اتاق 18 است و من میگویم 20 است. اختلاف من و تو قابل حل است، به امر واقع به ملاک حقیقت که خود انرا وضع کرده یا پذیرفتهایم مراجعه میکنیم و بنا به آن نمیشود هر حق با هر دو باشد.
حالا فرض کنیم که بگویم : من گرمم شده، باید درجه حرارت اتاق 20 درجه باشد و تو بگویی : خیر درجهی حرارت 17 درجه است و تو نباید گرمت شده باشد.
اینجا مسئله فرق میکند. با ارجاع به امرواقع، ملاک پذیرفته هر دوی ما، حق با توست، واین را ثابت میکنی، اما من همچنان گرمم است. ملاکی دیگر پیش میکشی: شاید تب داری؟
شاید بتوانی دلیلی بیآوری که با ارجاع به امر واقع دیگری قابل فهم شود که چرا گرمم شده است. اما در برخی موارد
نمیتوانی چنین کنی. من تب ندارم و با اینکه درجه حرارت اتاق 17 درجه است و من هم به طور معمول در این درجه هوا مثل تو گرمم نمیشد، اینبار گرمم است. در واقع تاویل من از امر واقع- به دلایلی که در بسیاری از موارد قابل بررسی هستند، اما پاسخی فراهم نمیآورند- با تاویل تو اختلاف دارد.
ارجاع به امر واقع همیشه مساله را حل نمیکند... [1]
این برای شروع بحث، جای مناسبیاست.
فکر کنم همین اول کار باید یک چیز را مشحص کنیم،
من آدم(؟) به شدت نسبی نگری هستم، شاید تو هم باشی یا نباشی،
این نه چیزی به احترام متقابل ما به هم کم میکند نه زیاد.
اول چند اشاره کوتاه به مطلبات:
نگران طولانی شدن پست هستم چون ساختار وبلاگ با روزنامه و کتاب فرق میکند، موافقم که مطلبمام را با Word تایپ کنم، بعد بدهم تو یا بقیه بخوانید؛ اما فکر میکنم از فضای محدود صفحههای وبلاگ نمیشود چنین انتظاری داشت.
نوشتهای مخاطب مطلب تو 90 درصد من، 9 درصد علی و 1 درصد بقیه هستند و گفتهای که من آن 1درصد را به این 99درصد ترجیح دادهام!
برداشتات -اگر واقعا این باشد- برایم غیر قابل باور و درک بود، اینجا مسئله ترجیح دادن 1 به 99 نیست، به گمانام خودم
هم بین آن 1 درصد باشم! چه میشود کرد من هنوز نتوانستهام با خواندن نوشتههای طولانی روی مانیتور کنار بیایم(مطالب
کامپیوتری فرق میکنند).
همین چند پست اخر را هم پرینت گرفتم و دارم میخوانم تا ببینم کجای کار باعث برداشتهای تو( تاکید میکنم برداشتهای تو) شده است.
مثال من در مورد "سن بیشتر"، یکی از موارد است، خب ممکن است تو حرف من را با حرفات در مورد کارخانه کثافتکاری جواب
دادهای که به اندازه حرف من مسخره بود!
من کی گفتم کسی را به عنوان الگو( دست کم با دید تو) پذیرفتهام؟ این عجیبترین حرفی بود که تا به حال در مورد خودم شنیدهام؛
منظور من این بود (اعتراف میکنم)هنوز هم هستند کسانی که اگر کسی از آنها انتقاد کند، شاید به من بربخورد، و بخواهم
بدون منطق جواباش را بدهم. هر چند خیلی سعی کردهام این بیماری را درمان کنم و نسبت به 15 سال قبل خیلی بهتر شده ام!
میشود بگویی کجای کار به اندیشه آن شخصین بزرگ ایراد گرفتهام و کی "با ستیزهجویی و دخالت دادن امور فعلی و ایدئولوژیهای کنونی و نسبت دادن اونها و تشکیل شدن حزب ها به او" نقداش کردهام؟
من همه جا گفتم دیگران چنین استفادهای(سواستفاده) از او کردند، کجای این حرف معنیاش این است که خود طرف مقصر بوده؟
من که چند بار هم اشاره کردم، بیشتر کسانی که تبدیل به بت شدند، خودشان از مخالفان بتپرستی بودند.
اشارهات به دینامیت اشاره بسیار به جایی بود، میخوام بدانم اگر کسی از استفاده از دینامیت برای کشتن انتقاد کند منظورش انتقاد از مخترع دینتامیت بوده؟
چند نفر مخترع بمب اتم را در ماحرای هیروشیما و ناکازامی مقصر میدانند؟
برعکس دیدگاه تو اعتقاد دارم ماکیاوالیست ها امروز خیلی بیشتر از زمانی مه تو گفتهای قدرت دارند و نمونهةای مشترکاش را بسیار دیدهایم،
همین که به خاطر حفظ فلان ارزش حاضر باشیم هر کار غیر انسانی دیگری را انجام دهیم یک عقدی ماکیاوالیستی نیست؟
این که با در اختیار داشتن یک وسیله فراگیر -برای حفظ چیزی که ارزش میدانی- حاضر باشی طرف مقابلات را به لجن بکشی و متهم کنی- بدون اینکه به او حق دفاع بدهی-ماکیاوالیستی مدرنیزه شده نیست؟
این که بخواهی به بهانه بازپسگیری وطنات کودکان دشمنات را به خاک و خون بکشی( حتی به بهانه مقابلهبهمثل) ماکیاوایستی نیست؟
تا دلت بخواهد میتوانم در این مورد مثال بزنم!
تا جایی که من یادم هست من هیچ جا دستکم تا جایی که تو اشاره کردی) به دکتر اشاره نکردم،بخصوص آنجا که صحبت از تقلید فرانسویها بود.چرا که دستَکم دکتر را از این اتهام مبرا میدانم،
دکتر جایی اشاره مشابهی به این مطلب داشته، آن مطلب مربوط به آن شرکت اتومبیلسازی و استخدام یک جامعهشناس شرقی را حتما خواندهای و بخصوص آن قسمت را که به رییس آن قبیله اشاره میکند!
من هم همین حرف تو را زدم و گفتم منظورم فقط دکتر و تشیععلوی(تشیع سرخ)اش نبود-که مثل ماجرای دینامیت بیشتر از همه مورد سواستفاده قرار گرفته-تمام حرف من این بود که اگر ما خواندن را یاد میگرفتیم و همراه تشیععلوی 10 کتاب دیگر هم (بخصوص از اندبیشه مخالف) میخواندیم کسی نمیتوانست با چند جمله گزینش شده از آن کتاب به سمتی که میخواست بکشد.
باز هم به خلاصه نویسی در وبلاگ اعتقاد دارم و کتاب، مقاله و حتی زبانم لال مباحثه رو در رو را ترجیح میدهم.
----------------
پ.ن 1: کتاب تردید، بابک احمدی، نشر مرکز
سهشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۷
لیاقت-9
این پست در اصل جوابیاست به آن کامنت
برای همین ممکن است برای کسی با بحث آشنا نیست، یا بحث را از اول دنبال نکرده بی منطق یا آزاردهنده باشد، اگر اینطور بود لطفا به دل نگیرید:
وقتی جایی جلوی کلمهای توی پرانتز علامت سوال میگذارم معنیاش این است که خودم قبولاش ندارم یا دستکم در مورداش تردید دارم.
دوگوله را نفهمبدم بعنی چی ولی از متن حدس زدم یه چیزی تو مایههای عقل باشه!
یه چیز دیگه سن بالاتر فقط به معنی پیراهن بیشتر پاره پوره کردن نیست، یه معنییه دیگهاش هم اینه که معده بیشتر کارکرده و آدم بیشتر گند زده به دنیا!
نمیدونم کجای نوشته من بیشتر باعث شده قلبت به تپش بیافته و ضرباناش بره بالا برا همین از اول نوشته خودت شروع میکنم، و سعی میکنم اینبار دقیقتر و واضحتر جوابات رو بدم و البته همون قدر هم امیدوارم که زیاد نرنجی!
خب:
من به هیچ کس نسبت بت ندادم، من فقط به بتپرستها اشاره کردم، حرفات منرو یا اون بابایی انداخت که با انگشتاش به ماه اشاره میکرد و مردم فقط انگشتاش رو نگاه میکردن!
اون چند جمله اول از پستام رو خوندی؟
همون که برداشتی نیمهآزاد بود از سارتر؟
من دقیقا منظورم همین بود،
خیلی از آدمها(از جمله خودم) آدمهایی رو به عنوان بت(در ظاهر الگو) انتخاب میکنند و بعد حرف حرف طرفاه نیاز هم به فکرکردن نیست،
مثلا : مگه ممکنه آدمی مثل سارتر اشتباه کنه اونوقت یه آدم یه لا قبای بیسواد بیاد ازش ایراد بگیره؟
بعد هم خیلی راحت برداشتهای شخصی خودشونرو از حرفهای طرف به عنوان یه قانون غیر قابل تغییر و انتقاد استفاده(سواستفاده؟) میکنن.
اینجا مشکل سارتر یا دکتر عزیز ما نیست، مشکل بتپرستهایی هستند که نه سارتر نه دکتر و نه خیلی از بتهای دیگه تحمل دیدناشون رو هم ندارن.
گفتم تا جایی که میدونم، کجای این حرف بوی قانون میده؟ گفتم من میشناسم، معنیاش این نیست که چون من نمیشناسم پس نیست.
در ضمن امیدوارم متوجه شده باشی که منظوزم تو ایران بود نه دنیا!
ولی تو حتی یکی از اون 100 نفری که میگی رو نام نبردی که در مورداش حرف بزنیم.
فکر میکنم برداشت تو از کلمه روشنفکر با من متفاوت باشه برای همین اصلا معنی "روشنفکر کجایی؟روشنفکر نان و قند و آب و نفت و شکم و ماتحت شکم و غیره یا روشنفکر روشنبین اجتماعی و سیاسی و ایدئولوژیکی!" رو نفهمیدم.
-من نگفتم همه اونا جامعه خودشونرو نمیشناختن!
-قبول دارم من واژه فلسفه رو درست به کار نبردم بهتر بود مکتب یا چیز مشابه دیگری رو به کار میبردم ولی به نظرم واژه مکتب هم به همون اندازه نارسا و بودار اه.
نمیدونم چرا تمام حرفهای منرو بر ضد اون شخص عزیز گرفتی، اگه میخواهی میزان ارادت منرو نسبت به اون آدم بدونی میتونی از دوست مشترکامون در موردشاش بپرسی!
در مورد اون معلم عزیز در ادامه بازهم حرف میزنیم،
...
وقتی اون بخش نوشتهات رو که در مورد مقایشه سارتر و گوته و شکسپیر و ونگوگ عزیز رو خوندم خیلی تعجب کردم، البته این تعجب کمتر از مقایسهاشون با کاسترو و دوبوار نبود!
فکر کنم باید چند تا نکته رو توضیح بدم(مثل شهادتین!)
- من یک شکسپیر، یک ونگوگ، یک بتهوون و ... به صدها کاسترو ترجیح میدم
- من اعتقاد دارم در بسیاری از موارد شکسپیر موفقتر از سارتر است.
- من اعتقاد دارم بدون شکسپیر و بتهوون و باخ و... نمیشه با سارتر رسید.2-
- من به هیچ وجه و با هیچ شرایطی "با هدف وسیله را توجیه میکند" کنار نمیآیم.
من بیشتر از اونی که فکر کنم مارکسیست شدهای به این فکر افتادم که ماکیاوالیست شدهای اینقدر که دفاعات از مارکس به نظرم عجیب آمد!
یه بار برای من روشن کن:
تو موافقی که برای یک هدف و غایت مقدس و متعالی از ابزارهایی نامشروع (نه لزوما از دیدگاه دینی)استفاده بشه؟
مثلا موافقی که برای به هیجانآوردن تودهها(چقدر از این واژه متنفرم!) و پلی انقلابی ساختن مثلا دستههای کفنپوش راه بیاندازیم( اجیر کنیم)؟
یا مثلا قیمتها را به صورت کاذب بالا ببریم تا تودهها از زور گرسنهگی اعتراض کنند( به حرکت در بیایند)؟
یا مثلا قرآنها را بر سر نیزه کنیم؟
(یک نکته در بیربط میدانستی بیشتر رهبران کمونیست در ایران نماز میخواندند؟)
در مورد سهرودی و حافظ وبقیه هنوز هم فکر میکنم و توضیح تو مشکلام را حل نکرد!
خودت هم میدونی چقد با این کلمه -نگذاشتند- مشکل دارم!
اما فکر میکنم تو باز هم حرف من رو اشتباه فهمیدهای!
منظور من این بود که بجز چند استثنا رسیدن به کانت و سارتر و بقیه چند نسل ادم لازم است، لازم است این ادمها بیایند حرفهای یکدیگر را بخوانند و اندیشههای یکدیگر را نقد کنند،
من گفتم با جامعهای مثل جامعه ما با این مقدار میزان مطالعه چطور میشود به آنجا رسید؟
مثال صادق چوبک را هم برای این زدم که فکر میکنم(من فکر میکنم معنیاش این نیست که حقیقت این است) انتری که لوطیاش مرده بود از خیلی کتابهایی که توسط روشنفکر(؟)های ما نوشته شده روشنگرتر است.
منظورم این است که اگه مردم همانقدر که در میتینگهای حزب توده شرکت میکردند و شعارها(روی شعارها تاکید میکنم)
را بلغور میکردند، کتاب میخواندند،مشکل کمتری داشتیم.
فکر میکنی عزادارت بیل(غلامحسین ساعدی) کم حرف داشت؟
اصلا هم از این حرف منظورم بت ساختن نبود میگویم کتاب خواندن نه کتاب پرستیدن،
نامها را هم فقط برای اشاره به کار بردم نه برای مقایسه یا پرستش!
خب میرسیم به بحث شیرین کتابهای دکتر که تو فکر میکنی من نخواندهام!
اولا تا جایی که من یادم هست نام ان کتاب این بود: تشیع علوی،تشیع صفوی یا تشیع سرخ،تشیع سیاه و مقایسهای بود بین این دو تفکر.
دوما از آن دوست مشترکامان در مورد تایپ کتابهای دکتر هم بپرس و البته پروژه OCR امان!
من گفتم برداشت عوامانه ار تفکر دکتر تو بستاش میدهی،اگر این بتپرستی(دکتر پرستی) نیست پس چیست؟
من گفتم خیلی ساده و عوامانه میتوان از تشیع سرخ به تروریسم رسید و تو برداشت کردی که میگویم نتیجه تشیع سرخ تروریسم است!
فکر نمیکنم کتابی از دکتر باشد که نخوانده باشم( حالا شاید از دید تو سرسری)
به جایش هم اگر بخواهی میتوانیم در مورد تکتکاشن بحث کنیم
میبینی که به قول تو ستیزهجو نیستم
اما حاضرم هر وقت خواستی از همان دیدگاه عوامانه در مورد کتابهای دکتر با تو بحث کنم تا ببینی با یک برداشت عوامانه به کجاها که نمیتوان رسید!
"حقیقت را میشود دید یا ندید، اما لمس کردنش چیز دیگریست که اگر لمس کردی نمیتوانی بگویی ندیدمش " فکر کنم این جمله را باید به این صورت اصلاح کنی:
"حقیقت را میشود دید یا ندید، اما لمس کردنش چیز دیگریست که اگر لمس کردی نمیتوانی بگویی نیست"
منظورت را از این جمله هم نفهمیدم:
"در مورد برداشت عوامانه و عوام هم باید بگویم عوام قادرند از نوشتههای هایدگر و توکویل و کانت و دکتر عباس آگاهی و دکتر
سروش هم دنیایی رو بسازند که اکنون..."
دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷
لیاقت -8
2- با اجازه شما تمام کامننهای مربوط به این پست -بجز انهایی که توهیین آمیز باشد یا نویسنده درخواست کند- به پست اصلی منتقل می شود
آزادی چنان با مسوولیت، تعهد و دلهره همراه است که بیشتر مردماز آشنایی با آزادی خودو یا استفاهده از آن، سرپیچی میکنند....
بیشتر افراد چون میدانند که باید مسوولیت گزینش آزادانهی خود را بپذیرند(و به طور معمول از این مسوولیت سنگین میگریزند) ترجیح میدهند که به آغوش کسی که به جای آنها برمیگزیند، تصمیم میگیرد، نیروی مقتندر و نظارتناپذیر، مستبدی پدرسالار ژناه حویند که هر چه هم به آنها زور بگوید دست:م این مزیت را دارد که شر گزینش آگاهانه را از سر آنها کم میکند.
علی جان!
با بخش اول حرفت در مورد قشر الیت موافقم, به شعور جمعی هم احترام می گذارم، اما آنجایی که صحبت از روشنفکرها می کنی را نمیفهمم!
ببین دستکم تا جایی که من میدانم ما تا به امروز -بجز چند مورد خاص- کسی را به معنای روشنفکر-حتی در مقیاس روشنفکران قرن 19ام هم نداشتهایم،
چند نفر از کسانی را که عنوان روشنفکر شناختهایم دستکم مردم خودشان را میشناختهاند؟
روشنفکران ما یا دربست پیرو فلسفه غرب بودهاند یا کمونیستهای دو آتشه،
وقتی حرف میزنند انگاز طرف صحبتاشان مردم فرانسهاند
انگار طرف صحبتاشت همین الان از سر کلاس ویتگنشتاین بیرون آمدهاند.
جالب اینکه هنوز هم همه چیز را با متر مارکسیسم یا هگل و ویتکنشتاین و پوپر میسنجند، غافل از اینکه حتی یک کلمه از حرفهایشان برای مردماشان قابل درک نیست.
میزان مطالعه مردم دور و برت را ببین تا بفهمی چه میگویم،
ببین،
وقتی مردم ندانند و نخواهند بدانند، منصفانهترین حکومت دیکتاتوری صالح است که چون این هم خیلی به ندرت پیش میآید اینی میشود که میبینی،
شاید زمانی(10-20 سال پیش) بهانه در دسترس نبودن کتاب برای مطالعه بهانه قابل قبولی بود
ولی امروز در دنیای اینترنت،بهانه مسخرهایست.
حتی در صورت نبود اینترنت هم کسی کتابهای موجود را نمیخواند(2000 تیراژ برای کشوری 80 میلیونی مسخره نیست؟)
خب در صورت وجود قشر الیت( که من در وجودشان شک دارم) این قشر محترم چطور میتواند مردم را راهنمایی کند؟
چطور میتوانند به قول تو تابلوها را نشان بدهد؟
ببین خیلی به این فکر کردهام که چرا بعد از اینهمه سال چرا ما سهروردی دیگری نداشتهآیم؟
چرا حافظ نداشتهایم؛ چرا فردوسی و ... دیگر تکرار نشدند؟
چرا اصلاعات مردم ما در مورد همینها هم در حد نام یک خیابان، یا فال گرفتن است؟
نفوذ شکسپیر را بر ادبیات دنیا(حتی ایران!) ببین، حافظ را هم ببین
گوته را ببین، سهروردی را هم ببین،
اشتیاق و انتظار مردم را برای چاپ شدن کتاب نویسنده مورد علاقهاشان در قرن 19 ببین و تیراژ کتابهای خودمان را هم ببین!
من ماندهآم که چطور بدون شکسپیر، بدون گوته، بدون داوینچی و یا حتی بدون ونگوگ عزیز میتوان به سارتر و ویتگنشتاین و پوپر و ... رسید؟
ما ادبیاتامان را رها مردیم و به سیاسیون بدنام پناه بردیم،
ما صادق چوبک را رها کردیم تا به سراغ ... برویم
ما درویشیان را فراموش کردیم، تا...
ساعدی را هم...
بدتر از همه ما سیاستمدار خوشنامی مثل بازرگان را رها کردیم تا به خاتمی پتاه ببریم!( نوشتههای خاتمی در باره بازرگان را حتما بخوان در کیهان سالهای اول انقلاب!)
ما از گنجی بت ساختیم
....
ما حتی به خودمان زحمت نمیدهیم که تاریخ 30 سال قبلامان را بخوانیم.
مثال متاسفانه زیاد نیست اما از همه هم نمیشود نام برد شاید یک جایی یک روزی در موردشاش حرف زدیم.
ما قدر داشتههای اندکمان را نداستیم و امروز از زور نداشتن پناه بردهایم به بهارلو و برنامههای صدای آمریکا
حالا تو بگو کدام مقصر تریم؟
روشنفکرانی که فراموشاشان کردیم تا نسلاشان منقرض شود یا ما؟
در مقدمه کتاب تنهایی پر هیاهو(هرابال- ترجمه پرویز دوایی) خاطره قشنگی هست در مورد زن خدمتکاری که میخواهد نمایش را ببیند، پیشنهاد میکنم بخوانیاش تا تفاوت ر ا حس کنی!
پ.ن:نامهای ییشتری در این نوشته بود که حذف کردم، همینطور مثالهای بیشتری
دلیلاش هم خیلی ساده است، اگر این نمونهها نتواند منظور من را برساند آنها هم نمیتوانند، خب پس چه دلیلی میماند برای عنوان کردناشان وقتی برای بعضیها بت هستند؟
پ.ن2:صابر جان پیشنهاد میکنم کمی بیشتر کتابهای دکتر را بخوانی بخصوص تشیع سرخ،تشیع سیاه را، بعد ببینی که برداشت عوامانه(؟) از این تفکر چه دنیایی را میسازد،ببین چه کسانی ایدوئولوژیاشان را با استفاده(؟) از این تفکرتبیین کردند.
شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷
لیاقت-7=
2- با اجازه شما تمام کامننهای مربوط به این پست -بجز انهایی که توهیین آمیز باشد یا نویسنده درخواست کند- به پست اصلی منتقل می شود
یک پست طولانی نوشته بودم در ادامه این بحث،
بعد دیدم که خودم هم حوصله خواندناش را ندارم!
حساب کن بعدش هم باید جوابها را به ادامه پست اضافه میکردم.
خب این روش از دید من تا ابد میتواند ادامه پیدا کند، اشکالی هم ندارد،
اما چون تایپیدن در این حجم خیلی سختتر از حرفیدن است و البته چون این بحث-ظاهرا- 3 نفره است پیشنهاد میکنم بحث را حضوری کنیم،
یک جا-که نرجیحا کافیشاپ نباشد-، یک بحث دوستانه داشته باشیم.
نظر شما چیه؟
من نقش بد را بازی میکنم، خوب و زشتاش را شما !
---------------------
پ.ن : البته از حضور بقیه دوستان هم خوشجال میشوم
دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷
لیاقت- 6
2- با اجازه شما تمام کامننهای مربوط به این پست -بجز انهایی که توهیین آمیز باشد یا نویسنده درخواست کند- به پست اصلی منتقل می شود
2 تا پست هم در این مورد نوشتم ولی فقط رو بلاگر ذخیره کرده و پست نگردم،
مثلا پرسیده بودم درآن مورد تصادف تکلیف کودکی که توی ماشین پدر و مادرش نشسته چیست؟
یا اگر یک آدم مست کسی را زیر بگیرد، تکلیف آن بدبخت له شده چیست؟
خودم جواب درستی برایش ندارم ولی در کل معتقدم که آدمها در بسیاری از موردها فربانی رفتار اشتباه دیگران میشوند،
البته اینجا نمیگویم که انتخاب اشتباه بعضی آدمها باعث قربانی شدن خیلیهای دیگر میشود، خب وقتی دمکراسی را قبول کردیم باید مشکلاتاش را به بپذیریم!(با تو موافقم موضوع مورد بحث ما اصلا دمکراتیک نیود!)
اما یک جای کار با تو اختلاف نظر دارم، اگر به قول تو سالهاست که توی مملکت ما دارند چاله میکنند و ما باز توی چاله میافتیم، پس حقامان است بگذار تا وقتی نفهمیدهایم در چاله بیافتیم!
علی جان!
1- تو از کدام روشنفکر حرف میزنی؟
2- من کی گفتم که اطلاع رسانی کافی شده بود؟ من فقط گفتم اگر کسی میخواست میتوانست تابلوهای پنهان شده پشت درختها ر ا ببیند(معاون کلانتر را یادت هست؟)
ببین من باز هم حرفم را تکرار میکنم، دانستن یا ندانستن ما فرقی در نتیجه ایجاد نمیکند همین!
اگر از نتیجه خوشامان نمی اید باید یاد بگیریم که بدانیم،
وظیفه کسی هم نیست که یادمان بدهد.
همیشه یک سوال برایم مطرح بوده:
اول کدام به وجود آمد:
1- قانون مبتنی بر دمکراسی
2- آدمهای معتقد به دمکراسی
به بیان بهتر اول آدمها به این نتیجه رسیدند که دمکراسی خوب است و برایش قانون نوشتند یا اول از ما بهتران( یا شاید هم موجودات فضایی یا پیامبران یا چه میدانم خود جناب خدا!) دمکراسی ایجاد کردند، بعد آدمها دیدین که چه چیز خوبی است؟
صابر:
رضاجان با اینکه گفتی ما دموکراسی رو قبول کردیم و باید پاش وایسیم موافقم اما میخوام بگم که اینم در نظر بگیر که ما شاید حقیقت دموکراسی رو پذیرفتیم اما با دموکراسی واقعی روبرو نشدیم، نمیتونیم بگیم حکومت موش بر گربه ها حکومتی دموکراته حتی اگه موش رو خود گربه ها انتخاب کرده باشند...علی:
ضمنا علی جان خدمت شما هم عرض کنم که مشکل جامعه ی امروز ما اینه که "روشنفکر" وجود نداره، "روشنفکرها" وجود دارن (خدا بیامرزه دکتر شریعتی رو، این از زبان و قلم دکتره، روشنگرترین روشنفکر و جامعه شناسی که من تا این لحظه باهاش آشنام، وگرنه روشنفکر و جامعه شناس خاموشگر و بی بخار و مصلحت طلب و مصلحت شناس و بک قرونی زیاد داریم و داشتیم)
بله، روشنفکرهایی هر کدوم به رنگ و لعاب خودشون.
اول اینکه من هم با تو موافقم در این مورد. من نوعی باید خودم تابلوها را ببینیم و تکلیف نتیجه اش بر عهده خودم است.صابر:
اما منظور من عام بود. البته اگر به رفتار عام و شعور جمعی آن معتقد باشیم. از دیدگاه من که بی ربط به سوال تو نیست, قشر الیت یک جامعه هستند که هدایتگر آن جامعه می باشند. به نظر من ابتدا قشر الیت نظریه ای مانند دموکراسی را می پروانند آن را به جامعه آموزش می دهند و سپس در پیاده سازی آن جلوی صف حرکت می کنند. اگر بگوییم کارکرد نانوا نان پختن, معمار ساختمان ساختن و ... کارکرد روشنفکر, نویسنده, فیلسوف و ... چیست؟
من این را کارکرد آنها می دانم و اگر بگوییم مقصر اصلی خود کسانی هستند که تابلو ها را ندیدند من مقصر دوم را این افراد ناتوان در جامعه می دانم. که اگر تقصیر دوم نبود شاید تقصیر اول چنین فجایعی را به دنبال نداشت یا اثرش خیلی کمتر بود (تصادف به این شدت نبود)
فرق تصادف در یک جاده مثال ما و اتفاقاتی چنین در جامعه این است که
1- تصادف مثال ما امری است شخصی و با تکرار کم (اگر تکرار زیاد باشد چطور؟ آیا کسی نباید جلوی این تکرار را بگیرد)
2- در تصادف فقط افراد دخیل در تصادف زیان می بینند اما در جامعه اینگونه نیست (اتفاقی چنین در جامعه همه را تحت تاثیر قرار می دهد من با رای 84 مسیر زندگی دیگری برایم رقم خورد اگرچه من نمی خواستم)
3- در تصادف جاده ای مثال ما کسی نیست مانند راهنمایی رانندگی, اداره راه و ... که متولی امر روشنگری, تابلو های دقیق و گارد ریل های محکم باشد اما در جامعه ایده من این است که روشنفکران این را بر عهده دارند
لذا من فکر می کنم اگرچه که قانون مبتنی بر دموکراسی و آدمهای معتقد به دمکراسی هر دو باهم رشد می کنند اما تقدم ابتدایی با قانون مبتنی بر دموکراسی است. زیرا معمولا حکومت های استبدادی اجازه روشنگری را نمی دهند.
در مورد صابر جان من متوچه نشدم که اولا چرا حکومت موش بر گربه و برعکس نمی شود؟ تعریف از حکومت چیست؟ به نظر من دموکراسی اگرچه خودش باگ های زیادی دارد اما آیا شما راه حل بهتری دارید؟
حرف شما در مورد روشنفکران را هم اکیدا قبول دارم. واقعا ما فقر بسیاری در این زمینه داریم.
علیجان ممنون از این که مطلب من رو مورد بینش خودت قرار دادی، اما باید بگم که چرا حکومت موش بر گربه... بیان این حقیقت و باز کردن چنین مسئلهای دشوار است، هم برای من که قصد دارم با تکمیل علوم و مطالب خودم مقالهای دربارهی دموکراسی موشها بنویسم و این امر برای تکوینی پربار کمی ملتزم زمان است و با دانش امروزم تفهیم آن برای دیگران به دوشم سنگین، و هم دشوار است برای شما... برای من دشوار است زیرا به تحریر در آوردن چنین چیزی در این مقول به دلایلی که گفتم بر چنته ریختن زحمات چندسالهام است بدون پوشش مناسب و عام کردن فهم چنین فلسفهای برای تفهیم به همهي کسانی که جز من، شما و آقا رضا این مطالب رو خواهند خواند، و برای شما دشوار است زیرا بعید میدونم ابعاد طبیعت کنونی مثل زمان و یا نیرو و قوهای که شاید به دید غیر علمی و غیر پزشکی اون رو حوصله مینامیم به شما امکان بدهد تمام چیزی را که من به رشتهی تحریر(تایپ) درآوردم مطالعه کنید و نتیجهای مناسب بگیرید. اما علیجان از اونجاکه در این چند پاره خطی که با هم نوشتیم برداشتم از شما لیبرال بودن شماست و شما را یک سوسیال لیبرالیست شناختم (که اگر اینطور نیست میتوانید بگویید نیستید) توضیحی مختصر ولی گیرا به سعی عرض میکنم:
چرا حکومت موش بر گربه و نه بالعکس؟
اگر قبل از اینکه به بیان و پاسخ این سوال برسیم، طبیعت و ذات این دو جاندار رو بررسی کنیم میبینیم که گربه در ذات و طبیعت حیوانی دشمن موش و نیروی برتر و غالب و موش در برابر گربه نیروی ابتر ، پست تر و مغلوب است. به همین توضیح کوتاه بسنده میکنم و نتیجهای میگیرم (که البته همیشه مطلق نیست) با این تفسیر حکومت گربه بر موش حکومت غالب بر مغلوب است و این حکومتی دیکتاتور منش و دیکتاتور منسب است، اما زمانی که گربهها موشی رو به رای عامهی گربهها انتخاب کنن و اون رو بر سر حکومت قرار دهند؛ و نام حکومت خود رو حکومت دموکراته بگذارن کمی دور از عقل و منطق میباشد، زیرا این حکومت نمیتواند حکومت دموکرات باشد، موش موش است، نیروی مغلوب است، برای دوام حکومتش بر گربهها باید نیرویی غالب بر گربهها باشد اما اینطور نیست، گربهها هم این را میفهمند (حداقل بر حسب غریزه زیرا فرض است که گربه تعقل نمیکند) پس موش باید بجنبد و این نیروی غالب رو تامین کند. شاید در اولین دور حکومتی موش بر گربه دموکراسی حاکم بوده و موش منتخب مردم گربهای بوده اما در دوران بعدی میبایست موش قدرتمند تر باشد، یا نیروهای خارجی رو میپذیره تا حکومت کنه یا کماکن موشها را گزینهی انتخاب میکند تا گربهها بازهم موشها را انتخاب کنن و سبیل گربهها را به انحاء گوناگون میچیند و با حکومتی غیر دموکراسی و با پوشش دموکراسی بر گربهها حکومت میکند (همانند گرگی در لباس میش) پس نمیتونیم بگیم حکومت موش بر گربه ها حکومتی دموکراته حتی اگه موش رو خود گربه ها انتخاب کرده باشند؛ و حکومت گربه بر موش هم که از ذات و پایه دیکتاتوریست... امیدوارم منظورم رو رسا گفته باشم اما اگر اینطور نبود حاضرم هم در اینجا به بیان و تفهیم این مطلب و این فلسفه بپردازم و هم زمانی که نوشتههایم آماده شد در اختیارتان بگذارم تا مطالعه کنید...
اما در مورد تعریف حکومت باید به عرضتون برسونم که در کتابهای حقوق و کتابهای فلسفهی سیاسی و خرده بورژوازی و غیره تعریفهای گوناگون و متفاوت و بیشماری از حکومت شده که همونطور که از اسمش پیداست میشه یکی از این تعریفها رو این چنین دونست که حکومت نیروی چیرهی قانونگذار و تصمیمگیرندهی یک دولت است، تعریفهای بسیار دیگری نیز میشه به کار بست که میدونم سوال شما در جناح یک شخص بی اطلاع از این موضوع نیست و حتما اطلاعات شما از این قبل مکفی است، اما نتوانستم دلیلی برای این پرسشتون پیدا کنم! هدف شما از طرح این پرسش در مقام شخصی آگاه در این زمینه چه بود؟ آیا قصد ایراد به من رو داشتید؟ (کما اینکه اگر چنین قصدی هم نداشتید بنده خودم معترفم که ایرادهای بیشماری بر من وارد است.)
آقا رضا تایپ کردن واقعا طاقتفرساست، چارهای بیاندیش رفیق!!!
حدیث هول قیامت
تصاویری از روز و روزگار بهائی ها در سرزمین مسلمین
فریبا مقدم
• "بیشعور احمق! نمی دونی بهائی ها حق ندارن از شیر آب عمومی استفاده کنن. می خوای همه رو نجس کنی؟" مچاله و بغض کرده به گوشه ای می رود. صدائی از پشت سر می شنود. بر می گردد. چند دست کوچک از زیر روپوش مدرسه، قمقمه های آب را به سویش دراز کرده اند ...
ا ز چه کنم مجابشا ن پخته یکی و خام دو
"طاهره قره العین "
"وقاحت به شادی گشاده دهن"
۱٣۴٨(۱۹۶۹) - دبستان مهر آئین – سال سوم – کلاس تعلیمات دینی
در ته یک راهروی دراز، یک کلاس چهل نفره با دو ردیف نیمکت ، در هر ردیف پنج نیمکت و برهر نیمکت چهار دختر بچه.
معلم مرد است، با قدی متوسط و هیکلی به غایت استخوانی و لاغر وبا ته ریشی که صورت استخوانی اش را پوشانده است. دکمه پیراهنش را تا به آخر بسته است. دو انگشتر بزرگ عقیق انگشتهای دراز و استخوانی اش را هولناک کرده است. چشمهای ریزی دارد. مژه ندارد ویا اگر دارد از دور پیدا نیست. مثل ژنرالها در میان نیمکتها راه می رود و به دقت تک تک دختران را ورانداز می کند. سکوت و انتظار!
"یادتون نره هفته آینده سه تا آیه قرآن رو که براتون خوندم باید حفظ باشید از همه می پرسم. حالا کتاباتون را ببندین خوب گوشاتون را باز کنین می خوام در مورد یک فرقه ضاله باهاتون حرف بزنم و بهتون هشدار بدم. ولی اول بگین ببینم توی این کلاس کسی بهائی هس یا نه؟"
سرها به نیمکت آخر برمی گردد. ده ها چشم زل می زنند به دخترکی ریز جثه با موهای بلند طلائی که محکم با کشی کلفت آن را به عقب کشیده است. صورتش یکپارچه سرخ است. سرش کاملا پائین است. قطره های عرق آرام آرام از چانه اش می ریزند روی یقه سفید روپوش مدرسه اش. هیچکس حرفی نمی زند. سکوت و دیگر هیچ!
معلم ادامه می دهد: "این فرقه ضاله پر از گناه و کثافتکارین. رسمشون اینه که تمام برادرها و پدرها شبها میرن سراغ خواهرها و دختراشون و اعمال گناه و زشت انجام میدن. اصلا این وظیفه دینی شون هس."
سرها دوباره به عقب برمی گردد. این بار چشمها حیرت زده اند و بهت آلود و خشمگین و پر از تحقیر.
معلم عرق کرده و صورتش سرخ شده، گوئی شهوتی شبانه او را به هیجان آورده است.
دخترک قوز کرده، سرش همچنان پائین است، انگار عاجزانه به زمین التماس می کند که وی را ببلعد. لبانش آرام تکان می خورد. مثل اینکه با خدا حرف می زند.
انگار خدا جوابش را می دهد و زنگ مدرسه به صدا درمی آید.
☻☻☻☻☻
"شب نهادانی از قعر قرون آمده اند"
۱٣۴۹ (۱۹۷۰)- مراسم عاشورا – محله پهلوی
از انتهای خیابان، عزاداران، حسین حسین گویان قدم قدم به جلو می آیند. زنجیرها و قمه ها با نظم و ترتیب بالا می رود و به شانه ها و سرها کوفته می شود. از سرهای برخی خون بیرون زده است. اعضای جلوی دسته حرارت و شور حسینی بیشتری از خود نشان می دهند.
جمعیتی به تماشا ایستاده است.
دسته عزاداری بعد از توقفی کوتاه دوباره به حرکت می افتد. اواسط خیابان که می رسند مردی از میان جمعیت به سراغ سردسته می رود و خانه ای را به او نشان می دهد. مرد می ایستد چند تکه سنگ از جیبش بیرون می آورد و با فریاد "بد بابی" و "سگ بابی" به طرف یک درِ آهنی آبی رنگ پرتاب می کند. در چشم بهم زدنی اکثریت عزاداران به سنگباران خانه ی درآبی می پردازند. تا میانه ی در سنگ ها تلنبار می شوند.
جمعیت تماشاچی به وجد می آید و گروهی هیجان زده درمراسم سنگ پرانی شرکت می کنند.
چراغهای خانه خاموشند. از بیرون به نظر نمی آید کسی خانه باشد. عزاداران خسته می شوند و دوباره حسین حسین گویان به حرکت می افتند و از محله دور می شوند.
نوری کم سو از کنار درِ آبی رنگ به چشم می خورد. از درزهای در می توان برق چند چشم و سماجت شمعی لرزان را در ترس تاریکی و وقاحت عربده و گرد و خاک دید.
☻☻☻☻☻
" بر آتش سوسن و یاس "
۱٣۵۵ (۱۹۷۶)- محله باغ گل
تمام محله را به نام باغش می شناسند، محله باغ گل. عطر گلهای نرگس و یاس و محمدی، تمام محله را در طول سال پرمی کند. این باغ همیشه ودر تمام سال گل دارد. در وسط باغ جوی آبی روان است و درختهایی که انگار سرسبزی در دل آنها جاودانه خانه کرده است. باغبانی که به نقد جوانی زنده گی باغ را ضمانت کرده و رشته های موی سپید را به نصیب برده است، نگهدار دائمی این باغ است.
ظهر بعد از نماز جمعه، در محله باغ گل – شیشه های خلوت مردم با کلوخ و سنگ پاره های الله اکبرخرد و خاکشیر می شود. اهالی محل، برخی بهت زده، تعدادی از سر تفنن، برخی از سر تعصب، در کوتاه زمانی از خانه هایشان بیرون می آیند. جماعتی پر از جوش و خروش، الله اکبر و مرگ بر بابی می گویند و به طرف باغ می روند. جماعت در چند دقیقه ای به باغ می رسند و از حنجره های خصومت، الله اکبر را بلندتر می گویند. از آن میان چند نفری با هیاهوی "مرگ بر بابی" باغ را سنگباران می کنند.
سردسته اشان ملائی است فربه با عمامه سفید و ریشی پرپشت. در حالیکه عرق از سر و صورتش می ریزد با اشاره ای جمعیت را ساکت می کند و باغبان را صدا می زند.
صدائی ترس مرده از پشت در جواب می دهد:
"آخه چی می خواین از من؟ صاحب این باغ اینجا نیس فقط سالی یک بار سر می زنه. منم که مسلمونم. به این باغ چکار دارین؟
"بیا بیرون وگرنه در رو می شکنیم"
درِ باغ باز می شود. چهره وحشت زده باغبان پیر لای در می ایستد و می گوید:
" گفتم که صاحب باغ اینجا نیس"
ملا با خشم به او می گوید:
" از خودت خجالت نمی کشی؟ تو توی آتش جهنم می سوزی چون برای بهائی کارمی کنی. این باغ نجسه و ننگ محله "
"لعنت بر بابی" و "مرگ بر سگ بابی" دوباره بالا می گیرد.
ملا با خشم باغبان را به کناری می زند. خلق الله به باغ هجوم می آورد.
در چشم به هم زدنی تمام محله از دود یاس و نرگس وگلهای محمدی پُرمی شود.
☻☻☻☻☻
"حدیث هول قیامت"
۱٣۵۷(۱۹۷٨)- محله سعدی
در انتهای یک کوچه دراز در محله ای قدیمی که رنگِ رخسار زهوار در رفته اش از سِرِ ضمیرِ کهنگی اش می گفت، خانه ی دو طبقه ایست با درِ چوبی ِ رنگ و رو رفته و دو پنجره که حصیرهائی کج و معوج آن را پوشانده اند. روی پشت بام جوانی ۱۷ ساله، سبزه رو، با قرآنی در دست، در هراس رسیدن حزب الله، ایستاده است.
حزب الله که چند خانه ی بهائی های سر راه را به آتش کشیده است، خون تشنه و خشم آلود، به جلوی خانه ی دو طبقه می رسد.
جوانک از پشت بام با قدم های ترس زده جلو می آید و به لب بام می رسد. قرآن را بالای دست بلند می کند و با صدائی بلند و بریده می گوید:
"به این قرآن قسم ما بهائی نیستیم. اشتباه گرفتین" و به تمام مقدسین یک نفس قسم می خورد.
حزب الله به شک می افتد. مردّد است!
مردی قوی هیکل و ریشو از پائین فریاد می زند: "به ما گفتن که اینجا خونه بهائی هاس. اگه راست می گی بگو یا علی و بپر پائین. اگه مسلمون باشی علی حفظت می کنه."
عربده های لعنت بر بهائی حزب الله از دیوار خانه بالا می رود.
جوانک خشکش زده، عواقب سوختن خانه را با اثرات شکستگی دست و پا، به ترازو می گذارد. به انبوه زنگیان مست نگاهی می کند، دلش هُری می ریزد، چشم می بندد و می پرد.
حزب الله ساکت می شود. جوانک بر زمین افتاده است. خون از پیشانی و دست و پایش روان است. حزب الله هنوز مردد است و خموش. جوانک خون آلود برمی خیزد.
حزب الله به سراغ خانه بعدی می رود.
☻☻☻☻☻
"و گاهواره ها از شرم به گور پناه بردند"
۱٣۵۹(۱۹٨۰) گلستان جاوید – قبرستان بهائی ها
یک زن نسبتا جوان و یک پسر ۹ ساله و دخترکی ۵ ساله میان سنگ قبرهای شکسته و خرد شده راه می روند. هیچ سنگ قبری سالم نمانده است. گوئی زلزله ای ویرانگر بر گورستان گذر کرده است. تکه سنگهای "شادروان" و "مرحوم" و "ناکام " به دور از صاحبانشان در جای جای گورستان پراکنده اند. زن دست دخترک را گرفته و می پاید که به روی قبری پای نگذارد. به دقت تمام قبرها را نگاه می کند. چند ردیف آنورتر پسر صدایش می کند:
"مامان فکر کنم قبر بابا رو پیدا کردم. من این درخت بالای قبرش رو خوب یادم میاد."
دورتر پیرزنی به دنبال قبر پسرش می گردد.
☻☻☻☻☻
"آنکه بر در می کوبد
به کشتن چراغ آمده است"
۱٣۶۰(۱۹٨۱) – دبیرستان مدرس – دفتر مدیر
پسری دراز قد، سبزه رو، با عینکی قطور پشت در دفتر آقای مدیر منتظر و مضطرب ایستاده است. از پشت شیشه داخل اطاق را می بیند. آقای مدیر با ریش سیاه پرپشت و هیکلی فربه پشت میزش نشسته است. دبیر ریاضی با حرارت مشغول بحث و جدل با آقای مدیر است و هر از گاهی نگاهی به بیرون می اندازد و جوان عینکی را غمگینانه ورانداز می کند و دوباره برمی گردد و برآشفته چیزی به مدیر می گوید. صداها بالا می رود و جملات پراکنده ای به گوش پسر می خورد.
"آقای مدیر شما را به خدا کمی منطق داشته باشین. این نوابغ سرمایه این مملکتن. این جوان توی ریاضی نابغه هس. چطور میشه از تحصیل محرومش کرد؟"
مدیر با عصبانیت جواب می دهد:
"این مملکت اول به مسلمون واقعی و با ایمان نیاز داره تا نابغه، نابغه اگه کافر و مرتد و بهائی باشه، اصلا نباشه بهتره، اگه واقعا مغزش کار می کنه کافیه یه توبه نامه بنویسه و مسلمون بشه."
بیرون گروهی از همکلاسی ها به "نابغه" نزدیک می شوند.
"هی نابغه واسه چی سر کلاس نمیای. الان امتحان شروع میشه. آخه ما از رو دست کی مسئله حل کنیم؟"
درِ اتاق مدیر باز می شود. با اشاره ای "نابغه" را به داخل می خواند. دبیر ریاضی کِسل و متحیراست و مغموم. نگاهش جای دیگریست. مدیر چیزی به "نابغه" می گوید. "نابغه" ساکت است. چیزی نمی گوید. عینکش را صاف می کند، آرام بلند میشود و از دفتر بیرون می آید نگاهی به همکلاسی ها و حیاط مدرسه می اندازد و ترک درس و دفتر می کند.
☻☻☻☻☻
"چه گونه گرسنه گی را
گرم تر از نان شما
می باید پذیرفت"
۱٣۶۰(۱۹٨۱)- اداره دارائی – بخش تدارکات
رئیس بخش پرونده اخراجی ها را مرتب می کند. اولین پرونده را باز می کند.
نام: پریچهره درخشنده- متولد ۱٣۲۰ – مجرد – سابقه ۵ سال – مذهب: بهائی
قیافه خانم رئیس در هم می رود. خانم درخشنده را به خوبی می شناسد. خودش ۵ سال پیش استخدامش کرده بود. یادش می آید که موقع مصاحبه، خانم درخشنده چنان با شور و شوق و شنگولی حرف می زد انگار که قرار بود وزیر مملکت بشود. بعدها از سایر کارمندان شنیده بود که خانم درخشنده از سن ۱٣ سالگی در خانه خیاطی می کرده و برای مدت ۲۲ سال تنها نان آور مادر و دو برادر و خواهرش بوده است. در عین حال تنفری که از خیاطی داشت و عذابی که از آن می کشید زبانزد همگان بود. همیشه شوخی می کرده که اگر روزی به جهنم برود به جای سوزاندن درآتش جهنم، او را برای ابد به خیاطی کردن محکوم می کنند.
خانم رئیس زیر لب لعنتی بر دنیا می فرستد و تلفن را بر می دارد. " میشه لطفا به خانم درخشنده بگین بیاد دفتر من"
چند لحظه بعد خانم درخشنده مقابل خانم رئیس نشسته. نگران، عصبی، مغموم. می داند.
"خانم درخشنده من واقعا مامورم و معذور. از بالا به من حکم اخراج شما را دادن. تنها راهی که داره اینه که با انجمن اسلامی اداره تماس بگیرین خودشون براتون یه توبه نامه می نویسن که شیعه اثنی عشر آوردین و مذهبتون را محکوم می کنین بعد هم توی یه روزنامه می زنن . هیچکی این توبه نامه ها را باور نمی کنه. همه میدونن این حرفها الکی هس و زورکی."
صورت خانم درخشنده یکهو چروکیده می شود. سا کت است. خانم رئیس ادامه می دهد.
"من میدونم که چقدر این شغل برای شما مهمه. اگه میشه با چند کلمه حرف دهن اینا رو بس چرا که نه؟ حرف باد هواست. آدم باید توی قلبش ایمان داشته باشه. تازه کی به چند تا حرف مسلمون شده؟ تلفن زنگ می زند. خانم رئیس شماره تلفن انجمن اسلامی را به خانم درخشنده می دهد و تلفن را برمی دارد.
خانم درخشنده مبهوت و رنگ پریده است. از دفترخانم رئیس بیرون می آید.
در اتوبوس به تلفن انجمن اسلامی خیره می شود. حساب و کتاب می کند. خانم رئیس راست می گوید حرف باد هواست کی با چند تا نوشته توی روزنامه شیعه شده. مذهب هیچگاه نقش مهمی توی زندگیش نداشته و خدا هم که هیچوقت چندان لطفی بهش نکرده چه برسه به پیغمبراش. اما، از طرفی ،اگه توبه نامه بنویسه چی میشه؟ برادر و زن برادر و خانواده اش که حتما طردش می کنن. شماتت های فامیلها را یکی یکی می شمارد. خاله ها، دائی ها، پسر خاله ها، دخترخاله ها، و... مادرش!
اتوبوس به ایستگاهش می رسد. پیاده می شود. در خانه را باز می کند. به مادرش می گوید:
"باید چرخ خیاطی را از انباری بیرون بیاریم."
☻☻☻☻☻
"غم نان اگر بگذارد"
۱٣۶۱ (۱۹٨۲)- اداره آموزش و پرورش– بخش بازنشستگی– دفتر انجمن اسلامی
از بلندگو اعلام می کنند:
"شماره ۱۹"
شماره ۱۹ روسری اش را به جلو می کشد و موهای سفیدش را کاملا می پوشاند. مانتوی سرمه ای گل و گشادی به تن دارد. آرتروز دارد. لنگان لنگان به پیشخوان می رود.
"این شماره را بگیر برو آخر راهرو، دفتر انجمن اسلامی."
شماره ۱۹ دوباره لنگان به راه می افتد.
در دفتر انجمن اسلامی، مردی قوی هیکل با ریشی پر پشت و سیاه، پشت میز نشسته است. پرونده های اخراجی ها تقریبا تمام میزش را پوشانده است. پرونده شماره ۱۹ را باز می کند.
" تکلیف شما معلومه. یا باید توی روزنامه آگهی بزنی که فرقه ضاله بهائی رو محکوم می کنی و اسلام میاری، یا حقوق بازنشستگی شما قطع میشه.
"آخه حاج آقا، من پنج ساله که بازنشسته شدم بعد از سی سال کار کردن. شوهرم مسلمونه و حج رفته. بچه هام مسلمونن. هیچوقت هم پامو توی هیچ تشکیلات بهائی نذاشتم و..."
حاج آقا بی حوصله می پرد توی حرفش:
"به هر حال توی خانواده بهائی متولد شدی. تمام خانواده ات بهائی اند. راه دیگه ای نداره. وقت چونه زدن ندارم. اگه می خوای حقوقت قطع نشه باید توبه کنی و توی روزنامه بنویسی"
شماره ۱۹ از دفتر بیرون می آید. آشفته و پریشان و گیج و منگ به نظر می رسد.
"اگه بنویسم داداش که حتما خیلی ناراحت میشه، یعنی بازم خونمون میاد بهم سر بزنه؟، آبجی ها چی؟، خیالش از جانب دو-سه تاشون راحته، هیچوقت ولش نمی کنن و تنهاش نمیذارن، ولی بقیه شون؟ حتما طردش می کنن، بچه های خواهراش، برادراش؟ بقیه فامیل هاش؟ چند نفر براش می مونن؟ چه مصیبتی می شه!"
"اگه حقوقم قطع بشه چی؟"
تا اونجا که یادش می آمده حتی قبل از ازدواج کار می کرده و روی پای خودش بوده، از اینکه دستش پیش کسی، به ویژه شوهرش، دراز باشد بیزار است. تصویری در ذهنش نقش می بندد:
"میشه صد تومن بدی اصلا پول ندارم."
"می خوای چکار صد تومن؟ چه خبره؟ سر گنج که ننشستم! هفته پیش صد تومن بهت دادم، چکارش کردی؟"
شماره ۱۹ انگار که سیلی محکمی خورده باشد روی نیمکت توی راهرو می نشیند. نفس عمیقی می کشد. عرقش را پاک می کند. روسری اش را محکم می بندد. برمی گردد.
"حاج آقا، واسه مسلمون شدن به کدوم روزنامه باید آگهی بدم؟"
☻☻☻☻☻
"جرم این است"
۱٣۶۲ (۱۹٨٣)- زندان عادل آباد
نفر آخر گروه است. ۱۷ سال دارد. پیشانی بلندی دارد با چشمانی درشت و نافذ و صورتی مغرور و لبخندی دلپذیر. زیباست.
نوبتش را انتظار می کشد. هیچ رد پائی از ترس را نمی توان در هیچ جای صورتش نشان کرد. انگار دارد بی خیال به مهمانی می رود. بی خیالی اش خواهر زینب را جری می کند. به جلو هلش می دهد.
"بجنب، جون بکن، بچه بهائی ها اون دنیا منتظرن بهشون درس اخلاق بدی!"
نوبتش رسیده است.
با پوزخندی به مرگ و ریشخندی به خواهر زینب، بر چهارپایه پا می گذارد. پیش از آنکه خواهر زینب فرصت کند خودش طناب را بر گردنش می اندازد. بوسه ای بر طناب می زند و صدایش آرام آرام در فضای زندان پر می شود.
" هَل مَن مُفَرّجاً........"
و خواهر زینب چهار پایه را از زیر پایش می کشد.
☻☻☻☻☻
"خدای را از چه هنگام این چنین
آیین مردمی
از دست
بنهاده اید؟"
۱٣۶۴ (۱۹٨۵)- دبیرستان شهید قربانی – کلاس دوم نظری – درس ریاضی
کلاس ۴۵ شاگرد دارد. معلم خانمی ست کوتاه قد و تقریبا چاق با مقنعه ای سیاه که چندین شماره از اندازه سرش بزرگ تر است. بسرعت روی تخته سیاه فرمول پشت فرمول می نویسد. شاگردها با عجله قبل از اینکه خانم معلم فرمولها را پاک کند آنها را در دفترهایشان می نویسند.
درِ کلاس باز است. یک صندلی بیرون از کلاس، بطور مورب در راهرو گذاشته شده است. دختری با مقنعه قهوه ای روی آن کاملا نیم خیز شده، از بیرون تنها نیمی از تخته سیاه را می بیند. هرچه می بیند را با عجله توی دفترش می نویسد.
اجازه ورود به کلاس را ندارد. بهائی ست و طبق دستور خانم مدیر حق حضور در کلاس و نشستن در کنارهم کلاسی ها و احتمال تماس بدنی با آنان را ندارد.
☻☻☻☻☻
"چیره دستانی در حرفه ی کت بسته به مقتل بردن"
۱٣۶۶ (۱۹٨۷)- زندان اوین
بازجو او را به اطاقی می برد . یک تخت در ته اطاق است. مردی خون آلود روی تخت افتاده است. صورتش ناپیداست. پاهایش مثل دو تا بادکنک قرمز باد کرده است.
"خوب گوش کن که من وقت تکرار ندارم. برای ما همه بهائی ها جاسوس اسرائیل هستن. مسئله خیلی ساده هس. یا یه نوشته بهت میدیم که امضا کنی جاسوس اسرائیل هستی اونوقت دیگه کاریت نداریم و می تونی بری زندانت رو بکشی وگرنه سرنوشت این مفلوک روی تخت رو پیدا می کنی. تصمیمت رو بگیر".
تحمل مرگ را دارد، تحمل درد را نه.
برایش می نویسند. امضا می کند.
یک هفته بعد خبر اعدام یک جاسوس اسرائیل را در روزنامه ها چاپ می کنند.
☻☻☻☻☻
"نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم "
۱٣۶۹ (۱۹۹۰)- خواربار فروشی عدالت
مثل همیشه ساعت ۷ صبح در مغازه را باز می کند. احضاریه ای از جانب کمیته محل در دست دارد. امروز آخرین مهلتی ست که باید خود را به کمیته معرفی کند.
٨ سال است که از اداره کشاورزی پاکسازی شده. بعد از چندین سال دستفروشی و کارگری و نقاشی ساختمان و کابینت سازی و رانندگی، ۴ سال است که این مغازه را باز کرده است.
عصبی ست. حوصله مشتری ها را اصلا ندارد.
ظهر در مغازه را می بندد. به کمیته می رود.
"اسمتون"
"رحمت الله شریف زاده"
"شغل؟"
"کارمند پاکسازی شده سابق. الان هم مغازه دار"
"مذهب؟"
"بهائی"
"جواز کسب از کمیته داری؟"
"نخیر. فقط جواز از شهرداری دارم."
"شهرداری بیخود کرده به شما جواز داده. شما بهائی هستین و نمی تونین جواز خواربارفروشی داشته باشین."
"آخه چرا؟"
"طبق قانون اسلام شما نمی تونین چیزی که خیس میشه به مشتری مسلمون بفروشین"
"مثلا مثل چی؟"
"مثل پنیرکه توی آب هس، ماست، و یا..."
دیگر چیزی نمی شنود. حواسش می رود دنبال اسم قاچاقچی که آدم آنور مرز می برد. فکر می کند باید از همسایه اشان تلفنش را بگیرد.
☻☻☻☻☻
"از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست"
۱٣۷۷ (۱۹۹٨) – دبستان رهرو
هوا داغ و دم کرده است. زنگ تفریح است. دخترکها با مقنعه های سیاه و سرمه ای به طرف تنها شیر آب مدرسه هجوم می آورند.
به شیر آب می رسد. شیر را باز می کند. اولین قطره های خنک آب به صورتش می خورد. هنوز خنکی آب را کاملا حس نکرده بود که دستی سنگین و محکم بر سرش کوبیده می شود.
خانم مدیر است.
"بیشعور احمق! نمی دونی بهائی ها حق ندارن از شیر آب عمومی استفاده کنن. می خوای همه رو نجس کنی؟"
مچاله و بغض کرده به گوشه ای می رود.
صدائی از پشت سر می شنود. بر می گردد.
چند دست کوچک از زیر روپوش مدرسه، قمقمه های آب را به سویش دراز کرده اند.
☻☻☻☻☻
و حکایت همچنان باقیست.
***********
یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷
لیاقت-5
2- با اجازه شما تمام کامننهای مربوط به این پست -بجز انهایی که توهیین آمیز باشد یا نویسنده درخواست کند- به پست اصلی منتقل می شود
در این که فکر نمیکنم تفاوت نظری داشته باشیم،
تفاوت آنجاست که تو فکر میکنی من کسی را متهم کردهام و یا گفتهام کسی اطلاع رسانی کامل کردهاست.
ببین علی جان،
همیشه که نمیشود چیزی را یاد داد،بعضی وقتها یاد گرفتن هم بد نیست،
اگر 20 سال پیش بود حرفت(ندانستن) قابل قبولتر بود تا امروز!
یعنی کمی مطالعه تاریخی-حتی با وجود اینترنت فیل + تر شده- سخت بود؟
یک چیز دیگر:
من کی کسی را متهم کردم؟
من حتی اعتقاد ندارم که آن انتخاب باعث خرابشدن اوضاع شده(هر چند اوضاع خراب شده!)
من مثالام یک مثال ساده بود،
یک مثال سادهتر (خواهش میکم بد برداشت نکن، قصد توهین به کسی را ندارم، فقط یک مثال ساده است همین!)
این که یک بره نداند که گرگ او را میخورد، تغییری در خورده شدناش میدهد یا نه؟
مثلا بره میتواند بهانه بیاورد که مادرم یادم نداد؟
یا مثلا چوپان حواسش نبود؟
ببین بحث اینجا، واقعیت امروز دنیاست نه آنی که ما دوست داریم باشد
ما میتوانیم تلاش کنیم که این اشتباه پیش نیاید ولی اگر پیش بیاید نتیجهاش همین است.
هیچ بهانهای نه از سوی ما نه سوی کسان دیگر هم پذیرفتنی نیست.
متهم کردن هم دستکم در این موضوعها کار-شاید- احمقانهایست،
مثل بچهای که حواسش نبوده و پریده وسط خیابان و تصادف کرده و پدر و مادرش تنبیهاش کنند که چرا حواسش نبوده-خیلی از پدر و مادرها همین کار را میکنند)
ولی حتی در این حالت تو میتوانی پدر و مادر را متهم به بیانصافی کنی؟
حرف من به صورت خلاصه و مفید این است که ندانستن باعث تغییر نتیجه نمیشود، همین!
باز هم میگویم واِه لیاقت را درست انتخاب نکردهام و بابتاش پوزش میخواهم
صابر:
سلامعلی:
من عادت ندارم زیاد با کسی یا کسانی بحث کنم چون تو این بیست و اندی عمر بی عذتم فهمیدم هیچ بحثی برندهی منصفی نخواهد داشت... اما یه نکته به ذهنم رسید که میگم:
چند وقت پیش فیلم مستندی رو دیدم که عدهای به دلایلی سودجویانه تصمیم به آزار همسایشون گرفتن، واسه اینکار در غیاب همسایه جلوی حیاط خلوت خونهی اون رو (که مسیر گذر اتومبیل همسایه بود) به عمقی حدود 2 متر کندند و اون رو با خاک و زیر سازی تک لایهای ابر و غیره طوری پر کردن که اصلا معلوم نبود... همسایهی بدبخت با ماشین اومد و افتاد اون تو، سر و کلشم شکست، پیرمرد گریهام کرد اینام فیلم گرفتن و پخش کردن و ... حالا!!!افسوس و غصه و تاثر منم دردی از دلی دوا نکرد!!!
اما :
رضا جان، آیا اون همسایهی بیچاره میتونست راهبر یا راهنمایی داشته باشه تا تو چاله نیفته؟
علی جان آیا کسی میتونست همسایهی بدبخت رو راهنمایی کنه و راه رو از چاه نشونش بده؟
رضا جان آیا همسایهی بیخبر نمیتونه بهانه بیاره که نمیدونستم اونجا چالهاست؟آیا این ابراز بیاطلاعی حقش نیست؟
علیجان آیا این همسایه حقش بود که اینطور متضرر بشه فقط به خاطر سود و منفعت چند جوان سودجو و ...؟ اگر حقش این بود چه خوب بود با کیفی پر از میلیونها مارک یا یورو روبرو میشد!
رضاجان آیا این جبر نبود که گریبان این همسایهی بدبخت رو گرفت؟
آره، این حق پیرمرد نبود حتی با اینکه شاید اجازه نمیداد اون چند جوان در حیاط خلوتش بسکتبال بازی کنند!!
No country for the old men :)
سالهاست حیاط خلوت مملکت مارو پر از چاله می کنند و هی با فرق سر میخوریم به کف این چالهها اما نه هنوز به مبارزه برخواستیم تا نذاریم چاله بکنن نه هنوز چالههای قدیمی رو پر کردیم...
اون خانم درون تصویر و امثال اون هم به جای اینکه کمی فکر کنن بیل مکانیکی رو دادن دست اینا تا عمیق تر حفر کنن...
حق با تو رضا جان. مردم باید یاد بگیرند.
من منظورم تو نبودی. اما مگر وظیفه روشنفکر روشنگری نیست. اگر ادعا می کنی که به طور کامل اطلاع داده اند خوب دیگر ادعایی است غیر قابل اثبات و من هم دربست قبول می کنم.
ولی من اینطور فکر نمی کنم.
شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۷
لیاقت -4
2- با اجازه شما تمام کامننهای مربوط به این پست -بجز انهایی که توهیین آمیز باشد یا نویسنده درخواست کند- به پست اصلی منتقل می شود
1- یعنی جاده علامت نداشت؟
2- علامتها سر جایشان نبودند؟!
3- سومی را اصلا نفهمیدم، فکر میکنم تفاوت دیدگاه من و تو هم دستکم در ظاهر همین جا باشد من میگویم ندانستن یک نفر به معنی بیگناهی( میدانم واژه خوبی انتخاب نکردم ولی فکر میکنم منظورم را بفهمی) نیست.
در مثالی که تو زدی، به نظر تو پلیس باید راننده آلمانی را جریمه کند نه؟
یا مثلااگر کسی در لندن از روی عادت یا اشتباهی مثل بفیه دنیا از سمت راست خیابان رانندگی کند جریمه میشود یا نه؟
ببین بحث بر سر این نیست که این حق اوست که حریمه شود یا نه،
طبیعی است که کسی که میداند و علامتهای رانندگی را ندیده میگیرد و کسی که ندانسته اشتباه میکند با هم متفاوتاند اما این تغییری در نتیحه(تصادف یا جریمه یا شانس) ایجاد نمیکند.
آتش هم چه بدانی و چه ندانی میسوزاند-کوچک باشی یا بزرگ-
من میگویم طبیعت آتش سوزاندن است برای همین هم وقتی سوختی نمیتوانی بهانهای بیاوری
هیچ ربطی هم به نیت تو یا به ندانستن تو ندارد.
تو نمیتوانی بگویی چرا مجازات(نتیجه) عمل من( دست به آتش) با کسی که خودسوزی میکند یکی است.
در مورد عکس هم برای چندمین بار عذرخواهی میکنم باور کن به هیچ وجه قصد توهین به هیچ کس را نداشتم.
اما من هم در انتها یک پرسش فرعی دارم:
فرض کن جادهای کوهستانی هست که تو هیچ شناختی از آن نداری
به قول تو هیچ علامتای هم ندارد یا اگر دارد علامتها سر جایشان نیستند.
در این حالت تو چه میکنی؟
دستکم به راهنماییهای کسانی که قبلا این مسیر یا مسیری مشابه را طی کردهاند توجه نمیکنی؟(نگو که این راهنماییها نبود!)
البته تصمیمگیری من در آن شرایط کمی متفاوت بود، از آنجایی که آن رانندگان به ظاهر باتجربه، هم سابق چند مورد تصادف داشتند و هم پسر حالهاشان صافکاری داشت و برادرشان هم جراح اورتوپد بود،تصمیم گرفتم رانندگی نکنم!
علی:
در مورد مثال آتش گفتم برای جاده هایی که علامت ندارد. فکر می کنم که در این مورد توافق نظر داریم که جاده علامت دارد و علامت ها سرجایشان هستند.
مثال اولی که زدم را می خواهم بیشتر روشن کنم. رانندگی در لندن تفاوتی که با کشور های دیگر دارد این است که می گویند اساسا تفاوت داریم اما ما ادعا داریم که کشور ما تابع قوانین رانندگی جهانی است و بنابراین گواهینامه های بین المللی را قبول داریم. دقیقا تفاوت اینجاست که اگر یک دادگاه صالحه وجود داشته باشد فرد آلمانی می تواند شکایت کند و بگوید
1- ایران قوانین جهانی را قبول دارد (بدین معنی که تمامی علائم و خلاف ها مانند کل جهان است)
2- من طبق قوانین جهانی گواهینامه دارم
3- در قوانین جهانی تابلوی -> در مستطیل آبی تعریف نشده است
4- کسی جریمه می شود که خلافی بر خلاف آئین نامه انجام داده باشد.
5- من طبق آئین نامه جهانی خلاف انجام نداده ام.
خوب حالا تکلیف چیست؟ اینکه افسر ایرانی به دلیل اینکه از بچگی این تابلو را دیده است و قاضی ایرانی 100 بار آن را دیده و در امتحان آئین نامه ایران همه امتحان می دهند دلیل جریمه نمی شود مادامی که ما ادعا داریم بر طبق قوانین جهانی هستیم. (انگلیس گواهینامه جهانی را قبول ندارد)
بحث من بر سر این بود که فردی به اندازه خودش کاری را بلد است اما به دلیل اینکه عده ای تحت شرایط خاصی مثل تجربه برخی علائم را می شناسند بحث دیگری است. مسئله من هم دقیقا سر تفاوت نتیجه عمل در صورت دانستن و یا نداستن (نه از روی جهل) است. دقت کنید که بر روی کلمه نه از روی جهل تکیه می کنم. شما نمی توانید قانونی بگذارید و اطلاع رسانی عمومی نکنید و فردا هر کسی که آن کار را کرد بگیرید و بیاندازید زندان. حالا اگر اطلاع رسانی خوب بود و کسی آن را ندید بحث دیگری است. تفاوت اینجاست که نداستن فردی که اطلاع رسانی نشده و فردی که اطلاع رسانی شده اما توجهی نکرده یکی نیستند.
بیاییم در مورد همان مثال اصلی. ببینید فرض کنید که عده هم اکنون می گویند فلانی اشتباه کرد. خوب من هم می گویم شما که الان دارید فردی را متهم می کنید (متهم به این خاطر که با کارش وضع خودش و دیگران را خراب کرده) قشر روشنفکر جامعه به عنوان کسی که می دانشته چه اطلاع رسانی کرده. این علائم را تو می شناسی. چه تلاشی کردی؟ چقدر اطلاع رسانی عمومی کردی؟ می گویند ما دوران انتخابات اینقدر کار کردیم. خوب آیا کافی است!
اگرچه در نتیجه فرقی نمی کند اما متهم کردن آنان از جانب منی که خیلی تلاش برای آگاه کردنشان نکردم لا اقل از دیگاه من صحیح نیست.
جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۷
لیاقت- 3
2- با اجازه شما تمام کامننهای مربوط به این پست -بجز انهایی که توهیین آمیز باشد یا نویسنده درخواست کند- به پست اصلی منتقل می شود
علی جان شاید من واژه مجازات را درست انتخاب نکردم ولی واژه بهتری پیدا نکرم از واژههایی مانند جبر،سرنوشت و ... خوشم نمیآید
شاید واژهای که تو به کار بردی-نتیجه-واژه بهتری باشد
اما در کل تغییری در حود مسئله ایجاد نمیکند
اگر در جادهای مشغول رانندگی باشی و پشت سر هم علامت پایان بزرگراه، پرتگاه و .. را ببینی ولی با سرعت به مسیرت ادامه بدهی،
وقتی به داخل دره سقوط کردی نمیتوانی بگویی حقام نبود، کسی علامتهای رانندگی را یادم نداده بود و یا سقوطام اتفاقی بود.
وقتی اینقدر نشانههای واضح برای شرایط امروز وجود داشت و کسی دانسته( یا ندانسته فرقی هم میکند؟) این شرایط را انتخاب کرد به نظرت میشود برایش انتظار بیشتری داشت؟
این معنیاش حماقت نیست،نادانی هم شاید نباشد،شاید به قول تو کمی خطا باشد، خب به نظر تو همین کمی خطا نتیجهای بهتر این میتوانست داشته باشد؟
نتیجه بعضی خطاها آنقدر سنگین و دردناک است که شاید قابل جبران نباشد،این میان بهانهای هم پذیرفتنی نیست.
نیش عقرب نه از بهر کینه است /
اقتضای طبیعتاش این است.
اگر میخواهی به عقرب روی آب سواری بدهی دست کم باید لاکپشت باشی عزیز که خب شوربختانه ما لاکپشت نیستیم.
علی :
در مثالی که زدی چند نکته وجود دارد
1- آیا جاده علامت دارد (صرف اینکه بگویی جاده دره دارد کافی نیست باید علامت داشته باشد)
2- اینکه آیا تمامی علائم واضح و درجای مشخص خودشان بوده اند (مثلا علامت پیچ خطرناک آیا آنقدر فاصله دارد که فرد بتواند سرعتش را کم کند)
3- آیا فرد با علامت آشنایی دارد. مثالی می زنم
در ایران, در 3 راهی هایی که به خیابان یک طرفه ختم می شوند روبرو دیوار علامتی به شکل -> در داخل یک مستطیل آبی میزنند یعنی خیابانی که به آن دارید وارد می شوید یک طرفه است اما در تمامی دنیا (آنطور که من می دانم) این علامت اصلا وجود ندارد و برای این کار از علامت گردش به چپ ممنوع در یک مثلث استفاده می کنند. حالا فردی که این علامت را نمی شناسد (فرض کنید گواهینامه آلمانی ترجمه شده بین المللی دارد) سر پیچ خلاف دور بزند و با ماشینی که دارد در خیابان یک طرفه می رود شاخ به شاخ شود. حالا تکلیف چیست. آن فرد آلمانی علامت -> را نمی شناسد اگرچه گواهی نامه دارد خوب آیا این بهانه که "این علامت برای من گنگ بود" قابل قبول است؟ اگر نه چرا؟
یا اینکه در مثال دیگری بچه ای که نمی داند آتش داغ است و به سمت زیبایی آن می رود. آیا اینکه بچه نمی داند آتش داغ است بهانه قابل قبولی است؟ (این را در مورد مثالی میزنم که جاده علامت ندارد)
البته در انتها سوالی دارم. عکس گذاشته شده با مثالی که زدیم. آیا اگر منظور همان عکس است علامت های جاده چگونه بوده است.
لیاقت
من فکر میکنم آدمها همیشه بیشتر از آنی که سزاوراش هستند بدست میآورند،
شما چطور؟
علی:
جمله ات را اگر به کنایه بگیرم 100 درصد درست و طنز تلخی است.صابر:
اما اگر کنایه نباشد, به نظر من باید معیاری برای شنجش استحقاق داشته باشیم. مثلا همین خانم حقش چیست؟
تازه اگر دیدگاه بالا را کنار بگذاریم. یعنی اینگونمه نگوییم که: "این خانم با تمام حماقتی که دارد حقش شده احمدی نژاد." "بیشتر از اینها هم حماقت داشته باشی حقت این نیست" "این خانم حقش نبود که اینقدر احمق باشد"
"این خانم حقش نبود که اینقدر احمق باشد"علی:
مثل این میمونه که بگی بادمجان حقش نبود بادمجان باشد، باید موز میشد!!!!
هاینریش هاینه شاعر آلمانی در یکی از سروده هاش که الان اسم کتابش یادم نیست میگه:
"اگر يك زن احمق اراده كند،يك مرد احمق هميشه فرمانبردار اوست"
من این بیان رو به زعم خودم تصحیح می کنم و میگم:
اگر احمقی اراده کند،همه ی احمقها فرمانبردار اویند" (احمقها = همه انسانها منهای اسیران قانون جبر)
خدمت صابر جان عزیزمن:
من به شدت با این جمله ات مخالفم که "بادمجان حقش نبود بادمجان باشد، باید موز میشد!!!!" و اینگونه تفاوت میان جنسیت را شروع فاشیسم می دانم بسیاری از زنان را می شناسم که از امثال من خیلی خیلی بیشتر می فهمند و عمل می کنند و به دلیل اینکه اجتماع و فرهنگ فرصت رخ نمایی به آنها نمی دهد وضعشان این است. دقیقا منظورم از "این خانم حقش نبود که اینقدر احمق باشد" خلاف جمله تو بود.
این خانم حقش نبود زیرا جامعه وی و بسیاری از امثال وی را اینگونه بار می آورد.
در مورد اینکه "اگر يك زن احمق اراده كند،يك مرد احمق هميشه فرمانبردار اوست"
هم احساس می کنم برعکسش بیشتر درست است یعنی اگر "اگر يك مرد احمق اراده كند،يك زن احمق هميشه فرمانبردار اوست". زیرا اگر اینگونه نبود وضعیت قشر زنان نه در ایران بلکه در بسیاری دیگر از کشورها نظیر عربستان و ... اینگونه نبود.
پرسش1: اگر کسی فقط به دلیل نبستن کمربند ایمنی و یا فقط با رد کردن چراغ قرمز یا هر اشتباه کوچکی تصادف کند و معلول شود، به نظر شما نتیجهای(= مجازاتی) که گرفته متناسب با جرماش بوده؟
یعنی میتوان جکم داد بعد از این باید پاهای هر کسی را که از چراغ چراغ قرمز رد شد، قطع کرد؟
پرشس 2: در پرسش بالا به نظر شما تصادف نمیتوانست به مرگ شخص منجر شود؟
حالا به نظر شما متخلف، از خدا(؟) یا طبیعت(؟)تخفیف نگرفته که فقط معلول شده؟
پرسش 3: به نظز شما این بهانه که نمیدانستم این اتفاق میافتد(یا بدتر، کسی یادم نداده بود) یا اشتباه کردم، بهانه قابل قبولی برای فرار از معلولیت یا مرگ است؟
پست قبلی فقط به همین موضوع اشاره داشت و قرار نبود حکم خاصی برای کسی صادر کند.
همین که امروز -با وجود اشتباههای واضحامان- رفیق فیدل یا چاوز یا ... بر ما حکومت نمیکنند و وضعیتامان بگویی نگویی از بورکینافاسو بهتر است تخفیف(یا شانس یا رحمت یا ...) ما نیست؟
علی:
1- ما کمی دچار خطا شدیم به نظر من. این اتفاق است مجازات نیست (البته اگر نخواهیم بگوییم خداوند ما را مجازات می کند)
2- بنا به جواب اول مجازاتی نبود که تخفیفی باشد. می توانیم بگوییم که آیا طرف شانس آورده یا نه؟ در آنصورت باید بیاییم احتمال آنکه افراد در همان صورت و با همان سرعت تصادف می کنند هیچشان نمی شود, دست و پایشان می شکند یا میمیرند را حساب کنیم و بگوییم طرف خوش شانس است یا نه!!!
3- نمی دانستم بهانه قابل قبولی است زیرا بهانه اصولا چیزی نیست که اثبات ÷ذیر باشد. اگر مجازات در کار باشد خوب بهانه قبول نمی شود ولی اینجا که مجازاتی در کار نیست ؟؟؟
...فکر می کنم اینکه چه کسی به ما حکومت می کند را نمی توان اتفاق دانست. چرا که اصولا افراد نتیجه مستقیم عمل خودشان را می بینند (البته بازهم اگر تقلب انتخاباتی رخ ندهد)
شما نمی توانید بگویید اینکه خاتمی در 76 رای آورده خوش شانسی مردم بوده یا ...
حالا می توانیم بگوییم که اگر کسی بیاید و بگوید من نمی دانستم به آقای x رای بدهم وضع اینگونه می شود. آیا این بهانه قابل قبولی است؟
ادامه در پست بعدی
دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷
یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷
لیاقت -2
یعنی میتوان جکم داد بعد از این باید پاهای هر کسی را که از چراغ چراغ قرمز رد شد، قطع کرد؟
پرشس 2: در پرسش بالا به نظر شما تصادف نمیتوانست به مرگ شخص منجر شود؟
حالا به نظر شما متخلف، از خدا(؟) یا طبیعت(؟)تخفیف نگرفته که فقط معلول شده؟
پرسش 3: به نظز شما این بهانه که نمیدانستم این اتفاق میافتد(یا بدتر، کسی یادم نداده بود) یا اشتباه کردم، بهانه قابل قبولی برای فرار از معلولیت یا مرگ است؟
پست قبلی فقط به همین موضوع اشاره داشت و قرار نبود حکم خاصی برای کسی صادر کند.
همین که امروز -با وجود اشتباههای واضحامان- رفیق فیدل یا چاوز یا ... بر ما حکومت نمیکنند و وضعیتامان بگویی نگویی از بورکینافاسو بهتر است تخفیف(یا شانس یا رحمت یا ...) ما نیست؟
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
آرشیو وبلاگ
-
2009
(53)
- دسامبر (4)
- نوامبر (3)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (4)
- اوت (6)
- ژوئیهٔ (10)
- ژوئن (4)
- مهٔ (3)
- آوریل (3)
- فوریهٔ (7)
- ژانویهٔ (7)
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2007
(60)
- دسامبر (7)
- نوامبر (1)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (3)
- اوت (2)
- ژوئیهٔ (8)
- ژوئن (10)
- مهٔ (5)
- آوریل (2)
- مارس (8)
- فوریهٔ (3)
- ژانویهٔ (9)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
بیشتر خواندهشدهها
-
در پسلرزهای اولیهی «اسناد پاناما»، وقتی مشخص شد در برخی از این اسناد، نام «محمود احمدینژاد» ذکر شده، گروهی که به اصلاحطلبان معروف شده...
-
در دنیای اینترنت هک کردن معنای خاصی دارد، هک کردن یعنی استفاده از نقطهضعفهای سیستمی برای نفوذ در آن و اینکه ادعا میشود دامین پرشینبلاگ...
-
1- نفرین ملا: اما ناقلان شکرشکن و راویان اخبار چنین حکایت کنند که در روزگارقدیم مطربی بود بس مشهور، بزم بزمیان را با ساز و آواز خود گرم میک...
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
يه نكته خوب انتخابات تو ايران اينه كه رقيبا ﭘﺘﻪ همو مي ريزن رو آب! البته اين وسط آدماي بدبختي مثل عليرضا امير قاسمي هم بى جوري سه مي شن!( شا...
-
Yesterday when I was young The taste of life was sweet as rain upon my tongue I teased at life as if it were a foolish game The way the even...
-
دیروز یکی از دوستان ترک زبان ، می گفت روزنامه ایران یه مقاله چند صفحه ای نوشته و به ترک ها توهین کرده! و کلی هم عصبانی بود. وقتی کاریکاتور ...
-
لطفا اصرار نکن که رای بدهم، اگر بر فرض محال رای هم بدهم، به کسانی رای نمیدهم که نامشان با #فلاحیان و #ریشهری در یک لیست باشد.
-
هر روز مینشست توی بالکن بی نردهی روبرو، روی صندلی پلاستیکی کوتاه قرمزاش با همان شلوارک راهراه سفید و آبی اول سیگاری روشن میکرد بعد ...
-
خواب دبدم "ادوارد" ام، با دستهایی شبیه قیچی توی قطاری اتوبوسی بودم، پر از آدمهایی که بعضیها را میشناختم و خیلیها را نه... ا...
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool