یادداشتهای یک کچل از خودراضی
شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۵
قدیس
نه خود قدیس ،بلکه چیزهایی که از دیدگاه غیر قدیسان در موردش مطرح میشود،به او ارزشی تاریخی میبخشد.
مردم در مورد قدیسان اشتباه میکنند،از روحیات او را برداشت نادرست میکنند و با این کار تا آنجا که میتوانند از او فاصله میگیرند.
او را بی همانند،بیگانه و فراانسانی تصور میکنند و این چنین قدیسی قدرتی خارقالعاده مییابد که با آن میتواند بر خیال پردازیهای تمام اقوام و دورهها چیره شود.
او خود خویشتن را نمیشناسد و فقط گوشهای از خلق و خوها،گرایشها ،رفتارها و آن شیوه تفسیری را میشناسد که (درست مانند تفسیر مبتنی بر الهام در انجیل)،افراطی و ساختگی است.
آن جنبه عجیب و غریب و بیمارگونه سرشت او همراه با فقر عقلانی ،آگاهی نادرست،سلامتی برباد رفته و اعصاب خسته از دیدگاه خودش و تماشاگرانش پیوسته پنهان میماند.
این قدیس انسانی خوب و یباحتی با اندکی فرزانگی نیست،اما چنان اهمیتی دارد که از معیارهای نیکی و فرزانگی انسانی پا را فراتر مینهد.
باور کردن او به ایمان خداوندی و معجزه ،به مفهوم دینی ،تمامی هستی و به روز قیامتی که فرا خواهد رسید،یاری میرساند.
در پرتوی شامگاهی خورشید درحال افول جهان که بر تمامی مسیحیت میتابد هیات سایهگون قدیس مبدل به غولی بزرگ میشود و حتی به آنجا میرسد که در دوره ما که ایمان به خدا وجود ندارد ،هنوز اندیشمندانی هستند که قدیسان را باور میکنند!
مردم در مورد قدیسان اشتباه میکنند،از روحیات او را برداشت نادرست میکنند و با این کار تا آنجا که میتوانند از او فاصله میگیرند.
او را بی همانند،بیگانه و فراانسانی تصور میکنند و این چنین قدیسی قدرتی خارقالعاده مییابد که با آن میتواند بر خیال پردازیهای تمام اقوام و دورهها چیره شود.
او خود خویشتن را نمیشناسد و فقط گوشهای از خلق و خوها،گرایشها ،رفتارها و آن شیوه تفسیری را میشناسد که (درست مانند تفسیر مبتنی بر الهام در انجیل)،افراطی و ساختگی است.
آن جنبه عجیب و غریب و بیمارگونه سرشت او همراه با فقر عقلانی ،آگاهی نادرست،سلامتی برباد رفته و اعصاب خسته از دیدگاه خودش و تماشاگرانش پیوسته پنهان میماند.
این قدیس انسانی خوب و یباحتی با اندکی فرزانگی نیست،اما چنان اهمیتی دارد که از معیارهای نیکی و فرزانگی انسانی پا را فراتر مینهد.
باور کردن او به ایمان خداوندی و معجزه ،به مفهوم دینی ،تمامی هستی و به روز قیامتی که فرا خواهد رسید،یاری میرساند.
در پرتوی شامگاهی خورشید درحال افول جهان که بر تمامی مسیحیت میتابد هیات سایهگون قدیس مبدل به غولی بزرگ میشود و حتی به آنجا میرسد که در دوره ما که ایمان به خدا وجود ندارد ،هنوز اندیشمندانی هستند که قدیسان را باور میکنند!
از کتاب انسانی بسیار انسانی نوشته فردنیش نیچه
شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵
یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵
داستان
در زمانهای دور در سرزمینی دوردست مردمانی زندگی می کردند سختکوش،با ایمان و آزاده.
روزها در زمین زراعیشان کار می کردند و شبها با خانواده دور کرسی مینشستند و حکایتهای قدیمی تعریف می کردند.
بچههااین جکایتهای قدیمی را میشنیدند و سالها بعد برای بچههایشان نقل میکردند.
اما...
مردم این سرزمین هم مانند هر سرزمینی مجبور بودند روزی بمیرند تا جا را برای بچههایشان باز کنند
بچهها هم مانند هر سرزمین دیگری سعی میکردند هر چه سریعتر این واقعیت تاریخی (مرگ) را زیر خاک پنهان کنند و برای آلوده نشدن خاک آنها را در پارچهای سفید بپوشانند.
سالها و قرنها این روش ادامه داشت،تا اینکه قیمت پارچه سفید سر به فلک گذاشت و مردم حیرت زده متوجه شدند کسی(یا کسانی) مردههای انها را از خاک بیرون آورده و پارچه سفید را میدزدد.
خب چی میشد کرد؟
مردم رفتند پیش جناب کدخدا برای حل مشکل
کدخدا هم مثل همه کدخداهای قصهها همه چیز را انداخت گردن مردم که:
-مگر شما مالیاتتان را به موقع میدهید که من بتوانم برای گورستانتان نگهبان بگذارم؟
القصه،مردم درد گشیده و مظلوم وقتی این حرف را شنیدند با دلخوری از بارگاه کدخدا بیرون آمدند
یادم رفت بگویم کدخدا کلی کاخ داشت،و همه مردم در کوخ زندگی میکردند
کدخدا سپرده بود مسیر شهر تا تک تک قصرهایش را آسفالت کرده بودند(هر چند دهاتیها هم گاهی مخفیانه! از این راهها استفاده میکردند).
روزها گذشت و مردههای بیکفن شده بیشتر شد از طرفی مردمی که کفن میخریدند متوجه شدند که کفنها بوی مرده میدهد!
و عجیب اینکه کفنها را مباشر کدخدا میفروخت.
مردم آزاده و غیور سرزمین دور دست به رگ غیرتشان برخورد و شورش کردند
سالها گذشت تا توانستند کدخدا را با خفت و خواری از سرزمیناشن بیرون کنند و مباشرش را هم تیرباران کردند.
و کدحدای جدیدی از بین خودشان انتخاب کردند.
اما مدتی بعد در گورستان اتفاق عجبیبی افتاد !
مردم متوجه شدند نه فقط کفن مردههایشان ربوده شده،بلکه چوبی هم در ... فرو کردهاند!
و جالب اینکه مباشران کدخدای جدید نه فقط کفن را به چند برابر قیمت میفروختند،بلکه مردم مجبور بودند همراه پول کفن تکه چوبی هم به مباشران بیشمار کدخدای جدید (به عنوان مالیت بر کفن)بپردازند.
اینجا بود که ضربالمثلی در آن سرزمین به سر زبانها افتاد که:
سد رحمت به کفن دزد اولی!
-------
پ.ن
1- این یک داستان خیالی است،هر گونه شباهت با هر گوشه ای از دنیا تصادفی است
2-دوست دارم عدد 100 را در فارسی سد بنویسم نه صد!
روزها در زمین زراعیشان کار می کردند و شبها با خانواده دور کرسی مینشستند و حکایتهای قدیمی تعریف می کردند.
بچههااین جکایتهای قدیمی را میشنیدند و سالها بعد برای بچههایشان نقل میکردند.
اما...
مردم این سرزمین هم مانند هر سرزمینی مجبور بودند روزی بمیرند تا جا را برای بچههایشان باز کنند
بچهها هم مانند هر سرزمین دیگری سعی میکردند هر چه سریعتر این واقعیت تاریخی (مرگ) را زیر خاک پنهان کنند و برای آلوده نشدن خاک آنها را در پارچهای سفید بپوشانند.
سالها و قرنها این روش ادامه داشت،تا اینکه قیمت پارچه سفید سر به فلک گذاشت و مردم حیرت زده متوجه شدند کسی(یا کسانی) مردههای انها را از خاک بیرون آورده و پارچه سفید را میدزدد.
خب چی میشد کرد؟
مردم رفتند پیش جناب کدخدا برای حل مشکل
کدخدا هم مثل همه کدخداهای قصهها همه چیز را انداخت گردن مردم که:
-مگر شما مالیاتتان را به موقع میدهید که من بتوانم برای گورستانتان نگهبان بگذارم؟
القصه،مردم درد گشیده و مظلوم وقتی این حرف را شنیدند با دلخوری از بارگاه کدخدا بیرون آمدند
یادم رفت بگویم کدخدا کلی کاخ داشت،و همه مردم در کوخ زندگی میکردند
کدخدا سپرده بود مسیر شهر تا تک تک قصرهایش را آسفالت کرده بودند(هر چند دهاتیها هم گاهی مخفیانه! از این راهها استفاده میکردند).
روزها گذشت و مردههای بیکفن شده بیشتر شد از طرفی مردمی که کفن میخریدند متوجه شدند که کفنها بوی مرده میدهد!
و عجیب اینکه کفنها را مباشر کدخدا میفروخت.
مردم آزاده و غیور سرزمین دور دست به رگ غیرتشان برخورد و شورش کردند
سالها گذشت تا توانستند کدخدا را با خفت و خواری از سرزمیناشن بیرون کنند و مباشرش را هم تیرباران کردند.
و کدحدای جدیدی از بین خودشان انتخاب کردند.
اما مدتی بعد در گورستان اتفاق عجبیبی افتاد !
مردم متوجه شدند نه فقط کفن مردههایشان ربوده شده،بلکه چوبی هم در ... فرو کردهاند!
و جالب اینکه مباشران کدخدای جدید نه فقط کفن را به چند برابر قیمت میفروختند،بلکه مردم مجبور بودند همراه پول کفن تکه چوبی هم به مباشران بیشمار کدخدای جدید (به عنوان مالیت بر کفن)بپردازند.
اینجا بود که ضربالمثلی در آن سرزمین به سر زبانها افتاد که:
سد رحمت به کفن دزد اولی!
-------
پ.ن
1- این یک داستان خیالی است،هر گونه شباهت با هر گوشه ای از دنیا تصادفی است
2-دوست دارم عدد 100 را در فارسی سد بنویسم نه صد!
اشتراک در:
پستها
(
Atom
)
جستجوی این وبلاگ
برچسبها
جاهايي که سر ميزنم
کتابخانهها
- کتاب فارسی
- ایرانیان آمریکای شمالی
- کتابخانه رضا قاسمی-دوات
- کتابخانه داتیس
- قفسه
- کتابخانه آشیان
- پارس تک
- کتابخانه مارکسیستها
- امیرحسین خنجی
- کتابخانه خوابگرد
- کتبخانه اهل سنت
- کتابخانه پارس
- آوای آزاد
- نیلوفرانه
- کتابخانه بهاییان
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه کامپیوتر
- کتابخانه نشر کارگری
- کتابخانه ادم و حوا
- جستجو در کتابهای فارسی
- کتابخانه نهضت ملی ایران
- تبرستان
- کتابخانه ایران باستان
اخبار زرتشتیان
CopyLeft! هرگونه کپی برداری مجازاست، اما خوشحال میشوم اگر به خودم هم خبر بدهید. با پشتیبانی Blogger.
آرشیو وبلاگ
-
2009
(53)
- دسامبر (4)
- نوامبر (3)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (4)
- اوت (6)
- ژوئیهٔ (10)
- ژوئن (4)
- مهٔ (3)
- آوریل (3)
- فوریهٔ (7)
- ژانویهٔ (7)
-
2008
(77)
- دسامبر (4)
- نوامبر (4)
- اکتبر (3)
- سپتامبر (4)
- اوت (15)
- ژوئیهٔ (11)
- ژوئن (7)
- مهٔ (2)
- آوریل (7)
- مارس (11)
- فوریهٔ (2)
- ژانویهٔ (7)
-
2007
(60)
- دسامبر (7)
- نوامبر (1)
- اکتبر (2)
- سپتامبر (3)
- اوت (2)
- ژوئیهٔ (8)
- ژوئن (10)
- مهٔ (5)
- آوریل (2)
- مارس (8)
- ژانویهٔ (9)
-
2006
(130)
- دسامبر (8)
- نوامبر (6)
- اکتبر (6)
- سپتامبر (6)
- اوت (8)
- ژوئیهٔ (15)
- ژوئن (15)
- مهٔ (21)
- آوریل (15)
- مارس (8)
- فوریهٔ (6)
- ژانویهٔ (16)
بیشتر خواندهشدهها
-
لطفا اصرار نکن که رای بدهم، اگر بر فرض محال رای هم بدهم، به کسانی رای نمیدهم که نامشان با #فلاحیان و #ریشهری در یک لیست باشد.
-
یادت هست، چند سال پیش بود؟ شاید بیشتر از ۱۵ سال؟ خیلی ساده، وسط سرمای زمستان،اخرین بطری ودکا را ورداشتی و بدون لباس مناسب و تجهیزات زمستانی...
-
خواب دبدم "ادوارد" ام، با دستهایی شبیه قیچی توی قطاری اتوبوسی بودم، پر از آدمهایی که بعضیها را میشناختم و خیلیها را نه... ا...
-
يه نكته خوب انتخابات تو ايران اينه كه رقيبا ﭘﺘﻪ همو مي ريزن رو آب! البته اين وسط آدماي بدبختي مثل عليرضا امير قاسمي هم بى جوري سه مي شن!( شا...
-
هر روز مینشست توی بالکن بی نردهی روبرو، روی صندلی پلاستیکی کوتاه قرمزاش با همان شلوارک راهراه سفید و آبی اول سیگاری روشن میکرد بعد ...
-
تو کاملا آزادی که انتخاب کنی انتخاب اینکه توسط گرگها خورده شوی یا کفتارها ایکه بگویی رای نمیدهم نشانهی بیسوادی سیاسی توست تو میدانی ...
-
«اگر دیگر پای رفتنمان نیست، باری، قلعهبانان این حجّت با ما تمام کردهاند که اگر میخواهید در این دیار اقامت گزینید میباید با ابلیس قرار...
-
میگویند اگر قورباغهای را داخل آب جوش بیاندازی، بیرون میپرد ولی اگر آب را کمکم گرم کنی، قورباغه توی آب میپزد و متوجه نمیشود، این دقیق...
-
Yesterday when I was young The taste of life was sweet as rain upon my tongue I teased at life as if it were a foolish game The way the even...
-
یادم نیست کجا برای احساس خوشبختی 10 کار را ضروری دانسته بود، یکی از این کارها یاد گرفتن نواختن یک ساز بود-بقیه را چون (دستکم از دید من) مهم...
© ما اينيم 2013 . Powered by Bootstrap , Blogger templates and RWD Testing Tool